اشاره؛ «خاطرات آن فرانک» نوشتههای یک دختر نوجوان یهودی است که در تابستان 1942 در زمان جنگ جهانی دوم در وحشت از نازیها (طرفداران هیتلر) مجبور شد، همراه با اعضای خانوادهاش در شهر امستردام به زندگی مخفی روی آورد.
بسیاری از ما در انتظار مرگ هستیم
در بیرون چیزهای وحشتناکی رخ میدهد. در هر ساعتی از شبانهروز یک مشت مردم بیچاره و بیپناه را به زور از خانهشان بیرون میکشند و فقط اجازه میدهند یک کولهپشتی و کمی پول با خودشان بردارند و تازه همان را هم وسط راه از آنها میگیرند. همه اعضای خانواده را از هم جدا میکنند. مردان، زنان و بچهها همه از هم جدا میشوند. بچهها از مدرسه/مکتب به خانه برمیگردند و میبینند که والدینشان ناپدید شدهاند. زنانی که برای خرید از خانه بیرون میروند هنگام بازگشت میبینند که خانهشان مهر و موم و خانوادهشان ناپدید شده است. مسیحیان هلندی هم در اضطراب زندگی میکنند. چرا که فرزندانشان را به آلمان میفرستند. همه در وحشت به سر میبرند. هر شب صدها هواپیما از آسمان هلند عبور میکنند تا به شهرهای آلمان برسند و بمبهایشان را از آنجا بریزند.
در هر ساعت صدها یا شاید هزاران نفر در روسیه و یا آفریقا کشته میشوند. هیچکس نمیتواند خودش را از این جنگ مصون نگه دارد. همه کره زمین در جنگ است و هر چند اوضاع به نفع متفقین تغییر کرده، فعلا معلوم نیست که جنگ کی به پایان برسد. باز ما افراد خوششانسی محسوب میشویم. خوششانستر از میلیونها نفر. ما جایمان امن و آرام است و با پول خودمان غذا میخریم. آنقدر خودخواه هستیم که از دوران بعد از جنگ و از مد جدید لباسها و کفشهایی صحبت میکنیم در حالی که باید پول کنار بگذاریم تا بتوانیم بعد از جنگ به دیگران کمک کنیم و آنها را نجات دهیم. بچههای این محله با یک لباس نازک و کفش چوبی بدون پالتو، بدون کلاه، بدون جوراب و بدون کمک کسی تردد میکنند. شکم آنها خالی است ولی یک هویج/زردک میجوند تا جلوی درد گرسنگی را بگیرند. آنها خانه سرد خود را ترک میکنند تا از خیابانهای سرد بگذرند و به مدرسهای که باز سردتر است، برسند. بله، وضعیت هلند به قدری خراب شده که بچهها برای گدایی یک تکه نان در خیابان جلوی عابران را میگیرند. میتوانم ساعتها از فقری که در پی جنگ ایجاد شده صحبت کنم ولی این موضوع مرا بیشتر پریشان خواهد کرد. تنها راه این است که ما با آرامش در انتظار پایان این مصیبتها بمانیم. یهودیان مانند مسیحیان و همه مردم کره زمین انتظار دارند و بسیاری نیز در انتظار مرگ هستند.
قربانت آن
شنبه 30 جنوری 1943
کیتی عزیزم
پیم هر روز در انتظار نیروهای متنفقین است. چرچیل ذاتالریه گرفته ولی رفته رفته حالش رو به بهبود است. گاندی استقلال طلب هندی، برای هزارمین بار دست به اعتصاب زده است. خانم فان دان ادعا میکند معتقد به قضا و قدر است. اما چه کسی هنگام بمباران از همه بیشتر میترسد؟ خانم پترونلا فان دان. یان، نامه کشیشان مسیحی خطاب به همکیشانشان را برایمان آورد. خیلی زیبا و الهام بخش بود: «هلندیها، دست روی دست نگذارید، به پا خیزید، هر کس باید با سلاح خود برای آزادی کشور، ملت و ایمانش مبارزه کند! کمک کنید و پول دهید، همین حالا اقدام کنید!» این خطابهای است که اکنون بر سر منابر ایراد میکنند. آیا فایدهای خواهد داشت؟ به هر حال برای کمک به یهودیان همکیش ما دیگر خیلی دیر است. تصور کن باز چه بلایی به سر ما آمد! صاحبخانه بدون اطلاع اقای کوگلر و اقای کلیمان، خانه را فروخت. یک روز صبح، صاحبخانه جدید برای دیدن خانه به همراه یک مهندس/انجینر آمد. خوشبختانه اقای کلیمان آنجا بود و همه جای خانه به غیر از پستو را به آنها نشان داد. بهانه آورد که کلید در وسطی را در خانهاش جا گذاشته است. صاحبخانه جدید سوالی نمیکرد. خدا کند که برای دیدن پستو برنگردد، چرا که وضعمان خراب خواهد شد.
پنج شنبه 4 مارچ 1943
ادامه دارد…