نویسنده: سلیمه
سکینه دختر دومِ خانواده است. خواهرِ کلانش زنی بیسواد است که در ابتدای نوجوانی ازدواج کرده و بعد طلاق گرفته و به خانۀ پدر بازگشته است. اما او سکینه را همیشه تشویق کرده که درس بخواند و به فکر ساختنِ آیندۀ خود باشد. خواهر سکینه بیشترِ کارهای خانه را خودش انجام میدهد تا سکینه بتواند خوبتر درس بخواند و آیندۀ بهتری برای خود رقم بزند. او فقط کارهای کوچکوسبک را به سکینه میسپارد تا هیچ مانعی برای درسهای خواهرش ایجاد نشود. سکینه هم از این وضع خوشحال و سپاسگزار بوده و به خواهرش عشق ورزیده و با اطمینان و امید به درس و مشقِ خود رسیدهگی کرده است.
سکینه میگوید: «بارها به خواهرم میگفتم انصاف نیست که من اینجا راحت بنشینم و تو تمام کارها را انجام بدهی. اما خواهرم میگفت که موفقیت و درخششِ تو در آینده، از هر چیزِ دیگر برایم در این دنیا مهمتر است. من بیمهریِ روزگار را بسیار تجربه کردهام، عقاید و افکار و قضاوتهای اشتباهِ مردم به حدی مرا صدمه زده که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. اما آسایش و خوشبختی تو، تنها امید من است. کوشش کن با نمرات عالی و خوب، پاسخِ زحمات مرا بدهی.»
سکینه با شنیدن حرفهای خواهرش، با انگیزه و انرژیِ تمام درس میخواند، نمرات عالی میگیرد و به همین روش، به پیشرفت تحصیلی ادامه میدهد تا اینکه برادرش ازدواج میکند و با آمدن خانم او، فضای خانه دگرگون میشود.
سکینه در این باره میگوید: «زن برادرم در مکتب قریه معلم بود و همیشه استادان و همکارانش را مهمانی میکرد. غیر از همکارانش، خویش و قوم و آشنایان را هم به خانه دعوت میکرد. چاشت ناگهان زنگ میزد که مهمان میآید و برای آنها باید آمادهگی بگیرید. خواهرم که دیگر بهتنهایی از عهدۀ کارهای خانه برنمیآمد، مجبور شد کارهایش را با من تقسیم کند تا آنها زودتر انجام شوند و زن برادرش نزد دوستان و همکاران و خویشاوندانش کم نیاید. ما هر دو خواهر ابتدا به این باور بودیم که پس از مدتی، مهمانی و دعوتِ دوستان و خویشانِ زن برادرمان کم خواهد شد و میتوانیم مثلِ گذشته نفس راحت بکشیم، اما این مهمانیها نهتنها کم نشدند، بل روزبهروز زیادتر شده رفتند.»
زن برادرِ سکینه دست به کار خانه نمیزند و تمام کارها و زحمتِ مهمانیها به عهدۀ دو خواهر میافتد. هر پنجشنبه خانوادۀ زن برادرش میآمدند و جمعه را هم در خانۀ آنها سپری میکردند. سکینه و خواهرش در ابتدا این وضع را بدون هیچ اعتراضی تحمل میکردند و حرفی نمیزدند، ولی بعدتر از شدتِ خستهگی و درماندهگی نزد برادرشان شکایت میکنند که کار زیاد باعث میشود سکینه روی درسهایش نتواند تمرکز کند. برادرشان اما بهجای درک وضعیت خانه و خواهرانش، یکطرفه از خانمش طرفداری میکند: «خانمم از شماها کلانتر است، جهاندیده است و زندهگی را بهتر از همه میفهمد. هرچه او گفت، انجام بدهید. شما خانههای مردم را دیدهاید که چطور با تازهعروس رفتار خشن دارند. اما من میخواهم استثنا باشم و با خانمم رفتار درست شود و از شما میخواهم که هیچوقت به او بیاحترامی نکنید.»
اگرچه هر دو خواهر از برادرشان ناامید و دلشکسته شدند، اما سکینه تلاش کرد یک بار بهتنهایی با برادرش صحبت و درد دل کند. نزد برادرش میرود و میگوید: «من بهخاطر کارهای زیاد خانه نمیتوانم درست درس بخوانم. گذشته از این، خانمت با من رفتار صحیح نمیکند ولی انتظار دارد که من تمام کارها و دستوراتش را اجرا کنم.» برادرش بهراحتی نسبت به این حرفها بیاعتنایی نشان میدهد، اما وقتی خانمش از این موضوع باخبر میشود، رفتارش را با سکینه و خواهرش کاملاً عوض میکند و همانند یک خدمتکار با دو خواهر رفتار میکند.
سکینه میگوید: «من تسلیم این وضعیت نشدم و با وجود کارها و مشغلههای فراوان، کوشش کردم به درس و مشقِ خود بهخوبی رسیدهگی کنم. اما هر وقت زن برادرم مرا با کتاب و کتابچه میدید، به قصد مزاحمت کاری به من میسپرد که بیشترِ وقتها خواهرم با مهربانی به دادم میرسید و آن کار را خودش بهتنهایی انجام میداد تا من از درسهایم عقب نمانم.»
بالاخره سکینه موفق شد مکتب را خلاص کند و برای آمادهگی در امتحان کانکور، مدتی کابل رفت و کلاسهای آموزشی و تقویتی گرفت. امتحان سکینه در اولین دور برگزاری امتحان کانکور، با حکومت طالبان مصادف شده بود. سکینه میگوید: «در روز امتحان، افراد زیادی به سالون امتحان آمده بودند و تأکید میکردند فقط سوالات را حل کنید و بس، شما حق انتخاب ندارید؛ ما کوشش میکنیم در رشتۀ مناسب شما را کامیاب کنیم. مطابق دستورشان وقتی متوجه شدند حل سوالات تمام شده، ورق را از من گرفتند. ولی وقتی نتایج کانکور اعلان شد، مرا بینتیجه معرفی کرده بودند.»
«بینتیجه» اعلام شدن سکینه، مایۀ طعن و تحقیرش توسط زن برادرش میشود. چنانکه همیشه این نوع حرفها را از سوی خانم برادرش میشنود و مجبور است تلخی آن را تحمل کند: «آنهمه درس خواندی و پول خرج کردی، آخرش کامیاب نشدی. حتی برای آمادهگی کانکور کابل رفتی؛ معلوم نیست که درس میخواندی یا فقط ساعتِ خود را تیر میکردی. در خانه که همیشه به بهانۀ درس خواندن از کار فرار میکردی و از من نزد برادرت شکایت داشتی!»
تکرارِ این نوع حرفها در خانه طی روزها و ماهها باعث میشود سکینه از چشم اعضای خانواده بیفتد. او بهشدت مورد سرزنش پدر و برادرش قرار دارد و خانوادهاش کوشش میکنند او را به هر ترتیبی که شده، شوهر بدهند. اما سکینه تمام سرزنشها را به جان خریده و برای ساختن آینده، تن به این نوع ازدواج نمیدهد و در این مسیر، تنها خواهرش یار و همدم و همدرد سکینه است.