نویسنده؛ دلافروز انوری
صابره وقتی ۱۸ سالش بود، عاشق یک سرباز کماندوی ارتش افغانستان شد. این سرباز رحمتالله نام داشت. صابره و رحمتالله هر دو در یک قریه زندگی میکردند. هرازگاهی رحمتالله به مرخصی میآمد و صابره بیقرار دیدنِ او میشد و به هر ترتیب و بهانه، راهِ خود را به سمتِ خانۀ رحمتالله میکشاند. این وضعیت دو سال دوام آورد تا اینکه بالاخره صابره رحمتالله را صدا زد و آشکارا به او ابراز عشق کرد.
رحمتالله مردی جسور و جوانمرد بود. وقتی صلابت عشقِ صابره را دید، مجذوبش شد، وعدۀ خواستگاری داد و شب جمعۀ همان هفته، خانوادهاش را نزد پدر و مادرِ صابره فرستاد. اینجا بود که صفحۀ پُرسوزوگدازِ داستان این دو دلداده رقم خورد؛ برادر صابره با قاطعیتِ کامل با این وصلت مخالفت کرد!
صابره نمیتوانست با عبور از ساختار مردسالار خانواده، به عشقِ خود به روشِ سنتی برسد. او رابطهاش با رحمتالله را بهصورت پنهانی تا یک سالِ دیگر ادامه داد و هنوز برادرش روی موضعِ مخالفِ خود محکم ایستاده بود. بالاخره این دو دلباختۀ بیقرار ناچار شدند برای آیندۀشان «تصمیم جدی» بگیرند. هر دو فیصله کردند که بدون سروصدا از بغلان به کابل فرار کنند. در ساعتِ مشخصی از شب یک تکسی کرایه کردند و راهی کابل شدند. چند شبی را در کابل نزد عمۀ رحمتالله در خفا زندگی کردند تا اینکه بتوانند خانهیی را به اجاره بگیرند.
در همان روزهای نخستِ فرار، داستان دلدادگی، عشق و فرارِ رحمتالله و صابره نقل مجالس مردم شد. خانوادههای هر دو طرف، یکدیگر را متهم به فریب و ربودنِ فرزندشان میکردند و اینگونه تخمِ کینه و کدورت میان خانوادهها پاشیده شد.
رحمتالله در کابل با همکاری عمهزادهها مراسم نکاحِ خود با صابره را برگزار کرد. او یک خانه به کرایه گرفت و خودش دوماه در وظیفه و یکماه مرخصی نزد صابره بود. این دو جوان، پنج سال را در گوشهیی از کابل بدون رفتوآمد با خویشوقوم محقرانه ولی عاشقانه زندگی کردند. ثمرۀ این پنج سال با هم بودنشان، دو فرزند شد. تا اینکه یکماه قبل از سقوط کابل، رحمتالله با ۲۱ همقطار و همسنگرِ خود در میدانوردک در کمینِ طالبان کشته میشود و طالبان جنازههای آنان را در مکانی مخفی دفن میکنند.
دو هفته از این اتفاق گذشت و هیچ خبری از رحمتالله نشد. جنگ در سراسر افغانستان گسترش یافت و خبر سقوط ولایتهای افغانستان، یکی پی دیگر سرخط تمام رسانهها شده بود. صابره هر روز بیقرارتر و افسردهتر میشد. او اکنون یک زنِ جوان، اولاددار و شدیداً وابستۀ شوهر بود که نمیتوانست نبودش را تاب بیاورد. چندينبار با خانوادۀ خود و خانوادۀ رحمتالله برای یافتن نشانی از شوهرش تماس میگیرد، ولی نهتنها هیچکس به حرفهای او اعتنا نمیکند، بل همه او را سرزنش و توهین میکنند. در نهایت دو هفته بعد، کابل بهدستِ طالبان میافتد و قصۀ سقوط دیگر تمام میشود!
صابره رفتهرفته خبرهایی از خانوادۀ عمۀ رحمتالله میشنود که گویا دیگر او زنده نیست. باورش برای او سخت است. مدت سه ماه این وضعیت را تحمل میکند تا اینکه در نهایت یقین حاصل میکند که شوهرش کشته شده و او را در این دنیای بیمهر، تنها مانده است.
ادامۀ زندگی برای صابره دشوار میشود. شبی در نهایتِ سرخوردگی و استیصال تصمیم میگیرد برای خلاصی از این وضع رقتبار و وصلِ دوباره به معشوقش، رحمتالله، خود و هر دو فرزندش را بکشد. بعد از نان شب، دریچۀ بالونِ گاز را باز میگذارد و با فرزندانش به رختخواب میرود.
11 روز سپری میشود تا اینکه همسایهها از بوی گندیدگی و تعفن در کوچه، بیصبر میشوند و تمام اهالی محل جمع میگردند تا منشای بوی را پیدا کنند. بعد از چند ساعت جستوجو، بالاخره پی میبرند در خانهیی که سرباز کماندو و همسرش زندگی میکردند، اتفاقی افتاده است!
با حوزۀ امنیتی تماس میگیرند تا اینکه مأمورانِ طالبان میآیند و قفل خانه را میشکنند. وقتی داخل خانه میشوند، جنازۀ صابره و دو فرزندش را شناسایی میکنند. از آنجا که هیچ سرنخی از خانوادههای این دو دلباخته یافت نمیشود و از طرف دیگر، جنازهها در وضعیت خرابی قرار داشتند، طالبان و مردم محل آنها را دفن میکنند. بعد از مدت یک ماه، خانوادۀ عمۀ رحمتالله به دنبال اینها میبرآیند و با خبر مرگِ صابره و فرزندانش مواجه میشوند.
آنها این خبر را به خانوادههای صابره و رحمتالله میرسانند اما دیگر هیچ چیز قابل تغییر نیست، سرنوشت به شکلی وحشتناک رقم خورده است؛ این دو دلداده بهدستِ طالبان دفنِ خاک شدند؛ آنیکی در جنگ و اینیکی در ننگ!