نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

خواهر دردمند و برادر ناچار؛ روایت عظیم بیگ از وضعیت مریم

  • نیمرخ
  • 1 قوس 1399
عظیم بیگ و مریم

عظیم بیگ


دقیقن یادم است که در فاریاب بود و هنوز ماهی از عروسی‌ام نگذشته بود. یک‌طرف خوش‌حالی زندگیِ تازه، طرف دیگر، بدحالی از ظهور مریضیِ گمنام در مریم. خون‌ریزی داشت، شدید. نمی‌دانستیم‌ چه کنیم. مریم را باید در شفاخانه‌ی جمهوریت کابل، برای تداوی بستر می‌کردیم. زمان، زمان شیوع مریضی کانگو بود. در آغاز، فکر کردیم که کانگوست. آخر، مثل همان مریض‌ها، خون کم می‌کرد. مریم در شفاخانه بستر شد. بار دوم من است که کابل می‌آیم. شفاخانه‌ی جمهوریت… شبِ سیزدهم است. مریم، خون‌ریزی بیش‌تری دارد. با سراسیمگی، پزشک مربوطه را یافتیم. گفتند: مریم خون‌ریزی مغزی کرده. دیگر، حتا امیدی برای خوب شدن مریم نباید داشت. از این‌که کارهای ویزه و جوازنامه‌‌ی من و مریم و مادرم تمام شده بود، عاجل تصمیم گرفتیم که هفته‌ی بعد، نه! همین ام‌شب می‌رویم پاکستان. از این‌جا امبولانسی دیگری گرفتیم به قصد پشاور و بعد هم لاهور. در میان راه، خیلی ‌گریستم. مادرم پرسید: نیمه اوچون یغله‌ی سن اوغلوم؟ (چرا می‌گریی پسرم؟). نمی‌توانستم چیزی بگویم. منی که برادرم، نمی‌توانم تحمل کنم. مادرم هنوز از حرف داکتر خبر نبود. نمی‌توانستم ‌بگویم. حدود نیم ساعت کوشش کردند که آرام شوم. هنوز پاسخی نداده‌ام. در اخیر، گفتم: کیلینیز یسیم‌گه کیلر، بیر آی بولگنی یوق اویلنگنیم! (عروس تان یادم می‌آید. یک‌ماه نشده که عروسی‌ کرده‌ام). خندیدند و چند حرفی زدند. ظاهرن، قناعت کردم. ساعت ۱۲ شب لاهور رسیدیم.

در اصل، بار نخست است که سفر دراز می‌کنم. نمی‌دانیم کجا برویم و کدام شفاخانه و نزد که؟ خلاصه، راه‌گم شده‌ام. مریض‌بر (امبولانس) ما را تا «شفاخانه‌ی جناح» رساند. مریم از بس که خون‌ریزی داشت، باید در بخش عاجل می‌رفت. در این میان، چیزی که مرا امیدوارتر برای خوب شدن مریم کرد، پزشکی بود که حجاب سیاه بر تن و صورت داشت. مریم خون نیاز دارد. کاغذ نوشتند که از بانک خون، خون بگیرم. ندادند. هر چه عذر کردم، ندادند. برگشتم و برای پزشک موظف، همان حجاب‌دار، گفتم. با من آمد. مسؤول بانک‌خون را، آن‌قدر کوبید که شاید کسی، زیر کوه‌ریزی کوبیده نشده تا حال. مسؤول با تمام فروتنی از من معذرت خواست و بلند شد و خون داد. حالا مریم خوبتر است. گفتند: باید ببریدش شفاخانه‌‌ی شوکت‌خانم. حجاب‌دار، کارتی داد که در آن، آدرس هوتلی نوشته است. برای امشب، قرار شد آنجا برویم. وقتی به آدرس داده شده رسیدیم، هوتلی بسیار بلند و چراغان بود. با خود فکر می‌کردم که این‌گونه باشد، نمی‌توانم برای مصرف تداوی مریم، درست پول بپردازم. بالاخره، وقتی داخل هوتل شدیم، مسؤول هوتل، پس از گرفتن همان کارت، آن‌قدر گرم احوال‌پرسی کرد و پذیرایی که گویا کدام پیر محترمی را دیده باشد. عاجل، برای ما اتاق مجهز تهیه کردند. وقتی از کرایه‌ی یک‌شبه‌ی این اتاق پرسیدم، عقب کارت را نشان داد. در اردو نوشته بود: میرے کہاتے میں لیکلینا (در حساب من بنویس) و یک امضا.

مات و مبهوت شدم. نمی‌دانستم چه بگویم. آخر، صاحب همین هوتل بود همان دختر. شب گذشت. فردایش رفتیم شفاخانه‌ی شوکت‌خانم. پس از معاینه، گفته شد که خون‌ریزی مغزی ندارد و سرطان خون که هیچ. برای مادرم، گفتم: «یاد تان است که گفته بودم به‌خاطر عروس تان می‌گریم؟ بله، به خاطر مریم می‌گریستم که داکتر پیشین گفته بود مریم دیر زنده نمی‌ماند.» رهنمایی شدیم که در شفاخانه‌ی شیخ‌زاهد مراجعه کنیم. به‌رسم تشکر، نامه‌ای نوشته همان‌جا تسلیم کردم. مریم را بردم و هفته‌‌ای گذشت که بیماری مریم خیلی خوب شد. نه خون‌ریزی، نه‌پندیدگی و نه هیچ‌ دردی. روزی رسید که ما را رخصت می‌کنند. برای یک‌ماه، دارو دادند و قرار شد پس از یک‌ماه، برای تداوی حمایوی برگردیم.

برگشتیم وطن. مریم خوب است. ولی یک‌ماه نگذشته، مریم دوباره بدحال شد. همان خون‌ریزی و تمام همان‌ها. عاجل، رفتیم لاهور. این‌بار، قضیه فرق کرده بود. پزشکان آنجا، سراسیمه بودند. اصرار داشتند که معاینه‌ای بنام «بورن میرو» را انجام می‌دهند. با رضایت همه‌ی ما که جز این راه نداشتیم، این کار را کردند. نتیجه، پس از یک‌ هفته آمد. مریم، در هیچ شبی از این یک‌هفته، نخوابید. درد داشت. خون کم می‌کرد. نتیجه آمد که نوشته است: لوکیمیا/سرطان‌خون. همه‌ پزشکان یک‌جا شدند و با طریقی برایم گفتند که عاجل باید ببریمش هندوستان. بی‌درنگ، همان‌شب حرکت کردیم. وقتی کابل رسیدیم، برای ویزه‌ی هندوستان سر و پا‌ به‌راه شدم. حالا دو روز پس از برگشت از لاهور، قرار است برویم دهلی جدید. «شفاخانه‌ی مکس». حالا که این‌جا رسیده‌ایم، مریم زیر مراقبت پزشکی بنام «راهول نیتانی» کهپروفیسور بخش سرطان‌خون گفت: «در هر قطره خون مریم، ۱۱هزار دانه میکروب سرطان وجود دارد. از اثر پیچکاری ممکن تمام موهای بدن مریم، بریزد و چند عارضه‌ی دیگر هم ایجاد کند». از ناچاری پذیرفتیم و سندی را امضا کردم. من، هی عکس می‌گرفتم از مریم. او خواب بود. عکس‌ها را برای آن می‌گرفتم که روزی که مریم خوب شد، برایش نشان بدهم. حدود سه‌ ماه از بودن ما در هندوستان گذشت که مریم خیلی خوب شد. شکر، تمام حس‌های رفته‌اش برگشته. وقتی برای همسر خود این خبر خوش را دادم، او هم برایم خبر خوبی داشت. خبری که توانست، تمام اشک‌ریختن‌ها و دردمندی‌هایم را فراموش کنم. «من، پدر شده‌ام!».

حالا، از خوش‌حالی نمی‌دانستم چه کنم. بسیار خوش بودم. آخر، نسل من قرار بود ادامه پیدا کند و مریم پسرم را در آغوش بگیرد و با هم بخندند. با هیجان تمام، مصروف مریم بودم. تداوی تمام شد و مریم خوب شد. بیش از هشت‌ ماه گذشته بود که مسافر بودیم. ولی دل‌خوشی‌ای که داشتیم، این بود که مریم حالا خوب است. پزشک مریم، برای یک‌سال آینده، دارو داد. گفت: «یک‌سال بعد پس از تمام شدن این داروها، دوباره برگردیم. که اگر نیاز بود، تداوی را از سر می‌گیریم، اگر نیاز نبود، ادویه‌ی حمایوی می‌دهیم.» با این خوش‌حالی که دیگر، در مریم، هیچ اثری از بیماری نمانده بود، برگشتیم از مسافرت. از مسافرتی که در آغاز، ما را زجر داد ولی، در فرجام، چیزی بالاتر از توقع ما نتیجه داد. حالا، توران هم آمده به دنیا. شبی، تصویرهای‌که از مریم در بستر بیماری گرفته بودم را برایش نشان دادم و از اراده‌ی عکس گرفتنم هم برایش گفتم. هنوز یک‌ماه گذشته از برگشتن ما. مریم، هنوز خوب است. توران هم دارد بزرگ می‌شود. همسرم، مرا در این نه‌ ماه و چند روز، وام‌دار تمام ساخت. وام‌دار خوبی‌هایش. من نبودم، از خودش و پسرم خیلی خوب مواظبت کرد که شاید، تمام عمر نتوانم جبرانش کنم. دو‌ماه. سه‌ماه…. یازده‌ماه. یک‌سال. پانزده‌ماه… مریم خوب است. داروها تمام شده. باید یک‌ماه قبل می‌بردیمش، نتوانستیم. آخر، در همین دوسالِ قبل، تمام داروندار خود را فروخته بودیم و هزینه‌ی تداوی مریم کرده بودیم. هیچ‌چیز نداریم. حتا، طلاهای همسرم. چون که آن‌ را هم در همین جریان، فروخته بودم. تداوی مریم حدود سی‌و‌نُه‌لگ و سی‌و‌شش‌هزار  هزینه برداشت. ولی خوش بودم که مریم خوب شده و پزشکان نافهم شفاخانه‌ی جمهوریت، دروغگو ثابت شدند. گفته بودند که مریم یک‌هفته دوام نمی‌آورد که نفس بکشد. حالا بیست‌و‌هفت‌ماه گذشته که مریم خوب است.  این در حالی‌ست که در این میان، مریم آزمون کانکور را گذشتاند و تازه در سمستر سوم دانش‌کده‌ی اقتصاد دانش‌گاه فاریاب، دانش‌جو است.

از این که مریم خوب است، بی‌خیال رفتن به هندوستان شدیم. دل مریم را هم مسافرت، زده بود. اما این چند مدت است که سه‌باره، مریم حالش خوب نیست. در مریضی سرطان خون، بدن انسان کرویات سفید خون کم می‌کند که خصوصیت دفاع از بدن را دارد و یکی از دلایل خون‌ریزی مریم، همین است. حالا، چندباره همان روزهای سابق مریضی مریم که از تمامی مجرای بدنش خون می‌ریخت، در حال تکرار است. حالا حتا، آن‌قدر درمانده‌ام که یک‌افغانی ندارم برایش یک‌دانه ساجق بخرم و بگویم: «بگیر مریمی! ساجق بِجَو که چند دقیقه، درد از یادت برود!» آخر یک‌انسان، این‌قدر برای ماندن یک عزیز خود رنگ‌زرد و درمانده می‌شود که حاضر به دست‌درازی می‌شود. حتا دوهفته‌قبل، خواستم گرده‌ام را بفروشم. وقتی با یکی از مسؤولان شفاخانه‌ی لقمان‌حکیم که در هرات است، هم‌صحبت شدم، از قیمتی که گرده‌ی یک انسان را می‌‌خرند، خبر شدم و با خود گفتم که با این مقدار پول، فقط می‌شود که تا هندوستان رسید. هزینه‌های دیگر چه؟ منصرف شدم. و حالا من این‌روز‌های دشوار و حس دردناک ناداری که برای تداوی مریم صرف کنم، دوزانو نشسته‌ام و سخت غمگینم که دروغ‌گو شدم نزد مریم که با نشان دادن تصویرهایش، برایش گفته بودم: تو دیگر خوب شده‌ای. موهایت نمی‌ریزد، بزرگ می‌شوی و برای نفس زدن‌هایت، شکرانه می‌پردازم.

همچنان بخوانید

تاوان این انجماد چندساله را که خواهد داد؟

ازدواج بیرون‌قومی و نفرت مضاعف علیه زنان!

۲۹ سال زندگی در ایران و خطر اخراج اجباری به افغانستان

موضوعات مرتبط
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
زن؛ به مثابه موجودی تماماً بدن!
تحلیل و ترجمه

زن؛ به مثابه موجودی تماماً بدن!

20 ثور 1404

نویسنده: سائمه سلطانی در تاریخ بشر، نگاه به زن، همواره نگاه تحقیرآمیز و فروافتاده‌ای بوده‌است؛ نگاهی که زن را موجودی زبون، پست، بی‌ارزش و تهی از عقل و خرد معرفی می‌کند. زن، نه به مثابه...

بیشتر بخوانید
ازدواج بیرون‌قومی و نفرت مضاعف علیه زنان!
زنان و مهاجرت

ازدواج بیرون‌قومی و نفرت مضاعف علیه زنان!

23 ثور 1404

نویسنده: سائمه سلطانی وژمه زن جوان ۳۴ ساله‌ای است که از ازدواجش حدود پانزده سال می‌گذرد. همسر او سه سال قبل وفات کرد و وژمه را با پنج فرزند تنها گذاشت. وژمه حدود دو سال...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN