صمصامه سیرت، این روایت را برای ستون زنان و مهاجرت از سقوط کابل به دست طالبان و آوارگی او و خانوادهاش نوشته است.
مرخصی زایمان تمام شده بود. یک و نیم ماه میشد به کار برگشته بودم. خبرها بدتر و نگرانکنندهتر از گذشته بود. هر روز بدون استثنا چند ولسوالی سقوط میکرد. زنان در محلهای تحت تصرف طالبان از حقوق ابتدایی شان محروم میشدند. زندگی به کامم تلختر از هرزمانی بود. از سخنرانی مقامهای حکومتی گزارش تهیه میکردم. در جریان نوشتن گزارش چندین بار لعنت میفرستادم “لعنت به این همه فریبکاری، دروغگویی و خیانت”. از خودم میپرسیدم چه خواهد شد؟ هر روز با همسرم بحث میکردم و آخر حرفم این بود “ببین تا یک یا دو ماه دیگر طالبان کابل را نیز میگیرد. این امریکاییها و حکومتیهای دزد پروایی زندگی کسی را ندارند”.
روزها اینگونه میگذشت. گاه و ناگاه با همسرم در مورد مهاجر شدن صحبت میکردم. اینکه باید به محل امن انتقال کنیم، جایی که دخترم احساس امنیت کند، با آرامش درس بخواند و سختیهایی را که من تجربه کردم، تجربه نکند. البته تهدیداتی که من و همسرم مستقیم و غیرمستقیم دریافت کرده بودیم، جانب دیگر بود.
زندگی دشوارتر شده بود. طالبان ولایات همجوار کابل را تصرف کرده بودند و من از وضعیت جنگ گزارش میدادم. هراس رسیدن مردان خشمگین، جنگجو و دشمن آزادی زنان بیشتر شده بود. تاریکی همهجا را فراگرفته بود. کودکم خوابیده بود. شب میگذشت. من و همسرم از بالکن آپارتمان ما به شهر نگاه میکردیم و از روزهای خوب قصه میکردیم. روزهای که شاد و مست بودیم و زندگی میکردیم. روزهای که نگران ممنوع شدن دانشگاه برای خواهران ما نبودیم. ساعت از سه شب گذشته بود و هنوز ما غصه میخوردیم و گاه و ناگاه بغض گلوی ما را میفشرد. شب فراموش ناشدنی بود. کابل سکوت کرده بود و اندوه عظیم داشت. هیچگاه شهرم را آنقدر غمگین ندیده بودم. آن شب صبح شد. زندگی ادامه داشت و ما باید به کار و برنامههای که داشتیم میرسیدیم. همسرم باید دفتر میرفت و من به بانک بخاطر برداشت پول.
دخترم را نزد خواهر همسرم گذاشتم. از خانه بیرون شدم. همهجا آشفتگی بود. دو نمایندگی بانکی را که باید پول برمیداشتم رفتم، تجمع بیش از حد بود. مردم برای برداشتن پولهای شان آمده بودند؛ اما پول نبود.
آشفتگی هرلحظه بیشتر میشد. ساعت 11:30 صبح بود. “طالبان کابل رسیدند” این جمله میان مردم با وحشت رد و بدل میشد. با شدت تمام مردم بانک را ترک کردند، شماری میدویدند و من فقط تلاش میکردم ببینم که چه خبر است؟ آیا واقعا طالبان به کابل آمده؟ وبسایتهای خبری، فیسبوک، توییتر را چک میکردم؛ “غنی افغانستان را ترک کرد”، ” تا لحظات بعد غنی یک پیام نشر میکند”، “طالبان وارد کابل شدند”، “امریکاییها غنی را بازداشت کردند”، “خبر فرار رییس جمهور غنی دروغ است”، “رییس جمهور غنی امروز استفعا میدهد” و… خبرها تناقض داشت. در این جریان بانک بسته شده بود و من هم روی جاده بودم. مردم به ویژه زنانی که لباس دراز و یا حجاب نداشتند، میدیدم آشفته و حتا گریان اند و فقط میخواهند هرچه زودتر به خانههای شان بروند. پیاده به سمت خانه حرکت کردم. بیشتر متوجه بودم که در اطرافم چه میگذرد.
خانه رسیده بودم و این خبرها نشر شده بودند “خبر فرار اشرف غنی تایید شد”، “امریکاییها کنترل میدان هوایی بینالمللی کابل را به دوش گرفتند”، “طالبان وارد کابل شدند”.
دخترم را در آغوش گرفته بودم و گریه میکردم. آینده تاریک بود. امیدی نبود. روزها میگذشت. ما پریشان بودیم. گاهی با چادر برقع برای دانستن وضعیت سری به جادههای کابل غمگین میزدم. شهری که دوستش داشتم مرده بود. بسیاریها به شمول من فقط یک روزنهی امید داشتند: بیرون شدن از کشور. هزاران نفر زندگی خود و کودکان شان را به خطر انداختند و در اطراف میدان هوایی بینالمللی کابل تجمع کرده بودند؛ اما هزاران تن دیگر مانند من منتظر پیام و تماس برای فرار از کشور بودند.
روند تخلیه تمام شد؛ ما نتوانسته بودیم از کشور بیرون شویم. هنوز در میان کسانی بودیم که بارها حکم مرگ ما را صادر کرده بودند. زندگی خودم و همسرم از یک جانب و زندگی و آیندهی دخترم از طرف دیگر با خطر مواجه بود. من که هنگام درخواست کوچکترین مورد بارها فکر میکردم، هر روز با نگرانی برای رییس دفتر کاری مان که یک امریکایی بود، ایمیل میزدم، پیام میگذاشتم و میپرسیدم که تعهد شان برای مصئونیت زندگی ما کجاست؟
حوالی ساعت هفت شام هفدهم ماه سپتامبر پیامی دریافت کردم که باید فردا ساعت پنج صبح آماده باشم. در نهایت هجدهم سپتامبر من، همسرم و دخترم شهری را که دوست داشتم، سرزمینی را که متولد شده بودم و 27 سال آنجا زندگی کرده بودم، ترک کردم.
حالا 21 دسامبر است و من در ایالات متحده امریکا هستم. سه ماه در کمپها سرگردان بودم. هنوز هم خانه ندارم. در خانهی یکی از دوستانم زندگی میکنم. باید از صفر آغاز کنم. آرزوهای جدید بسازم، لباس بخرم، جای خواب بخرم، سه گیلاس، سه بشقاب و چند چنگال بخرم. باید خانه بسازم. اما کاش تمام رنج همین بود؛ اصلا این رنج نیست. رنجهای بزرگتری است. رنجهایی که توصیف نمیشود. دوری از سرزمین، دوری از مادر و پدر. محروم شدن دخترم از عاطفهی اقارب.
از رنج بیوطنی نمینویسم چون حتا در سرزمین خودم بیوطن بودم. حس بیگانگی میکردم. بسیاریها با من در ستیز بودند. تعصب و تحقیر برایم تازگی ندارد.
اینجا امنیت دارم. از آیندهی خوب دخترم مطمئن هستم. هوا آلودگی ندارد. مردم مهربان اند؛ هرچند گاهی متعصب و متکبر. کار است. اما ایکاش آنجا میبودم. در سرزمین خودم. محل تولدم. آنجا که هوا آلوده است، آنجا که میتوانستم محکم بیایستم برای حق خودم در برابر تبعیض و بیعدالتی. آنجا که برایم شهر عشق بود، آنجا که آرزوهای فراوان داشتم، قوت داشتم، آنجا که احساس میکردم از خودم است؛ اما نیستم!
مهاجرت همین است. همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری!