نویسنده: رقیه رنجبر
در همسایگی ما دختری بنام رعنا زندگی میکرد، پدر رعنا، هر دو پایش را در انتحاری چهارراهی زنبق از دست داده بود و توانایی کار انجام کار را نداشت، تمام امید پدر به رعنای مو فرفری بود که هر روز ساعت صبح از خواب بیدار میشد، با شوق و علاقهای بسیار آماده رفتن به وظیفه میشد. از قضا در یکی از صبحهای بارانی کابل، هردوی ما همزمان از خانه بیرون شدیم، رعنا چتری کوچک همراهش داشت. با دیدن من، صدا کرد که باهم برویم تا رسیدن به موتر تر نشویم. هردوی ما کوچه تنگ و گیلآلود که که خانه ما، در انتهای آن بود را قصه کردیم. در خیابان عمومی شماره ام را خواست تا در فرصت دیگر دوباره هماهنگ کنیم و گپ بزنیم و مسیر های مان جدا شد.
چند وقتی گذشت، من و رعنا دوستان خوب و قابل اعتمادی برای همدیگر شدیم. روز جمعه بود، صبح برایم پیام گذاشت اگر امروز فرصت داری بیا بریم پلسرخ، “چاشت مهمان من استی”. من هم کار خاصی نداشتم و گفتم: چه سعادتی! حتماً. تایمر ساعت نزدیک ۱۱ روز را نشان میداد، آماده شدم و تلفنام زنگ خورد. گفت: بیرون شو منتظرم. او دختر منظمی بود و سر ساعت حاضر میشد، هر دو باهم رفتیم در رستوران VIPنشستیم. آن روز من او را بیشتر شناختم، او دختر بلند پرواز و پر از انرژی بود، تحصیلات او حقوق از دانشگاه کابل بود و گفت: آرزو دارم روزی وکیل مدافع شوم و برای زنان و حقوق از دست رفتهشان کار کنم. آه سردی از نهانش بیرون شد و ادامه داد: میدانی؟ شب و روز تلاش کردم، بیخوابی کشیدم، پدرم بهخاطر مخارج ما سخت کار میکرد و دستانش همیشه پرآبله بود و مادرم در خانههای مردم لباس میشست و کمرش از شدت کار زیاد مشکل پیدا کردهاست تا فرزندانش درس بخوانند و آیندهای روشن داشته باشند. من در رشتۀ مورد نظرم کامیاب شدم و خانوادهام از این خبر خیلی خوشحال بودند. مادرم بیشتر کار میکرد تا من راحتتر درسهایم را بخوانم و وارد دانشگاه شوم. محیط پر از سبزه و گل دانشگاه، حضور همصنفیهایم وقتی بحث میکردند، درس میخواندند و در مورد آیندۀ پیشرفت کشور صحبت میکردند. من انرژی میگرفتم، کم بود از شوق زیاد فریاد بزنم و بارها از خدایم تشکر کردم. شب و روز چپتر و منابع درسی را جستجو میکردم و بیشتر اوقات، روزانه کتابخانه میرفتم و منابع مختلفی میخواندم تا با نمرات خوب از دانشگاه فارغ شوم. همینطور صنف اول و دوم را با تمام تبعیض قومی و نژادی در دانشگاه تمام کردم. دختران و پسران که از جغرافیایی خاص میآمدند، تعدادی از اساتید دانشگاه با دید تحقیر و توهین نگاه میکردند و از تلاش و استعدادشان غبطه میخوردند. با این همه مشکلات اما من نمرات عالی گرفتم تا روزی که امتحان صنف سوم ما فرا رسید، چندین مضمون را خوب سپری کردم و نوبت به ثقافت اسلامی رسید که استادش خیلی متعصب بود. او در صنف بهجای درس، حدیث میگفت و تبلیغ از دین میکرد که زنان باید چگونه باشند تا مردی تحریک نشود. به پوشش من بیشتر گیر میداد، در صنف چندینبار بحثمان شد و من از او انتقاد کردم تا روزی که امتحانش رسید و من امتحانش را خوب سپری کردم. نتیجه اعلان و دیدم نامم در بین چانس خوردههاست. از سرم گرفتم و لحظهای سکوت کردم. بالاخره بغضم ترکید و گریه کردم، من تمام سؤالاتم را خوب حل کرده بودم اما چرا؟ حالم خوب نبود، پیش استاد رفتم، در دپارتمنت ثقافت استاد نبود، من با حالت پریشان و نگران خانه برگشتم. فردای آن روز بازهم سراغ استاد را گرفتم. رفتم دفترش که تنها نشستهاست و برایم گفت: دروازه را ببند، بیا! من در دلم از نگاه این شیطان ترسیده بودم ولی مجبور بودم صحبت کنم. نشستم استاد از جایش بلند شد آمد در چوکی که پهلوی من بود نشست و گفت: بگو رعنا: گفتم: استاد من سؤالات را حل کرده بودم چرا چانس خوردم؟ بدون معطلی برایم گفت: چون زیبایی و در عین حال مغرور! گفتم: این چه ربطی دارد؟ ادامه داد: میدانم کبوترهای مغرور را چگونه گیر بیندازم. آن وقت دلم لرزید و بدنم سرد شد و ادامه داد، میخواهی کامیاب شوی یا خیر؟ بدون معطلی گفتم: بلی! چون در صنف دوم هستم و نمیخواهم بهخاطر ثقافت با مشکل مواجه شوم؛ از سر سادگی گفتم باید امتحان بدهم! نیشخندی زد گفت: بلی! گفتم کی؟ گفت حالا! گفتم حاضرم، گفت: دستت را در دستم بگذار و آرام بیا در بغلام. از جایم پریدم و فریاد کشیدم خجالت بکش تو استاد من هستی، آن هم مضمون اسلامی! تویی که در صنف از پاکی و دینداری بحث میکردی! گفت: آرام باش. یکبار بیا تا در آغوشت بگیرم دیگر هیچ امتحان ندی و از امتحان من موفقی! من با گریه از اتاقش بیرون شدم و هرگز در امتحانش شرکت نکردم. میدانی این به درجهام در دانشگاه ضربۀ جبرانناپذیری زد. دیدم چشمانش در بین آب بازی میکند و گلویش بغض کردهاست. گفتم: شکایت نکردی؟ گفت: چرا تا جایی دنبالش کردم، اما این استاد خیلی زور داشت و برادرش نفر نزدیک رئیسجمهور بود و همچنان خودش؛ اگر شکایت میکردم هم جایگیر نبود و حرفم را کسی گوش نمیکرد. گفتم این آدمها فقط تظاهر به خوب بودن میکنند و دو آیه از قرآن میکشند و مردم ساده همچنان باورشان میکنند. قصههای تلخی باهم داشتیم که مجال نوشتن در اینجا نیست.
من و رعنا گاهی در اوقات فراغت میرفتیم و قهوه مینوشیدیم، هردوی ما قصههای پر از درد داشتیم. اینکه چگونه و با چه مشقتی دانشگاه را تمام کردیم، حالا مشغول کار هستیم و برای خود و خانوادهمان زحمت میکشیم تا لقمه نانی پیدا کنیم. او بزرگ خانواده بود، دو خواهر و سه برادر داشت. اما چنان مغرور و سرشار بود که من گاهی از او انرژی میگرفتم و برایم الگویی از مقاومت و شجاعت بود، من و او دوستان صمیمی شدیم و قصههایی از امید و آبادی کشورمان به هم میبافتیم، بیخبر از اینکه پشت دروازههای بستۀ پروژهای بهنام صلح، زندگی را از مردم افغانستان میگیرد و آمریکا بهخاطر منافع خود کشور را بهدست چند تروریست میدهد و مردم را به امان خدا میگذارد. زحمات یک نسل را نابود میکند تا منافعشان تأمین شود. ۱۵ آگوست روزی سیاه که بر تاریخ افغانستان سایه افکند، زندگی و لبخند برای همیشه از خانههای صمیمیمان رخت بست. او چند روزی گریه میکرد که خانوادهام را چگونه اکمال مالی کنم؟ کارم را از دست دادهام، خواهر و برادرم چگونه مکتب بروند؟ هزاران چرایی که هم گریه میکرد و هم قصه! من از او رنج کمتری نداشتم، هر دو باهم هِقهِق گریه میکردیم، برای زحمات، تلاش خود و همنسلانمان آهی از نهان داشتیم؛ برای آرزوها و دستآوردهای از دست رفتهمان درد میکشیدیم. تا اینکه من راه مهاجرت را پیش گرفتم و مدتی از او دور شدم. فقط در موبایل باهم ساعتها صحبت و درد دل میکردیم. باورم نمیشد تمام دستآوردها و رؤیاهای ما معامله شود و تعداد زیادی مهاجر و آنهایی که ماندهاند زیر سلطهی گروه تروریستی بمانند و هیچ اعتراضی در برابر جنایت این گروه نکنند، چون نتیجه قتل است و زندان.
روزی برایم پیام گذاشت هر وقت آنلاین شدی لطفاً زنگ بزن! من خیلی ترسیده بودم و در دلم آشوبی بهپا شد. مبادا گروه جهل او را در اسارت گرفته باشند و در منجلاب زنستیزان گیر افتاده باشد و نتواند خود و خانوادهاش را نجات دهد! آن روزها بیشتر خبرها را تعقیب میکردم، وضعیت نگرانکننده و وحشتناک بود. زنگ زدم، زود جواب داد و گفت: روزم سیاه شده و سرنوشتم سیاهتر از آن! نمیدانستم چه بگویم و واژهها در ذهنم گم شده بود تا اینکه صدا کرد میشنوی؟ با تأخیر گفتم: بلی! چون فهمیدم در افغانستان هیچ چیزی سرِ جایش نیست و زندگی از جریان افتادهاست. گفتم چه شده؟ گفت: مردی که در ولایت زندگی میکند و هیچ نمیشناسد و ۱۵ سال تفاوت سنی دارد از پدرش خواستگاری کرده و پدرش از ناچاری به آنها جواب مثبت داده چون آنها با طالبان در ارتباط است و پدرش را تهدید کردهاند که اگر دخترت را ندهی، روزت سیاه میشود. من میدانستم او دیگری را دوست دارد و تصمیم دارد باهم ازدواج کنند اما آن پسر جوان، کارش را با آمدن این گروه از دست داده بود و فعلاً پول نداشت تا باهم ازدواج کنند، چون رسم بر این است پسری که ازدواج کند باید پول داشته باشد و این فرهنگ نادرست خیلیها را قربانی و در کامِ بدبختی و مرگ غرق کردهاست، از طرفی میدانستم که چهقدر همدیگر را دوست دارند. من هیچ واژه نداشتم تا برای تسلی دلش بیان کنم. در نهان درد داشتم و رنج میکشیدم. همان لحظه حرفی که در ذهنم رسید برایش گفتم: این امکان ندارد، چون تو آن مرد را نمیشناسی. ممکن است زن دوم باشی یا سوم، چون شریعت اسلامی چنین حکم میکند. او گفت: پدر و برادرم را تهدید به مرگ کرده، تو باشی جای من چه میکنی؟ راستش اگر من میبودم چه میکردم؟ سؤال سختی بود. با گریه و دل شکسته تماسش قطع شد و بعد آن دو بار دیگر باهم صحبت کردیم. او دلش شکسته بود، گفت: پول نداریم که فرار میکردیم و پدرم را هر روز تهدید به مرگ میکنند. من بین مرگ و خانوادهام گیر کردهام. آن روز اصلاً اشک نریخت و اما افسرده، ناامید و سرد بود. من از این حالتاش به خودم لرزیدم، چون هیچ گاهی چنین ندیده بودم. فهمیدم حتی حوصلۀ صحبت کردن ندارد و خیلی زود گوشی را قطع کرد. او در حقیقت در درونش مرده بود و شمارهاش تا امروز روشن نشد! تلاش کردم در ارتباط شوم اما موفق نشدم. تا روزی که دوباره برگشتم افغانستان. رفتم خانۀ پدرش، جویای احوال شدم؟ مادرش به قدری گریه و ناله کرد و داستان تلخی از سرنوشت او قصه کرد که من حیران شدم و لحظهای سکوت کردم. انگار این سکوت قلبم را ریش ریش میکرد، فریاد زدم، چرا با سرنوشت رعنا چنین ظلمی کردید؟ ادامه داد: دخترم آرزو داشت که وکیل شود، او را ما زنده به گور کردیم، کاش میمردم و چنین روزی را نمیدیدم. من شب و روز کار کردم تا او درس بخواند اما چه شد؟ حالا دخترم در دست هیولایی آدمنما است. یک شب بود که همسایه ما و چند آدم با ریش بلند و لونگی سیاه با داکسن طالبان و دار و دستهاش آمدند، شیرینی و گل آوردند، مقداری پول به پدرش هدیه دادند، با آنکه ما رضایت نداشتیم، پدرش از روی ناچاری قبول کرد و من گفتم: من دختر دستۀ گلم را به شما نمیدهم. چون نمیشناسم و گفت با پدرش قضیه را حل کردیم، به نفعتان است که موافقت کنید. وقتی رفتند با گریه پدرش را گفتم و میدیدم که پدرش تبدیل به نعش شدهاست و رنگ در رخش نماندهاست. اینها طالب است، دخترم را نمیدهم. گفت: چارهای نیست. مادرش زار زار گریه کرد و ادامه داد: آنها خیلی زود با چند زن و مرد که خیلی کم فارسی گپ میزدند، آمد لباس نو آورد و دخترم را به زور و تهدید به نکاح خود درآورد و با خود به ولایت برد. تا امروز خبری از او نداریم. مادر از ژرفای وجودش آهی کشید و گفت: خداوند لعنت کند وطنفروشان را که چنین روزی بر سر ما آوردند. یادم نمیرود صحنهای که مادر رعنا اشک میریخت و از فراق دلبندش مثل پروانه میسوخت. خودم را جمع کردم و کمی دلآسایی کردم و احساس میکردم قلبم برای رعنای بلند پرواز از جایش کنده شدهاست. شمارهاش تابهحال خاموش است و یکبار موفق شده و خیلی کوتاه با مادرش صحبت کند و خیلی زود تلفن قطع شدهاست. او خود را قربانی کرده تا خانوادهاش در امان باشد. به خانه برگشتم، به کتابچهای که زمانی شمارهها را یاداشت کرده بودم سری زدم تا شاید از آن ولایت بتوانم دوستان و آشنایانی را پیدا کنم و حال دل رعنا را جویا شوم. بالاخره موفق شدم یکی از آشناهارا پیدا کنم و از او در مورد رعنا بپرسم.
تماس گرفتم و جویای احوال رعنا شدم، او ترسیده بود و چیزی نگفت، من از اشک و نالۀ مادر رعنا و بیقراری خواهر کوچکش گفتم و خواهش کردم که ما را کمک کند. بهخاطر زنی که با آرزوهای بلند و دست نیافتهاش دست چنین هیولایی افتاده و با تقدیرش دست به گریبان است. نمیدانم به تقدیر باور دارید یا خیر، اما من باور دارم. بالاخره اعتراف کرد و گفت: راستش ما در همسایگی این مرد قرار داریم، او زن اولش را به جرم به دنیا آوردن دختر در شفاخانه با ضربه زدن محکم بر سرش کشتهاست و دختر نوزادش را رها کرده و کسی دیگر به فرزندی گرفتهاست. او همان لحظه موفق به فرار میشود و مدت زیادی گم و لادرک بوده تا اینکه خبر شدیم او به طالبان پیوستهاست تا قانون محاکمهاش نکند. سالها در جبههٔ مخالف بوده تا اینکه افغانستان بهدست این گروه افتاد و او هم فرصت پیدا کرده در ولسوالی ما قومندان است. مرد خشنی است که پدرش با دو فرزند و همسرش در پاکستان است و او تنها زندگی میکند. شنیدیم که زن گرفته او هم از کابل نمیدانستم که اقوام شما است. مدتی کابل بود. وقتی از کابل آمده، شایعه شده که قومندان زن آوردهاست. مردم از ترس به او چیزی نمیگویند. من زنش را یک روز دیدم، او زیبا اما افسرده و مریض حال دیده میشد. چند ماهی گذشت تا اینکه رعنا دلش برای مادر و خانوادهاش تنگ میشود. از شوهرش میخواهد که او را ببرد کابل، اما او که مرد خشنی بود و سالها در کوهها در مقابل نیروهای دفاعی کشور جنگیده بود، چیزی از ملایمت و انسانیت جز خون و تفنگ در وجودش نبود. او با سیلی محکمی به صورتش جوابش را میدهد که چند هفته چشمش کبود و دندانش افتاده بود. برایش گفته بود اگر اینبار تقاضای رفتن کنی با مو آویزانت میکنم و رعنا را پژمرده ودلشکسته کرده بود. او تلفن نداشت تا با دوستان و خانوادهاش در ارتباط شود. از تنهایی بهخاطر فرار از درد و خشونت با خودش قصه میکرد و گریه. دختر همسایهاش گفت: روزی قومندان در خانه نبود، رفتم به بهانۀ کاری، او داشت گریه میکرد و میگفت: لعنت بر کسی که چنین روزی سر ما آوردهاست. وقتی من را دید، خودش را زود جمع کرد و سلام داد. گفتم: نترس من همسایۀ تو هستم. میتوانی با من صحبت کنی؟ او گفت: اگر تلفن داری لطفاً به من بیاور تا من با مادرم صحبت کنم و دلم برایش تنگ شده. من چند روز بعد موفق شدم تلفن را به او ببرم تا با مادرش صحبت کند. گفتم: برو دل سیر با مادرت صحبت کن. خودم در یکی از اتاقهایش نشسته بودم که صدای دروازه آمد و دیدم شوهرش است. دویدم تا رعنا را خبر کنم که او از من پیشتر رسید و دید با موبایل صحبت میکند. چوبی که به اندازۀ دستۀ بیل در صحن حولیاش بود گرفت و حوالۀ جانش کرد و او فریاد کشید گناهم چیست؟ خدایا صدایم را میشنوی! چوب بالاخره تکه تکه شد، رعنا افتاد و نقش زمین شد. من از ترس باید جایی پنهان میشدم. در پشت دروازه خودم را بدون صدا گرفتم تا مبادا بهخاطر موبایل، بلایی سر من بیاورد. او رفت داخل و من آرام و بیصدا از خانهاش دویدم تا رسیدم و نفس کشیدم. رعنا چه دردی میکشید و چهطور مظلومانه روی خاک افتاده بود؛ من صحنۀ بدی را دیدم. تا چندین روز شوهرش جایی نرفت و من نتوانستم او را ببینم که چه بلایی سرش آمدهاست؟ اما لحظهای پر از غم و اندوه بود. او فریاد میزد و آن مرد وحشی و یاغی بر بدنش بیشتر تعرض میکرد و او را زیر مشت، لگد و چوب گرفته بود. این نه تنها قصۀ تلخ رعنا بلکه هزاران زن افغانستانی که با آمدن طالبان چنین سرنوشتی در انتظارشان قرار گرفتهاست. این گروه چرا با زنان سرِ جنگ دارند؟
زنِ فعال و تحصیل کرده را بدون دلیل از خانه، کوچه و بازار گرفته با بیحرمتی تمام در زندانهای مخوف و ترسناکشان انداخته و آنها را شکنجه، تعرض و نابود میکنند. به هیچ نهادی هم پاسخگو نیست. چه شد سرنوشت زنان زندانی در مزار و عالیه عزیزی افسر پلیس در هرات؟ هیچ جنبنده بر همدیگر چنین ظلمی روا نمیدارد که این گروه بهنام دین کردهاست.
من فرسنگها دورم اما در جستجوی این داستان تلخ و ناتمام هستم و نمیدانم دست سرنوشت با او چه کردهاست؟ هنوز هم نفس میکشد یا خیر؟ امیدوارم دوباره رعنا را شاد و با رؤیایی بلند ببینم و دختران و زنان کشورم را پر از لبخند ببینم.