پدرم بیکار بود، مدتها میشد که کار نمیکرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نانخور بودیم و فقط پدرم نانآور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یکجا ده نفر میشدیم. از ما یک خانوادهی تنگدست و فقیر شکل گرفته بود که مرد آن خانواده در غم پیدا کردن نان خودش را گم کرده بود. ما زمانی زیادی را با فقر زندگی کردیم.
تا اینکه بعد از روزها گرسنگی و دربدری پدرم تصمیم گرفت تا از عمهام پول قرض بگیرد و برای خودش یک دکان خوراکه فروشی باز کند. بعد از گرفتن قرض، پدرم دکان را باز کرد و یک ساله کرایهی دکان را نیز از قبل پرداخت. در مجموع پدرم از عمهام 270 هزار افغانی قرضدار شد. پدرم به عمهام قول داده بود که بعد از گذشت دو سال پولش را پس میدهد. اما دو سال از قرضش گذشت ولی ما نتوانستیم پول او را پس بپردازیم. هرچند کار پدرم نسبتا خوب بود ولی همانقدر میشد که بخوریم و بپوشیم، بیشتر از آن نمیشد که ما بتوانیم ذخیزهاش کنیم و قرض عمه را بدهیم.
عمهام بارها از پدرم خواست تا پولش را برگرداند، اما پدرم سر باز میزد و برایش میگفت پولی ندارد که به او بدهد. در یکی از روزها که عمهام دوباره به دنبال پولش به خانهی ما آمده بود و پدرم جوابش داده بود، به پدرم گفت: «اگر نمیتوانی پولم را پس بدهی، دخترت را به پسرم بده و قرضت را خلاص کن. نام خدا دخترت هم جوان شده… .»
بعد از شنیدن حرفهای عمه، پدرم به من نگاهی کرد و بعد به عمهام گفت: «اجازه بده کمی فکر کنم. آنچه تو میگویی به همین آسانی نمیشود. بهتر است در بارهاش فکر کنم.»
از نگاه پدرم دانستم که او با این وصلت راضی است و حاضر است مرا عوض قرضش به خواهرزاده خود بدهد. پسر عمهام 38 سالش بود و یک خانم نیز داشت. اما چون خانمش حمل نمیگرفت، تصمیم گرفته بود که دوباره ازدواج کند.
شام آنروز پدرم آمد و موضوع را به مادرم گفت. هردو در اتاق پهلو نشسته بودند و آهستهآهسته در این باره باهم حرف میزدند. من نیز چون بیقرار و نگران آیندهام بودم پشت دروازهی اتاق ایستادم و به حرفهای شان گوش دادم.
مادرم میگفت «اگر ثریا را بدهیم آیا آنها به ما باز هم پول خواهند داد؟ آخر ثریا را که نمیشود فقط به خاطر 200 هزار به آنها بدهیم. باید پول بیشتری برای ما بدهند.»
پدرم میگفت که «حتا اگر برای ما پول هم ندهند ما ثریا را باید به آنها بدهیم زن! نمیشود که پول نقد بدهیم. از کجا پیدا کنیم؟ خودت میبینی تازه زندگی ما بهتر شده و دست ما به دهان مان میرسد. باید ثریا را بدهیم تا دکانم از بین نرود وگرنه این هشت اولاد را چگونه نان بدهیم و چگونه بزرگ کنیم. اگر ثریا شوهر کند، هم به خودش خوب است و هم به ما خوب میشود. او شوهر میکند و خرج ما نیز کمتر میشود. راهی به جز به شوهر دادنش نداریم.»
از حرفهای پدر و مادرم فهمیدم که مرا به شوهر میدهند و قرار نیست منصرف شوند. دلم برای خودم میسوخت. برای مکتبم که نیمه تمام میماند. برای رویا و آرزوهایی که داشتم. با چشمان خودم میدیدم که چگونه زندگیام را تباه و آیندهام را خراب میکنند. اما کاری برای نجات خودم نمیتوانستم. هرچند این وصلت برایم اشتباه به نظر میرسید اما باز هم امیدوار بودم و توقع داشتم که زندگی خوبی نصیبم شود. فکر میکردم که شاید بتوانم با پسر عمهام خوشبخت شوم. ولی اصلا چنین نشد. من نه تنها در این زندگ مشترک خوشبخت نشدم، بلکه بدبختی را به معنای واقعی حس و درک کردم.
بعد از ازدواج، عمهام مرا وادار میکرد که تمام روز را در خانه کار کنم. ظرف بشویم، آشپزی کنم، خانه را جمع و جارو کنم. اگر نمیکردم برایم طعنه میداد که تو را خریدهایم و اگر خوشحال نیستی پول ما را بده و پس به خانهی مادرت برو.شوهرم نیز به مادرش گوش میکرد و اهمیتی به حرفهای من نمیداد.
صبرم سر رفته بود. نمیدانستم چه کار کنم و کدام یکی را زودتر نادیده بگیرم و تحمل کنم. بدیهای امباقم را، بدیهای عمهام را و یا بیتفاوتی شوهرم و فامیل پدریام را. تحمل همه اینها برایم سخت و دشوار بود، تحمل این همه زجر و شکنجهی روحی که پایانی نداشت.
با گذشت دو سال از ازدواجم صاحب یک فرزند پسر شدم. فکر میکردم تولد پسرم همه چیز را خوب میسازد و زندگیام بهتر میشود اما هرگز چنین نشد. عمهام همیشه فقر و تنگدستی پدرم را و اینکه مرا در بدل قرض به آنها داده بود، به رخم میکشید و برایم طعنه میزد. یادم است در یکی از روزها از شوهرم خواستم تا برای پسر مان که تازه مریض شده بود مقداری میوه بیاورد، اما عمهام با لحن بد و تندی برایم گفت: «خودت در خانهی پدرت چقدر میوه میخوردی که حالا پسرت را میدهی، گرسنگیهایت اینقدر زود از یادت رفته است؟»
برایش حرفی نزدم و ساکت ماندم. به چهرهی فرزندم نگاه کردم. دلم میخواست فریاد بکشم اما فایدهای نداشت. باید ساکت میبودم. کاری هم نمیشد کرد. آخر من یک قربانی بودم که در هیچ جایی پناه نداشتم.
دیدگاهها 27
فقر ومحرومیت ازیکطرف وفرهنگ زن ستیزی وعدم مراعات حقوق زن , بی علمی وبی دانشی ,عنعنات قبیله وی ازطرف دیگر سبب ازدواج های اجباری گردیده حق دختران سلب شده است که این حالت ازنظر روانی مشکلات زیادی ازقبیل خشونت های خانوادگی,خودکشی ها,فرار ازمنزل ودشمنی های فامیلی و قتل های ناموسی میگردد که نمونه های بارز آنرا درکشور غمدیده ی ما مشاهده نموده ایم.
ما نمونه های زیاد از چنین حالت داریم که زنان افغان متقبل می شوند. راه حل درس و تعلیم است که خانواده ها آگاهی پیدا کنند اما متاسفانه طالبان گوش شنوا ندارند.
می دانم تحمل این حالت خیلی سخت است.
یکی از دلایل بدبختی افغانستان عدم فهم علم است
در افغانستان خیلی خانواده های جاهل هستن که نی از دین خبر دارن نی از دنیا زندگی اولاد شان را بخاطر گپ مردم یا هم عنعنات پوچ و بی معنا از بین میبرند
نکاح اجباری در دین اسلام جواز نداره اما کجاست پدری که از دین خبر داشته باشه
از الله ج برای همه مردم افغانستان هدایت نیکی میخایم
دلیل این همه کارها بیسوادی .چون عرف عنعنات بیجا مردم افغانستان که فلانی اولاد زیاد دارد باید منم اولاد زیاد بیارم و از نان نفقه اولاد خبری نیست و فکرش این است که دختر زود جوان شود به شوهر بدهیم پول کمایی کنیم و بچه جوان شود یا طالب و تروریست ببار میارد یا دزد و رهزن. بدبختانه همچون موارد در هر قریه و هر منطقه افغانستان وجود دارد که متاسفانه خیلی درد اورد و رنج اور است.
اگر سواد کافی وجود داشته باشد دو طفل الی سه طفل بدنیا میارد که هم نان و نفقه اش و هم به تربیه سالمش رسیده گی میشود .
الکی شلوغش نکن بهترین فرصت ازدواج نصیبت شده و ازدواج کردی و مادرشوهر دلسوز و خوبی داری عمه ت در کل این داستاان دست بالا رو در انسانیت و خیرخواهی داشته مثل ی زن خوب قدردان محبتهای گذشته و حالش باش
ی جوری از تحصیل ناتمامت گفتی انگار تو ژاپن و فنلاند تحصیل میکردی در کل بشین زندگیتو بکن و صدات درنیاد
بهحرفتموآفقهستم
ان شا الله چنین فرصت نابی نصیب نزدیکان یا عزیزانت شود اگر عالی هست
توره چی زور داده انشالله ک خواهر نزدیکانت مث این دختربشه خودتم درفقر
وقتی پول نداری شکم خودت را سیر کنی چرا انقدر بچه گدا پس میندازی ما مگه آدم نیستیم نداشتیم زن نگرفتیم
باشما موافقم صددرصد
تو خود طالبانی ننگ بر تو
خیلی دوست دارم بهت بگم دهنت رو ببند
اگر این شرایط خوبه انشالله برای خواهرت و برای دخترت در اینده بوجود بیاد
هر چند تو هم با این افکار بدی که داری هیچوقت حال این زن حال خواهر و دخترت رو نخواهی فهمید .
ببندددددددد.
چرا فکر میکنم شما فامیل عمه دختر هستی؟؟؟ یه بیماری هست به نام سادیسم به معنای دیگر آزاری فکر میکنم شما رو هم شامل میشه
شما فامیل عمه دختر هستی؟؟؟ یه بیماری هست به نام سادیسم به معنای دیگر آزاری فکر میکنم شما رو هم شامل میشه
این هم نتیجه جهادی به خاطری منفعت های شخصی تمام سد. همه ملت را گداه ساختند و مردم را گرسنه رها کردند. و اگر عقب ببینیم تمامی جهاد ها به خاطری چور وجپاول و تباه کردند مردم بوده. خدایا تو رحم کن!!!
فقط صبح تا شب دنبال فرزند آوری بودی که چه؟خداوند به انسان عقل و شعور داده
عزیزم صبوری کن انشاله فرجی در زندگیت رخ می دهد
واقعا ریشه این مشکلات رو باید تو بی سوادی و عدم اگاهی از اینده بررسی کرد فقط تبلیغ فرزند اوری کار درستی نیست .همه جانبه باید به موضوع نگاه کرد
خدا میدونه چقد ناراحت شدم و اشکم اومد.خدا لعنت کنه آدمهایی رو که تمام زندگیشون پول هست و فکر میکنن چون پول دارن میتونن هر غلطی بکنن اونم عمه در حق برادر زاده
خداوند. لعنت کند او پدر و مادرت ره کم اولاد به دنیا میآوردن لعنت هزار بار لعنت به پدر مادر احمق تو
به امید ظهور انسان کامل عصر مهدی موعود تا زنان هم کیشم به آرامش برسند و مقام و منزلت واقعی خود را در خانواده و اجتماع بدست بیاورند
باشما موافقم صددرصد
حالا مردم بدبختی بکشند که معلوم نیست کی حصرت میا
اول لعنت بر اون پدر بی غیرت و مادری که اسم مادر رو نجس کرد، چون یه حیوان با بچه خودش همچین نمیکنه و نمیفروشه، بعدشم لعنت خدا بر اون عمه که از برادرزاده خودش هم سواستفاده کرد. ننگ بر چنین پدرومادر که مثل سگ توله میسازن و…
دلم پر غصه و ماری زدستم بر نمی آید….. آخ تا روز قیامت
کلی دلم گرف با خوندنش
معمولا افغانها این حیات دارند اما باید جوانان از دختر و پسر باید متحد شوند وبرای این حرکت ناجور اقدام کنند که به حکومت وپدران و مادران بفهمامند که چنین اشتباهاتی دیگر سر نگیرد وکودکی را در سنین کودکی نفروشند ونه ازدواج کند این بستگی به همت خود شماها دارد که تلاش کنید واز این عمل نا شایست جلو گیری