مطلب ارسالی از ملالی امین
زرغونه با چشمان خسته و حلقههای تیرهای در زیر چشم، بر درازچوکی انتظارگاه دفتر آژانس پناهجویان سازمان ملل در پشاور نشسته است. او در حال بازی با برگههایی است که در دست دارد. با این کار، تلاش میکند از درازای زمان انتظار بکاهد. زرغونه با دو دختر و یک پسرش به این دفتر مراجعه کرده است. ساعت ۴۵ دقیقه از ۱۲ چاشت گذشته است. هوا تمایل شدیدی به داغ شدن دارد.
به نظر میرسد انتظارگاه، قبلا مکان سر بازی بوده اما بعدا با گرفتن دیوار کاذب و یک سقف، به یک مکان بسته بدل شده است. چند ردیف چوکی در مقابل تلویزیون ۴۰ انچ در کنار همدیگر چیده شدهاند. پکهای آنطرفتر دل و نادل دور خودش میچرخد.
از سیمای زرغونه پیداست که دلش دیگر از انتظار گرفته است. از جایش بلند میشود و دوباره بر یک چوکی دیگر مینشیند. از او میپرسم: «کیس دارید؟»
بیفاصله، پاسخ میدهد: «بلی، گفته بودند زنگ میزنیم.» میپرسم: «باز نزدند؟» میگوید: «ممکن زنگ زده باشند، اما من شماره ندارم. وقت ویزهام پوره شده. سیمکارتم قطع شده.» انگار گفتنیهای زیادی بر دوشش سنگینی میکند، میگوید: «چند بار با اسناد دیگر مردم سیمکارت گرفتم. اما هر بار یک هزار کلدار پول سیمکارت میپردازم و یک هزار دیگر به کسی میدهم که برایم با اسناد خودش سیمکارت میگیرد، ولی هربار بعد از یک هفته، سیمکارت از فعالیت میماند. دیگر نتوانستم این کار را ادامه بدهم. دیگر هر هفته توان پرداخت اینقدر پول را ندارم.»
به دنبال ورود طالبان به کابل در اگست ۲۰۲۱ موج جدیدی از مهاجران از شهرهای مختلف افغانستان به کشورهای همسایه فرار کردند. بسیاری به امید یافتن راهی برای مسافرت به کشورهای مهاجرپذیر وارد ایران و پاکستان شدهاند.
زمین انتظارگاه با سنگریزه فرش شده است. در گوشهی دیگر، وسایل بازی اطفال گذاشته شده است. یک گاز و یک چرخ فلک. دختر ۱۰ سالهی زرغونه بر چرخفلکی نشسته است که دور خودش میچرخد. زرغونه از چرخفلک چشم برمیدارد و میگوید در خانه روت پخته میکنم و دخترک و بچهگکم آنرا میبرند به «بازار بورد» گاهی کارشان میشه، گاه نمیشه، اما برخورد آدمها بسیار آزاردهنده است.
سیمای مغموم زرغونه نشان از زیبایی بربادرفتهای دارد. چشمان درشت و سیاه. بینی کشیده و دهانی که اجازه میدهد زیبایی دندانهایش معلوم شود. «صبح که اولادهایم از خانه میبرایند، از پشتشان میروم. دلم طاقت نمیکنه. مجبور هستم.»
دفتر آژانس پناهجویان سازمان ملل متحد در عقب شفاخانه تدریسی خیبر موقعیت دارد.
دو هفته پیش، دختر ۱۰ سالهی زرغونه، که برای فروختن «روت» به بازار رفته بود، در هنگام بالا رفتن از پلههای ایستگاه مترو از پلکان پایین افتاد. استخوان ترقوه و بازویش کسر کرده است. مادرش امروز او را به شفاخانه آورده تا پلستر دستش باز شود.
او همین فرصت را غنیمت شمرده و سری به دفتر آژانس پناهجویان هم زده است. به امید اینکه در کیس خانوادهاش پیشرفتی آمده باشد و بتواند به سوی سرنوشت بهتر به یکی از کشورهای مهاجرپذیر برود. او جز شمارهای که آژانس پناهجویان برایش داده، چیز دیگری در بارهی روند انتقال پناهجویان نمیداند. با این حال همه امیدش این است که کودکانش در کشور بهتری بزرگ شوند.
اکنون زرغونه دوباره به چرخفلک چشم دوخته است. اینبار به چرخیدن پسر ۸ سالهاش نگاه میکند. میگوید: «هر صبح بعد از اینکه اولادها از خانه بیرون میشوند، همراهشان به بازار میروم تا از دور مراقبشان باشم. در همین هوای گرم، اولادها گاهی به سوی این موتر میدوند و گاهی به سوی آن موتر. کسی میخرد، کسی توهینشان میکند، یکی دیگر مسخرهشان میکند.»
زرغونه برای چند ثانیه با گوشهای از چپن خود مصروف میشود. او یک چپن سیاه عربی به تن دارد. رنگ سیاه پشت سر چپن، از شدت آفتاب به رنگ جگری تمایل پیدا کرده است. اکنون با صدایی که لایهای از بغض رویش نشسته، میگوید: «دردناکتر اینکه حتا از پسرم تقاضاهای نامشروع میشود.»