نویسنده: رحمان آرش
سکینه، دومین فرزند قربان و حلیمه است. او ۲۲ سال پیش زمانی به دنیا آمد که دور اول تسلط گروه طالبان بساطش برچیده شده بود و گرمای امید و آزادی داشت به روی دختران افغانستان میتابید، برای سکینه هم این روزنه، راهی شد تا برایش رویا ببافد و تلاش کند.
کودکیهای سکینه مثل بیشتر کودکان روستا که از همان کودکی بار زندگی را بر دوش میکشند با رنج و زحمت بوده است.البته این بار پررنج زندگی برای دختران به علت فرهنگ زنستیزانهی که از دیرباز بر افغانستان و مخصوصا روستاها حاکم است پیشتر از پسرها به سراغ دختران میآید و دختران مجبور هستند بیشتر از خودشان برادرشان و مردهای خانواده را دوست داشته باشند. این نوع دوست داشتن از سر محبت نیست بلکه بر آنها تحمیل میشود که تو نسبت به پسر خانواده بیارزشتر هستی و باید برای آسایش مردهای خانواده بیشتر تلاش کنی.
سکینه هم بخش بزرگ زندگیاش را برای دلخوشی برادر بزرگترش سپری کرده است. وقتی در مورد آن روزها حرف میزد، میخندید و میگفت: «راستش برادرم را دوست دارم، ولی همیشه حس میکنم در تمام همین ۲۲ سال حقم را خورده است.همیشه چیزهای خوب در خانه از برادرم بود. وقتی پدرم از بازار میوه میآورد سهم ما نصف میشد تا برادرم برای فردایش هم میوه داشته باشد. این حرفها را از سر حسادت نمیگویم، ولی این که باعث شد من همیشه با خودم فکر کنم که من کمتر از یک مرد ارزش دارم خیلی آزارم میدهد.»
به مکتب رفتن او هم در اول بخاطر با سواد شدن خودش نبوده، بلکه برای گرفتن سهم کمکهایی بوده که از سوی سازمان ملل به شاگردان مکاتب توزیع میشد.
«بیشتر از یک ماه از شروع شدن مکتبها گذشته بود که پدرم خبر شد قرار است برای شاگردان مکتب آرد و روغن توزیع کنند، همان روز مرا به مکتب برد و با آنکه مدیر مکتب میگفت لیست جدید شمولها بسته شده است، ولی پدرم برای ثبت نام کردن من پافشاری کرد تا شامل شدم.»
اما آن کمکها خیلی دوام نمیآورد و بعد از چهار سال متوقف میشود و از آن روز به بعد پدرش دوباره کوشش میکند او را از رفتن به مکتب منع کند. «وقتی رفته رفته کمکهای خارجی برای دانشآموزان کم و کمتر شد، بارها پدرم میگفت که حالا خواندن و نوشتن را یاد گرفتی و دیگر لازم نیست به مکتب بروی، باید کارهای خانه را یاد بگیری.»
اما سرسختی و تلاش او در کنار حمایتهای مادرش باعث میشود سکینه از رفتن به مکتب باز نماند و در کنار انجام کارهای سخت در خانه، مقام اول نمرگی را در تمام این دوازده سال با خودش کشانده و به پدرش اجازه نداده بود که دیگر مانعش شود.
سکینه بعد از سپری کردن ۱۲ سال مکتب و تلاش برای رسیدن به دانشگاه کابل و راه یافتن به دانشکدهی «هنر» یک سال قبل از تسلط دوبارهی گروه تروریستی طالبان از مکتب فارغ شده بود و داشت برای شرکت در امتحان کانکور آمادگی میگرفت، ولی گروه طالبان در همان روزهای نخست تسلط شان دروازهی دانشکدهی هنر دانشگاه کابل را بست و آرزوهای سکینه یک شبه به فنا رفت
«وقتی گروه طالبان به قدرت رسید، دیگر ناامید شدم و در مورد اینکه آنها با درس خواندن دخترها مشکل دارد خیلی شنیده بودم و آرزوی اینکه من بتوانم در دانشکدهی هنر درس بخوانم در همان روزهای اول در من مرد.»
دو خواهر دیگر سکینه نیز از این ناامیدی متأثر شدند. خواهر دیگرش صنف یازدهم بود و خواهر دومش صنف چهارم که سیاهی آرزوهایشان را بلعید، خواهر دومی اکنون با اینکه دغدغهی سال بعدش را دارد صنف ششم مکتب است.
وقتی سکینه در مورد سالهایی که تلاش میکرد تا به آرزوهایش برسد قصه میکرد، حسرت در چشمانش موج میزد و با صدایی که سنگینی یک شکست از آن شنیده میشد میگفت: «خیلی سختی کشیدم، ولی همه چیز طبق نقشههای که برای زندگی و آیندهام کشیده بودم خوب پیش میرفت، روزها به مکتب میرفتم و شبها از روی ناچاری و برای اینکه خرج مکتب خود را در بیاورم تا دیر وقت خامک دوزی میکردم، و در زمستانها بیشتر لباسهای مردانه خامک دوزی میکردم تا پولی رای برای خواندن آمادگی کانکورپس انداز کنم، هرچند به خاطر کم بضاعتی و بیپولی یک سال از کانکور عقب ماندم ولی باز هم موفق شدم به کابل بروم و آمادگی کانکور بخوانم.»
سکینه در همینجا سکوت کرد و بغض سنگینی گلویش را میفشرد، طوری که نمیتوانست به حرف زدن ادامه بدهد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و از پنجرهی اتاق به غروب روستا خیره مانده بود، با آنکه جبر روزگار از او آدم سرسخت و مقاوم ساخته است و در این مدت بارها از زیر بار ازدواج سر باز زده است، اما با تسلط گروه طالبان دیگر همه چیز بر علیه او شده است؛ حتا مادرش.
«پدرم کمکم باور کرده بود که نمیتواند چیزی را بر من تحمیل کند، ولی حالا هر بار که خواستگار میآید و من رد میکنم، پدرم مرا لتوکوب میکند، نمیدانم چقدر توان در من باقی مانده است که دوام بیاورم.»
وقتی حلیمه، مادر سکینه در مورد دخترش حرف میزد، حرفهایش پر بود از آرزوهایی که خودش به آن نرسیده بود و برای دخترش میخواست. «سکینه را به مکتب روان کردم تا دستش به جیب خودش باشد و دیگر دستش برای هر چیز پیش پدر یا شوهرش دراز نباشد، دوازده سال خون دل خوردم، دختر را به کابل فرستادم، آنجا هم انفجار کورس کوثر معجزه شد که شکر سالم به خانه آمد.»
در همان سال که سکینه آمادگی کانکور میخواند، انفجار بزرگی در کوچهی مرکز آموزشی کوثر دانش اتفاق افتاد و او در این انفجار فقط یک دروازه با فرد انتحاری فاصله داشت، از مرگ خودش نجات یافت، ولی نتوانست جلو مرگ رویاهایش را بگیرد. «گاهی فکر میکنم کاش در همان انفجار کشته میشدم، ولی این روزها را نمیدیدم.»