مطلب ارسالی از مرضیه م
وقتی از مرز پاکستان میگذشتم در دلم آشوبی بود این بار اولی نبود که از مرز تورخم میگذشتم چندین بار برای مسافرت به پاکستان آمده بودم. اما اینبار با هر قدم که بر میداشتم بر لبم دعا بود که مشکلی پیش نیاید و بتوانیم عبور کنیم از یک طرف هم در دلم آرزو میکردم که دوباره برگردم به خانهام، خانهای که در این روزهای آخر شده بود؛ یک زندان، انگار هر اتاقش سلولی بود که با دستهای خودمان ساخته بودیم یا به اتاق جرمی میماند با تمام آثار جرمی از تابلوهایی که خودم کشیده بودم تا کتابهایی که در قفسهی کتابخانه بود. از مجسمههایی که از هند خریده بودم تا عکسها و تقدیرنامههایی که در طول چندین سال کار و شوق آبادی وطن به دست آورده بودم.
19 سال قبل وقتی از مرز اسلام قلعه میگذشتم نوجوانی بودم با هزار امید که دلم میخواست منم در آبادی وطن خشتی بمانم سهمی بگیرم و با افتخار در کوچههای وطنم قدم بزنم. سال اولی که وارد افغانستان شدم امتحان کانکور دادم با نمرهی خوب در رشتهی جامعه شناسی قبول شدم. بعد از مدتی در یک روزنامهی تازه تاسیس کار گرفتم. کار میکردم درس میخواندم و برای آینده خیالبافی میکردم. نه انفجارها، نه ترورها نه انتحاری سبب شده بود که از خیالبافی برای آینده دست بردارم. در طول این 19 سال زندگی من بسیار تغییر کرده بود . بسیار تلاش کرده بودم تغییر کند. نمی خواستم یک عمر همان” افغانی تو سری خوری” باشم در کوچه و مدرسه مثل یک اضافه بار جامعه تا 17 سالگی با او برخورد شده بود.
در این مدت تشکیل خانواده دادم 2 دختر به دنیا آوردم من و همسرم با کمک هم توانستیم یک زندگی سطح متوسطی را برای خانواده فراهم کنیم. هر دو تا سال 2020 در یک موسسهی خارجی کار میکردیم . این موسسه بعد از پایان سال 2020 برنامههایش ادامه نیافت. همسرم بعد از چند ماه در یک رسانه شروع به کار کرد. و من تا اگست 2021 عملا بیکار بودم و جویای کار، انچه را برای روز مبادا جمع کرده بودیم استفاده میکردیم. وقتی طالبان به قدرت رسید همسرم دوباره بیکار شد. از هفت ماهی که در این رسانه کار کرده بود فقط سه ماه حقوق دریافت کرد. و چهارماه دیگرش را نیز مسوولین رسانه با یک عذرخواهی و خواهش درک شرایط از جانب کارمندان تسویه حساب کردند. ما با وجود پیشینه کار در رسانه و اینجوها شامل لیست تخلیه نشدیم.
زمستان پارسال را با آنچه داشتیم سر کردیم. هر دو بیکار بودیم و در زندگی ما با ترس در خانه محدود شده بود. دختر بزرگم صنف هفت مکتب بود دیگر نمی توانست به مکتب برود. دختر کوچکترم خودش نمی خواست مکتب برود ما هم دیگر توان پرداخت شهریهاش را نداشتیم. زندگی اجتماعی و اقتصادی ما عملا فلج شده بود. در این جریان میدیدیم که همسایههای مانیز از ما دوری میکرد ند.
روزی که همسرم در رسانه کار میکرد همه دوست داشتند با او در مورد کار در رسانه با او صحبت کنند و با دیدن موتر یک رسانهی معتبر گاها در پشت خانه احساس خوبی داشتند و یا زمانهایی که مصاحبه مرا در تلوزیونها میدیدند مورد تحسین همسایههای بودم. با احترام با ما حرف میزدند. ولی با امدطالبان همان آدمها یک شبه عوض شده بودند در کنار ما احساس ناامنی میکردند. هر چند سعی میکردم آنها را بفهمم اما شرایط بسیار دشوار شده بود.
ما بلاخره اوایل تابستان تصمیم گرفتیم به پاکستان بیاییم. هوای گرم و هزینههای بالای پاکستان از آنچه تصور میکردیم بدتر بود. ما اینجا آمدیم به امید اینکه یکی از موسسات ما را مورد حمایت قرار بدهد. اما متاسفانه هیچ حمایتی دریافت نکردیم. در اینجا همکاران قبلیام را دیدم که با وجود واجد شرایط بودن هنوز بلا تکلیف هستند.
اوضاع روز به روز بدتر میشود. دخترانم درست 15 ماه است که از درس و تحصیل باز ماندهاند. سختگیریهای قانونی در پاکستان هر روز بیشتر شده و هزینهها نیز هر روز افزایش مییابند. دیگر نه پای رفتن دارم نه دلی برای ماندن. زندگی در افغانستان ناممکن است و در اینجا زندگی به برزخ تبدیل شده است. که توضیفش سخت است. در اینجا کسانی که در شرایط من به سر میبرند کم نیستند اینجا مشهورترین چهرهها در بلاتکیلفی به سر میبرند تا زنانی که طعم تلخ زندان طالبان را چشیدهاند.
ما هر چند ماه باید ویزای مان را تمدید و مبلغ قابل توجهی را پرداخت کنیم، تمامی هزینههای درمانی تا مسکن و کورس کودکان به عهدهی خود خانوادههاست. در اینجا هیچگونه همدلی وجود ندارد. در محلی که من زندگی میکنم خانوادههای زیادی شرایط من را دارند. ما عصرها در یک پارک جمع میشویم. ناامیدیها و گاها معلومات خود را با هم رد بدل میکنیم و در کنار هم اشک میریزیم. و گاها برای تسلی دل خودمان به دامن رویای زندگی پساطالبانی دست میبریم.
حالا که به بیست سال گذشته فکر میکنم میبینم چقدر سیاستهای نه تنها دولت که جهان در مقابل افغانستان اشتباه بوده است. ما در این بیست سال برای ساختن ارزشها عملا کاری نکردیم وقتی جامعه یکشبه از ترس طالب مانند طالب میشود و همسایه به همسایه رحم نمیکند. چطور میتوانیم دوباره به جامعهی جهانی خوشبین باشیم وقتی میبینیم ما را اینگونه به دست تروریستان رها کردهاند. آیا مادران کشورهای غربی میتواند تصور کند که بهترین سالهای عمر کودکانشان در بیپناهی و بیسرنوشتی دور از درس و تعلیم هدر میرود؟ برای من مادر این سختترین روزهای زندگی است. امیدوارم اگر روزی دوباره افغانستان را پس گرفتیم انیبار خودمان تصمیم گیرنده باشیم و چشم بسته به کسانی که تباه کنندهی روزهایی عمر ماست اعتماد نکنیم.