«خاطرات آن فران» نوشته های یک دختر نوجوان یهودی است که در تابستان 1942 در زمان جنگ جهانی دوم در وحشت از نازی ها (طرفداران هیتلر) مجبور شد همراه با اعضای خانواده اش در شهر امستردام به زندگی مخفی روی آورد. به مدت بیش از دو سال، ان و پدر و مادر و خواهرش با چهار یهودی دیگر در این مخفیگاه به سر می بردند. در طول این مدت آن خاطراتش را در دفترچه ای ثبت می کرد.
سرانجام نازی ها آنها را دستگیر و روانه اردوگاه های مرگ می کردند. از این هشت نفر تنها پدر آن فرانک جان سالم به در برد و در پایان جنگ، خاطرات دخترش را منتشر کرد. این کتاب تاکنون به 55 زبان ترجمه شده است. هفته نامه نیمرخ در هر شماره یک بخش از خاطرات ان فرانک را برای خوانندگان منتشر می کند.
«از آنجا که ما یهودی بودیم، پدرم در سال 1933 به هلند رفت و در انجا مدیریت شرکت هلندی مرباسازی اوپکتا را برعهده گرفت. مادرم یعنی ادیت هولندر فرانک در ماه سپتامبر به او ملحق شد. من و مارگو خواهرم به خانه مادربزرگمان واقع در آخن رفتیم. مارگو در ماه دسامبر به هلند رفت و من در ماه فوریه به انجا رفتم. همان طور که می توان تصور کرد، زندگی ما دستخوش تنش های زیادی شد و قوانین ضد یهودی هیتلر گریبانگیر بستگان ما که در آلمان مانده بودند، شد. در سال 1938 پس از حملات گسترده به یهودیان آلمان، دو دایی/مامایم فرار کردند و به سلامت به امریکای شمالی رسیدند. از ماه می 1940 دوران خوشی دیگر به سر رسید. ابتدا جنگ در گرفت.
سپس همه تسلیم شدند و نیروهای آلمانی همه جا را اشغال کردند و از این رو دوران رنج و محنت ما یهودیان آغاز شد. قوانین ضد یهودی پشت سر هم تصویب می شد و به اجرا در می آمد و آزادی ما را محدودتر می کرد. یهودیان باید ستاره زرد به لباسشان می دوختند، دوچرخه های خود را تحویل می دادند، اجازه سوار شدن در تراموا و اتوبوس/ملی بس را نداشتند و حتی با ماشین شخصی خودشان هم نمی توانستند تردد کنند. یهودیان تنها اجازه داشتند بین ساعت سه تا پنج بعدازظهر خرید کنند، فقط نزد آرایشگر یهودی بروند و اجازه نداشتند از ساعت هشت شب تا شش صبح از خانه خارج شوند. ورود یهودیان به استخر، تنیس، هاکی و یا ورزش های دیگر ممنوع بود، یهودیان نمی توانستند قایق سواری و یا در بیرون از خانه ورزش کنند. بعد از ساعت هشت شب یهودیان حق نداشتند، در حیاط خانه خود و یا دوستانشان بنشینند.
آنها اجازه نداشتند به خانه مسیحیان بروند، کودکان یهودی فقط باید به مدارس یهودی می رفتند و الی اخر. ما اینچنین زندگی می کردیم و انجام هر کاری برایمان ممنوع شده بود. ژاک دوستم همیشه به من می گفت: «من دیگر جرات انجام هیچ کاری را ندارم، می ترسم ممنوع باشد.»
ادامه دارد…