نویسنده: آرزو نوری
به یاد دخترک معصوم کابلی
قلبم آتش میگیرد هر زمانی که یاد دخترم را میکنم. او تازه هشت سالش بود، وقتی بر او تجاوز کردند.
ما در شهر کابل زندگی میکردیم، مثل تمام مردمان، عادی و خوشحال بودیم. رویا دخترم با خواست ما هر روز به مدرسه میرفت تا قرآن خواندن بیاموزد. یاد گرفتن قرآن و فهمیدن علوم دینی برای ما مهم بود. دخترمان را روانهای مدرسه کردیم. اما بر او تجاوز شد، از سوی قاری قرآنش، آن روز را هرگز فراموش نخواهم کرد، زمانی که مثل هر صبح دخترم به مدرسه رفت، تا قرآن بخواند، اما ساعت 10 قبل از ظهر بود که پدرش با حالتی آشفته داخل خانهمان شد. با دیدن وضعیتش ورخطا شدم و بسویش دویدم. قلبم میگفت که اتفاقی بدی افتاده است، دستانم میلرزید، همین که نزدیکش شدم، پرسیدم: چی شده مرد چرا اینگونه غمناکی؟ آیا تو را چیزی شده است؟
منمن کنان در حالی که از صورتش آتش میبارید و تمام صورتش سرخ گشته بود، گفت: تباه شدیم زن، قاری مدرسه بر رویای مان تجاوز کرده است. دختر حالش خوب نیست. فعلا شفاخانه بردمش، دنبال تو آمدم، تا به شفاخانه برویم.
پایم سست گشت، نفسم حبس شد، دلم بیتاب شد، آخ دخترم! یعنی رویای من او که صبح حالش خوب بود، خاک به سرم شد!
چه بگویم از این قاری قرآنخوان؟ ازکی نالم و به کی پناه ببرم؛ از این ستم، از این درد بیپایان.
دخترم فقط هشت سالش بود، فقط هشت سالش!
با شوهرم حرکت کردیم به سوی شفاخانه. از آن چیزی که شوهرم میگفت حال دخترم بدتر بود، وقتی در شفاخانه رسیدیم، دکتران به چارسویش در حال حرکت بودند، سرم گیج میرفت. مگر دخترم را چی شده بود، در میان آن بیروباری از داکتران، فقط یکبار توانستم روی دخترم را از فاصلهای دور بیبینم، تا خواستم بسویش حرکت کنم، دیدم دکتران شال سفید را بر رویش انداختند!
با خود گفتم: نه خدای من این تکه سفید نشانه مرگ است. خدا نکند که دخترم بمیرد. من که تازه او را دیدهام، امکان ندارد که او بمیرد! او تازه هشت سالش بود خدای من نه!
ولی او مرده بود، داکتران برایم گفتند: آنقدر وضعیت جسمی دخترم وخیم بوده که نتوانسته این عمل را تحمل کند. جان داده است.
گفتند: خدایش بیامرزد! اما کدام بخشیدن، کدام دلی تحمل میتواند دخترش چنین شود.
دیگر به حال نیامدم، تا هنوز هم همان مادری هستم که با دیدن جسد طفل هشت سالهاش مرده است!
کبودیهای بدنش مرا میکشت، هنوز هم من مردهای بیش نیستم، دعا میکنم ای کاش، یکی بیاید و عدالت را اجرا کند، آن قاری، آزاد است و زندگی میکند، ولی دخترم آنجا در قبرستان و من اینجا در خانه مردهام.