نویسنده: ندیم صداقت
«شوخی طبیعت» تعبیریست که در مورد ترنسها و طیفهای جنسیتیِ بیرون از دوگانۀ «مرد ـ زن» استفاده میشود. شاید در درستیِ این عبارت اما و اگرهای فراوانی بتوان یافت و حتا گفت که این «طبیعت» نیست که با ما شوخی میکند؛ بل این «انسان» است که با غرور و تعصب بیجا، خودش را «مرکز ادراک»ِ جهان تصور کرده و همیشه در صدد تحمیل «فهم ناقص»ِ خود بر «هستی» است و اینگونه «طبیعت» را به سخره میگیرد.
به هر رو، حتا اگر بپذیریم که تراجنسیتیها و هویتهای جنسیتی بیرون از دوگانۀ «نر و ماده» محصول شوخی طبیعتاند، بازهم بحث «عدالت» در میان است که بهراستی چرا انسانهایی که مورد شوخی طبیعت قرار گرفته و خود نقش و دخالتی در وضعِ بهوجودآمده نداشتهاند، مورد طرد و نفرت جامعه قرار میگیرند؟ اصلاً گناه آنها چیست و تاوانِ چه را باید بپردازند؟
ساحل (مستعار) یکی از بیشمار ترنسهای اهلِ افغانستان است که به گفتۀ خودش، تقدیر او چیزی جز درد و شکنجه نبوده است. ساحل روایت دردناکِ خود را اینگونه آغاز میکند: «از روزی که خودم را شناختهام، در خانۀ مرد و زنی بودهام که به من گفتهاند تو را در شیرخوارگی از خانوادهات به فرزندی گرفتهایم و حالا پدر و مادر واقعیات شدهایم. پدرم مردی قمارباز، تندخو و معتاد به مشروبات الکولیست و مادرم اگرچه زنی مهربان است ولی هرگز نتوانسته از من و خودش در برابر خشونتهای پدرم محافظت کند.»
ساحل با اندام جنسی کاملاً پسرانه به دنیا آمده، اما اینکه چرا پدر و مادرِ حقیقیاش او را نخواسته و به فرزندی دادهاند، نه او چیزی میداند و نه هم ناپدری و نامادری برایش چیزی گفتهاند. او به مکتب نرفته و به گفتۀ خودش «بیسواد» است، اما وقتی صحبت میکند، سواد عاطفی و درک بالایی از خود نشان میدهد. «سنِ دقیقم مشخص نیست؛ نظر به شناسنامه 23 سالهام ولی در محاسبات خودم حدوداً20 ساله هستم. اینکه چرا مرا به مکتب نفرستادهاند، دلیلش را نمیدانم. اگرچه در کودکی تراجنسیتی بودنم پنهان بوده، اما پدرم همیشه با عصبانیت به مادرم دستور داده که به من اجازۀ بیرون رفتن از خانه را ندهند. به همین خاطر، تا سن 12 سالگی فقط در خانه پهلوی مادرم بودهام، در کارهای خانه به او کمک کردهام و هیچ دوست و همبازی نداشتهام.»
پدر و مادر ساحل غیر از او که «فرزندخوانده» شمرده میشود، فرزند دیگری ندارند. ساحل میگوید «دلیلِ این را هم نمیدانم و پدر و مادرم هم دوست نداشتهاند در این مورد به من چیزی بگویند، ولی به احتمال قوی یکی از آنها در باروری مشکل دارند.»
از ساحل میخواهم که از این مقدمات بگذرد و زودتر روایتش از تراجنسیتیبودن را آغاز کند. بغض در گلویش میشکند، کمی گریه میکند و پس از آرام شدن میگوید: «تقدیر من پُر از درد و شکنجه بوده. دهساله بودم که فهمیدم صدا و بدنِ من در مقایسه با دیگر پسرها بسیار لطیفتر است. رفتهرفته در قالبِ پسرانهام دختری را یافتم که آرزو داشتم نامش «سحر» باشد. هرقدر سنم بیشتر شد، آرزوی دختر بودن و زن شدن در من شدت گرفت تا جاییکه از پسرها و مردها زیاد خوشم میآمد و در رویاهای عاشقانهام همیشه خودم را کنار «یک مرد مهربان و بینظیر» میدیدم؛ آرزویی که در واقعیت هیچگاه نصیبم نشده است!»
ساحل از 12 سالگی به بعد، خلاف دستورها و تهدیدات پدرش، شروع به «آرایش زنانه» میکند، از خانه کمکم بیرون میشود و در تلاش کشف جهان و درک بیشترِ هویت جنسیتی خود، با پسرها و مردان تماس میگیرد؛ اما حاصل این تلاشها چیزی جز بازیچه شدن، آزار جنسی توسط مردانِ هوسران و خشونتهای پدرش نمیباشد. «در بیرون از خانه، بهدلیل ظرافت اندام و حرکاتم خیلی سریع نگاهِ مردم متوجه من میشد. به هر جایی که میرفتم و صحبت میکردم، خیلی زود مردانی از هرگوشه پیدا میشدند و به من میگفتند که تو خیلی زیبا هستی و شروع به تعریف از زیباییِ من میکردند. من هم بیخبر از دنیا، از شنیدن این حرفها لذت میبردم و وقتی با ناز و غرور به خانه برمیگشتم، پدرم مرا به جرم بیرون رفتن لتوکوب میکرد و مادرم نیز در دفاع از من، مورد خشونت قرار میگرفت و هر دو شبها را با گریه صبح میکردیم.»
هرقدر ساحل بیشتر در آرزوی زن بودن و زن شدن قدم برمیدارد، خشونتهای پدر بیشتر میشود. اما ساحل دیگر نمیتواند روحِ زنانهاش را در کالبد مردانه پنهان کند. زندگی او چندسالی به همین منوال سپری میشود تا اینکه طالبان دوباره به قدرت برمیگردند. «وقتی طالبان آمدند، پدرم بسیار وحشتزده شد. هم بهخاطر وضعیتِ خودش که به قمار و شراب معتاد بود و هم بهخاطر وضعیت من. این وحشتزدگی او را کمی مهربان ساخته بود. او مرا دلداری و قناعت داد که برای تأمین امنیتمان باید هرچه سریعتر مثلِ دیگر مردم از طریق میدان هوایی کابل از افغانستان خارج شویم اما قبل از آن ضرور است که یک داکتر روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دهد. این کار را قبول کردم. داکتر تلاش کرد صورت مرا «مردانه» بسازد، اما نتیجۀ کارش از نظر من، فقط زمخت ساختنِ چهرهام بود که تا اکنون پُر از خراشیدگی و بخار است.»
ساحل و خانوادهاش هر روز به فرودگاه کابل میروند اما هرقدر تقلا میکنند، نمیتوانند از ازدحام جمعیت عبور کنند تا اینکه بالاخره پروسۀ تخلیه با خروج کاملِ نظامیان امریکایی به اتمام میرسد. اینبار پدر ساحل تصمیم دیگری میگیرد. «پدرم موتر و تمام وسایل خانه را فروخت. به مزارشریف رفتیم تا از آنجا بتوانیم مثل بسیاریهای دیگر از افغانستان خارج شویم. چند ماه در مزار ماندیم و مصارف گزافِ هوتل را تحمل کردیم تا اینکه شاید بتوانیم خارج برویم. اما بازهم ناکام ماندیم و برنامۀ تخلیه در مزار نیز متوقف شد.»
طی چندماه اقامت در هوتل در شهر مزار، تمام پساندازِ پدر ساحل تمام میشود و مالک هوتل نیز آنها را به همین دلیل بیرون میکند. پس از چندی سرگردانی روی سرکها و صحن روضۀ سخی، بالاخره یک کهنهخانۀ فقیرانه را کرایه میکنند درحالیکه هیچ وسیلۀ خانه و زندگی ندارند. «برای اینکه از گرسنگی نمیریم، هر سه مجبور شدیم کار کنیم. مادرم برای کالاشویی به خانههای مردم رفت، پدرم کارگر ساختمانی شد و مرا هم از سرِ ناچاری به یک کارگاه فلزکاری معرفی کرد تا در آنجا شاگردی کنم و برای خانواده پول بیاورم.»
اما در محیط کار، گفتار و رفتار متفاوتِ ساحل دستمایۀ ریشحندی و کنجکاوی استاد فلزکار و سایر شاگردانش میشود. این وضع تا جایی ادامه مییابد که ساحل مورد آزار و تعرض جنسیِ مکرر قرار میگیرد اما مجبور است تحمل کند و با خود این مشکلات را به خانه نبرد. «اولین پنجشنبه که از استاد فلزکار معاش هفتگیام را خواستم، او گفت پیسهام در خانه است و تا دهنِ دروازه بیا تا معاشت را تسلیم شوی. وقتی به خانهاش رسیدم، به زور مرا داخل کشاند و بر من تجاوز کرد و بعد معاشم را داد!»
پس از این حادثه، ساحل هر هفته در بدل معاش مورد تجاوز جنسی قرار میگیرد و هربار یکی ـ دو نفرِ دیگر از فلزکاران نیز شریک تجاوز به او میشوند. ساحل هر هفته معاش هفتگی را به خانه میبرد و پدرش از اینکه او «مرد خانه» شده، خیلی خوشحال است و ساحل را مورد تشویق قرار میدهد.
ساحل میگوید به کار و زندگی در مزار با این وضعیت ماهها ادامه دادیم و کمکم صاحب فرش و ظرف و وسایل خانه شدیم تا اینکه «یک روزِ رخصتی زمانیکه پدرم در بام خانه بود و به کبوترانش رسیدگی میکرد، میبیند عدهیی تفنگدار که شبیه طالب استند، از رهگذران نام مرا میپرسند و سراغ خانهام را میگیرند. پدرم که از طالبان بهخاطر وضعیت خودش و من میترسید، بهعجله دروازۀ خانه را قفل میکند و منتظر میماند که چه اتفاقی رخ میدهد.»
خوشبختانه رهگذران ساحل را نمیشناسند و تفنگداران از محل کاملاً دور میشوند؛ اما پدر ساحل او را به باد فحش و لتوکوب میگیرد و به خانواده فرمان حرکت به سمت سمنگان را میدهد. «صبح زود به سمنگان رفتیم. در سمنگان فقط پدر و مادرم کار میکردند و مرا به کارهای خانه موظف ساخته بودند. یکماه از حضورمان در سمنگان گذشته بود که اینبار مادرم آن تفنگداران را در نزدیکی خانۀمان میبیند که در جستوجوی من هستند. مادرم وقتی از شدت ترس موضوع را با پدرم در میان گذاشت، چنان مورد حملۀ پدرم قرار گرفتم که دندانم شکست و صورتم غرق خون شد.»
بالاخره پدر ساحل تصمیم میگیرد که دوباره به کابل برگردند و بعد از گرفتن پاسپورت ایران بروند. «با عجله به کابل برگشتیم. در کابل دوباره در خانه زندانی شدم و تا همین حالا که با شما حرف میزنم، نه پدرم اجازه داده که تنهایی از خانه بیرون بروم و نه من جرأت بیرون رفتن از خانه را دارم. میترسم آن تفنگداران در اینجا هم دنبالم بیایند. در کابل یکی از اقوام مادرم از ما حمایت مالی کرد و بالاخره موفق به تهیۀ پاسپورت شدیم و میخواهیم هرچه زودتر ایران برویم.»
این روزها ساحل و خانوادهاش آمادۀ سفر به ایران اند. اگرچه نظر به شرایط حاکم بر ایران و مهاجرین، وضعِ او در این کشور نیز خوب نخواهد بود؛ اما ساحل امیدوار است این روایت باعث شود نهادهای حقوق بشری، مدافعان حقوق بشر و فعالان جامعۀ رنگینکمانی کمک کنند تا او از ایران به یک «کشور امن» مهاجرت کند؛ به کشوری که بتواند در آن به کمک امکانات پزشکی تغییراتی در بدنِ خود ایجاد کند تا در نهایت ویژگیهای بیالوژیکیاش با درکِ او از جنسیتش انطباق یابد و در نهایت به «سحر» تبدیل شود!
از ساحل میخواهم آخرین حرفش را با مخاطبانِ خود در میان بگذارد، آهِ بلندی میکشد و میگوید: «آیا در دنیای به این بزرگی کسی هست که مرا یاری کند؟»