نویسنده: هدا خموش
باد تند تند به وزیدن شروع کرده بود، باران بیاختیار هنگامه میکرد. صدای خش خشِ پاهای برگِ پاییزی بههمه جا پیچیده بود. پرندگان از اینسو به آنسو میپریدند و به پرواز آمده بودند. صدای شیون زنِ زجر کشیدهای به گوشم میرسید که چنگ انداخته بود به بالش و بیاختیار چمپاتمه زده بود به گوشهای از تخت خوابِ بهم ریخته و درهم رفتهاش.
لباسهای تا رفته، لوازم پاشیده و غذای نیمه خورده و سرد شدهاش یک طرف و طرف دیگرصورتاش کبود شده بود حلقهی تیرهای دورِ چشمش جا افتاده بود، موهای ژولیدهاش با اشک و خون بههم پیچیده بودند و گلویش از بغض در هم فشرده میشد. اشکهایش بیامان میریخت. هراس و نشانههای لت و کوب به تناش خانه کرده بود و جای چوب و چماقهای سنگین روی دست و پاهایش به روشنی آفتاب دیده میشد.
دستم را که به سرش بردم با فریاد بلند از جایش پرت شد و با تکرار گفت: «بس است به لحاظ خدا بس است!» و من با همان گلوی بغض کرده و اشکهای که از چشمانم جاری بود بغلش کردم و فریاد کشیدم من ام من، نترس! به آغوش گرفتماش و هردو فریاد کشیدیم و اشک ریختیم. او برای دردهایش و من برای زخمهای که جلد لطیف و ظریفاش را گود رفته بودند. لحظهای بعد از آغوشام دور شد و هر دو دستهایم را گرفت و بوسید و به چشمهای اشکآلودم خیره شد و با قاه قاه بلندی خندید و من با عجله دستهایم را رها کردم و مات و مبهوت روی زانوهای قات شدهام خشکام زد.
هنوز نمیدانستم برای چه و چرا اینگونه اشکآلود و پر از درد میخندد ولی او سکوت میکرد و با صورت پهن و استخوانی و چشمهای درشت و بینی کوچکاش با وحشتی که در چهرهاش بود میخندید. بغضاش کوه بزرگی گشته بود، اشکهایش فوران میکرد و لبهای کویر شدهاش از درد فریاد میکشید و با تکرار میگفت: این خندهها خندهی درد اند، خندهای زخمهای گود رفته در تن و بدنماند که زمان و تقدیر برایم رقم زده و مرا با تمام قدرتام خم کردهاست. دوباره بغضم ترکید و بغلش کردم، بهراستی اگر برای دردهایمان نخندیم چه خواهیم شد؟ به کجا خواهیم رفت؟ و چهقدر زجر دیگر خواهیم کشید؟