شُهره بانوی ۱۶ ساله درحالیکه نماز شام را میخواند، به بیدار شدن برای نماز صبح فکر میکرد که باید سر وقت بیدار شود، قبل از نماز باید آرد را خمیر کند و تا موقع مکتب رفتن نان را از تنور گلی بکشد.
شهره بانو مثل همیشه سر وقت بیدار شد و آرد را خمیر کرد و سپس نماز خواند و تا رسیدن خمیر به حیوانات خانگیاش کمی علف انداخت. وقتی هوا روشنتر شد یک جاروی کلان گرفت و زیر درختان بادام و زردآلو رفت که در نزدیکی خانه بود. برگهای زرد و خزانی بادام که رویزمین ریخته بود را جارو کرده پیش گاو و گوسفند انداخت که تا برگشت او از مکتب، سیر باشند.
در موبایل نوکیای سادهاش رادیو را روشن کرد و با موزیک صبحگاهی رادیو که در حویلی خانهاش میپیچید و درحالیکه چوبها و سرگینهای حیوانات را برای گرم کردن تنور میشکست، خودش را نیز در استدیوی یک رادیو وتلویزیون تصور میکرد و برای خبرنگار شدن ویا یک مجری ساده در رسانهها رویا میبافت. با آنکه ازدواج کرده بود اما از رویا بافتن دست نکشیده بود و به کمک شوهرش به مکتب میرفت.
هنوز یک ساعتی به وقت مکتب رفتن مانده بود و خمیر هم رسیده بود. شهره بانو برای گرم کردن تنور آماده میشد که تلفنش زنگ خورد. صبح زود انتظار داشت با شنیدن صدای یاسین، شوهرش روزش را آغاز کند اما اینگونه نشد.
وقتی پای تلفن رفت شماره تماس از شوهرش بود اما وقتی جواب داد صدای او نبود. پسری با صدای نازک به شهره بانو گفت که با همسر یاسین کار دارد. وقتی مطمئن شد شهره بانو همسر یاسین است او بدون مقدمه گفت «دیشبدر دره صوف یک معدن چپه شده، یاسین هم زیر آوار شده، به برادرش بگو که به یک راننده موتر بسپارد تا جسدش را به دایکندی منتقل کند.»
شهره بانو بدون اینکه حرفی بزند زانوهایش سست شد و چهار زانو به زمین نشست، سپس شمرده شمرده گفت «برادرش درخانه نیست دو هفته شده که او هم ایران رفته.»
شهره بانو دستش را روی شکمش گذاشت که قرار بود تا یک ماه دیگر دختری بدنیا بیاورد و بیاختیار گریه میکرد و با یک دستش به سر وصورتش میزد. مادر شوهر شهره بانو که عادت داشت صبحها بخوابد، از خواب پرید و سرش داد زد که او را از خواب بیدار و با گریههایش ترسانیده است. اما با دیدن وضعیت شهره بانو او نیز قلبش لرزید، به شهره بانو نزدیک شد و از زمین بلند کرد.
شهره بانو وقتی گفت: «یاسین زیر معدن شده» مادرشوهرش نیز شروع کرد به گریه و خودزنی، درحالیکه هر دو مشتش را گره کرده بود به سر وسینهاش میزد و اشک میریخت و نام پسرش را فریاد میکشید.
همسایگانش با شنیدن صدای فریاد و گریهی صبحگاهی آنها از سر کنجکاوی به خانهشان آمدند و موضوع جان باختن یاسین را فهمیدند و هر خانواده مقدار پولی جمع کردند تا کرایه موتری را بدهند که جسد یاسین را به دایکندی منتقل کنند.
یاسین پسر قد بلند، با چشمانی که نزدیک آبی و خاکستری بود. او پسر کلان خانواده بود و از کودکی یعنی از همان زمانی که پدرش فوت شده بود سرپرست و نانآور خانوادهاش شده بود. او زمانیکه صنف دهم مکتب بود مجبور شد مکتب وکشاورزی را رها کند و به ایران برود، نوجوانی و جوانیاش را صرف آبادی خیابانها و بلندمنزلهای کشور همسایه کرد و از مزد آن مصارف زندگی خانوادهاش را تامین میکرد.
یاسین تمام بار مسئولیت زندگی را به دوش گرفته بود تا برادر کوچکترش سلیمان بتواند درس بخواند. سلیمان پس از سپری کردن آزمون سراسری کانکور وارد دانشگاه دولتی ولایت هرات شد. سلیمان وقتی دانشجو بود در یک شغل نیمهوقت در یک رستورانت کار میکرد و پس از فراغت از دانشگاه نیز موفق شد زودتر وظیفه بگیرد و ازدواج کرد، از یاسین برادر بزرگش نیز خواست که به وطن برگردد و برای خودش خانوادهای تشکیل دهد.
یاسین پس از برگشت به افغانستان، به خواستگاری دختری رفت که دانشآموز مکتب بود و هزینهی بلند عروسی و طویانهی گزاف باعث شد بدهکار شود. او اندکی پس از عروسی مجبور شده بود جانش را کف دستش گذاشته به تونلهای باریک و تاریک معدن زغال سنگ دره صوف ولایت سمنگان برود. درحالیکه انتظار تولد اولین فرزندش را میکشید زیر آوار زغال سنگ جان باخت.
پس از مرگ یاسین خانوادهی او (مادر و کاکای یاسین) به سلیمان برادر کوچک او فشار آوردند که با شهره بانو نکاح کنند؛ زیرا شهره بانو «برای او میراث مانده» است. پنج ماه پس از تولد اولین فرزند شهره بانو و یاسین، شهره بانو را به عقد سلیمان درآوردند.
درحالیکه همسر سلیمان نیز حامله بود. تقلای شهره بانو برای نجات از مخمسهی زن میراثی نتیجهای نداشت؛ زیرا خانواده شهره بانو نیز دوست نداشتند یک دختر بیوه با یککودک یتیم درخانه داشته باشند و خانوادهی یاسین نیز دوست نداشتند که عروس بیوهشان با کسی دیگری ازدواج کند.
شهره بانو درحالیکه دانشآموز بود مسئولیت مادری نیز به دوش او اضافه شد. او با همهی اینها کنار آمد تا از مکتب فارغ شود. اما اکنون به جای اینکه در چوکی دانشگاه باشد، «زن دوم» و «زن میراثی» برادرشوهرش است و باید به بچهداری و کارهای خانهاش برسد.
شرایط کنونی و آمدن گروه تروریستی طالبان نیز سد دیگری بر راه تحصیلات او و بهانهی تازهای برای مخالفت خانواده شوهرش شد. سلیمان با وجودی که یک شخص تحصیلکرده است، نه تنها به شهره بانو اجازه نمیدهد که دانشگاه برود، بلکه با رویای مجری شدن و یا کار رسانهای نیز مخالف است و مانند یاسین از شهره بانو حمایت نمیکند. شهره بانو با رویای بلند خبرنگاری، زیر سقف ناامیدی بچههایش را بزرگ میکند و دیگر حتا نمیتواند شبیه آن سالهای گذشته خودش را منحیث گرداننده در استدیوی رادیو و تلویزیون تصور کند.
دیدگاهها 1
سلام خسته نباشید من فرزانه محمدی ام یکبار یک داستانم در اینجا نشر شده بود.
از شما درخواست دارم اگر میشود اجازه بدهید بازهم مطالبی که نوشتم را برایتان بفرستم .از وضیعت زنان شاغل که به ایران مهاجرت کردند که خودم هم جزو همان زنان هستم .