یکی از مخاطبان نیمرخ این روایت زندگیاش را به مناسبت کارزار «سکوت را بشکنیم» فرستاده است.
زندگی من از روزی تیره و تار شد که مادرم یک روز با خوشحالی به ما گفت که برادرم فردا با زن و فرزندانش به کابل میآید. آنوقت کودکی 12 ساله بودم، شنیده بودم که مامایم پنج دختر دارد و فکر میکردم که همبازیهای خوبی پیدا میکنم. فردای آن روز مادرم با شور و شوق وصف ناشدنی خانه را آماده پذیرایی از خانواده برادرش کرد. برادری که از او بزرگتر بود. ما هم از خوشحالی مادر خوشحال بودیم.
مامایم و خانوادهاش چند روزی مهمان ما بودند. در همان روزها متوجه نگاههای خیره مامایم شدم نگاهی که نمیدانستم معنیش چیست ولی آزارم میداد، بعد از آن مامایم هر بار به یک طریقی مرا میخواست به خودش نزدیک کند. به مادرم میگفت من کابل را ندیدهام باید کامله (نام مستعار) همراهم بیاید. وقتی هم که خانه بود مرا بارها نزدیک خود صدا میزد و میخواست کنارش یا روی زانویش بنشینم و بعد با دستانش بدنم را لمس میکرد، گاهی هم با دستش لباسم را پس میزد و تنم را دستمالی میکرد، ابتدا معنی این رفتارش را نمیفهمیدم چون تا آنوقت هیچ درکی از آزار و اذیت جنسی نداشتم اما کم کم رفت و آمدهای مامایم به خانه ما تبدیل به کابوس و وحشت همیشگیم شد.
مامایم زمانهایی را انتخاب میکرد که پدرم در خانه نبود و گاهی مادرم هم نبود. اگر هم مادرم در خانه بود، چندان نگرانی از حضور مادرم نداشت. من تلاش میکردم وقتی که او در خانه است، در اتاقی دیگر سرم را به کار دیگری مشغول کنم اما مامایم دستبردار نبود، صدایم میزد و اگر خودم را به نشنیدن میزدم، از مادرم میخواست که مرا نزد او بفرستد. مادرم بیخبر از همه جا فکر میکرد که برادرش تنها علاقه خواهرزادگی به من دارد.
بخاطر روحیه خجالتی و ترس بیش از حد از بیآبرویی در مقابل رفتارهای مامایم سکوت میکردم. گاهی در تنهایی احساس گناه داشتم از اینکه شاید من دختر پاکدامنی نیستم که با من اینگونه رفتار میشود این وضعیت ادامه یافت تا اینکه به دوره بلوغ نوجوانی رسیدم. دوره مکتب را تمام کرده بودم که مامایم به خواستگاری من آمد تا مرا به عقد پسرش درآورد. وحشت سراپای وجودم را گرفته بود، اگر پدرم به این ازدواج رضایت میداد، کابوس تجاوز و تعرض مامایم به بهانه ازدواج با پسرش، تمام زندگیم را تباه میکرد اما پدرم به این ازدواج رضایت نداد.
زمانی که به دانشگاه رفتم. روزی از روزها که با خواهر بزرگترم در خانه بودم، مامایم به خانه ما آمد. خواهرم که قبلا به رفتارهای مامایم مشکوک شده بود. آن روز با دقت بیشتری رفتارهای مامایم را زیرنظر داشت. آن روز هم طبق معمول از من خواست که پیشش بروم ولی خواهرم مانع شد و مامایم اعتراض کرد.
خواهرم مثل من خجالتی نبود و ترسی هم از کسی نداشت. او تمام آنچه را که از رفتارهای مامایم فهمید، بیان کرد و از من خواست که حرفهایش را تایید کنم. انگار خواهرم منتظر چنین فرصتی بود ولی من میترسیدم و ساکت بودم اما خواهرم اصرار میکرد و به من قوت قلب میداد که نباید بترسم و باید حقیقت را بگویم.
بعد از آن تصمیم گرفتم که همه چیز را بگویم، تمام عقدههایی را که از آزار و اذیت جنسی توسط مامایم در طول سالهای عمرم داشتم، در حالی که میگریستم، به زبان آوردم. مامایم، کودکی و جوانیم بهترین دوره زندگیم را از من گرفته بود. بعد از آن مامایم دیگر مثل گذشته به خانه ما نمیآمد. از ترس اینکه مبادا خواهرم زبان باز کند. من اکنون هم در محیطهای عمومی از مردان بیگانه میترسم حتا در دانشگاه سعی میکنم همیشه کنار دختران باشم، چون در کنار همجنسانم احساس امنیت میکنم.