فاطمه الطاف
از دور به او نزدیک شدم. چهرهاش آشنا به نظر میرسید اما باورم نمیشد چنین تصادفی با او روبهرو شوم.
در هوای گرمِ سیوشش درجۀ تهران کنار سرک نشسته بود. با گوشۀ چادر تندتند اشکهایش را پاک میکرد. تا کنارش رسیدم، با صدای بلنـد شروع کرد به گریه کردن. خودش بود؛ فریبا. پس از تقریباً هشت سال او را از نزدیک میدیدم. اشکآلود؛ غمزده؛ شکسته اما همچنان جوان و آراسته و قشنگ.
او سال 1389 یک تن از لایقترین شاگردانم در صنف ششم مکتب بود. همیشه نمرات کامل میگرفت و شاگرد ممتاز بود. او آنزمان چهارده سال بیشتر نداشت که شنیدیم با یکی فرار کرده است.
ناراحت شدم، چون اگر ادامه میداد، بدون شک به جایی میرسید. با گذشت یکیـدو سال صاحب فرزند شد و نتوانست به تحصیلاتش در مکتب ادامه دهد.
پس از گذشتِ سالها شنیدم فریبا با شوهر و فرزندانش ایران رفته و آنجا شوهرش به اعتیاد آلوده شده است و فریبا با پاککاری در خانههای مردم پول درمیآورد که آن نیز هیچ جای زندهگیشان را پُر نمیکند.
همدیگر را در آغوش گرفتیم و همانجا کنار سرک یک دلِ سیر گریستیم. من خانۀ اقوامم میرفتم و او نیز در همان نزدیکیها خانۀ اقوامش زندهگی میکرد. آنروز از اینکه خبرهای ناگواری از خانۀ پدرش برایش رسیده بود، نتوانسته بود به گلخانه سرکار برود.
اصرار کردم تا دقایقی همراهم بماند و بیشتر از خودش و زندهگیاش بگوید. قبول کرد.
چشمانِ درشتش از شدت اشک سرخ گشته بود. زیر چشمانش پُف کرده بود و گونههای گوشتیاش درشت شده بود. کف دستانش پُرآبله و زخمی بود و بدنش بوی خستهگی میداد. هربار که طرفم میدید، گودی چشمانش پُر از اشک میشد و جلو حرف زدنش را میگرفت.
مشخص بود که او در طول دو سال، آنهم در مُلک بیگانه و پشت خانۀ اقوام مهاجر در ایران که مهمانِ دوـسهروزه نیز سرشان گرنگی میکند، چهها کشیده است.
وقتی در مورد شوهر و فرزندانش پرسیدم، گفت: «سال 1400 با شوهر و دو پسرم ایران آمدیم. شوهرم در افغانستان معتاد بود اما اینجا بدتر شد. به جایی رسیده بود که دوستانش را خانه میآورد و پیش روی بچههایم با انواع مواد مخدر و سیخ و گاز و خماریاش درگیر بود. هر روز که میگذشت، بدخلقتر میشد و با بهانه یا بیبهانه مرا لتوکوب میکرد. در خانه چیزی به خوردن یافت نمیشد و آنچه را که خودم از کار در خانههای مردم پیـدا میکردم، هیچی نمیشد.»
با دوام این وضعیت، فریبا با پسرانش برای سومینبار به خانۀ اقوامش میرود تا بلکه این جداییِ چندروزه به شوهرش درس عبرت شود. شوهر فریبا اما اقوام فریبا را اخطار میدهد که اگر بچههایم را روان نکنید، به پولیس شکایت میکنم و شما را به اتهام دزدیدن و فراری دادنِ بچههایم راهی زندان خواهم کرد. این اخطار باعث میشود که فریبا پسرانش را برگرداند و خودش به دادگاه مراجعه کند تا شوهرش را حاضر کرده و طلاقش را بستاند. دادگاه اما هربار اجرای طلاق را به دوـسه ماه بعد موکول میکند. فریبا پس از چند روزی، با پادرمیانی اقوام، ناچار به خانه برمیگردد.
رویۀ شوهر فریبا بدتر از قبل میشود، تا جایی که او را به تهمتِ تنفروشی و هرزگی شدیداً لتوکوب و در خانه زندانی میکند. تلیفونش را از او میگیرد و مدت دو شبانهروز به او آب و غذا نمیدهد. پس از دو روز، زمانی که یکی از اقوام خانۀشان میآید، فریبا از زندان خانهگی نجات پیدا میکند و کمکم وضعیت عادی میشود.
«صبح وقت سر کار رفتم. نزدیک ظهر بود که از یک شمارۀ افغانستانی برایم زنگ آمد. جواب دادم، شوهرم بود. او پسرانم را با خود فراری داده و افغانستان رفته بود. فضای گلخانه دور سرم چرخید. پیش چشمانم تاریک شد. هی داد میزدم و نفهمیدم چطور خودم را به خانه رساندم. دروازه قفل بود. خانۀ دخترخالهام رفتم و پس از ماهها افسردهگی و گوشهنشینی و در کنارش کار کردن و پول درآوردن، کارهای طلاق را در دادگاه پیگیری کردم. پس از شش ـ هفت ماه موفق شدم از شوهرم طلاق غیابی بگیرم.»
نزدیک دو سال میشود که فریبا، گاه خانۀ دخترخاله است و گاه خانۀ دخترعمه و اقوام دور دیگر. پدر و مادر و برادرانش با اخطار و تهدید او را افغانستان طلب میکنند اما فریبا راضی به رفتن نمیشود، چون میداند رفتن به افغانستان رنج و مشکلات او را کمتر که نه، بل بیشتر میکند. پس بهتر همینکه با وجود تمام سختیها اینجا بماند، یکتنه بجنگد و مستقل شود.
وقتی از او در مورد هدفش برای آینـده میپرسم، میگوید:
«پدرم بارها زنگ زد و پیام فرستاد. زاری و عذر کرد و بعدش فحش و ناسزا داد که بیش از این، آبرویم را نبر. هرطور شده، با نادر ازدواج کن، چون او به من 15 لک افغانی وعده کرده است و زنش را طلاق میدهد و خانهاش را در خارج به نام تو میکند. هنوز هم باورم نمیشود یک پدر بهخاطر غیرتش چنین بیغیرت و بیرحم میشود که دخترش را به مرد 60 ساله میدهد. مردی که سنش بالاتر از سن پدرم هست. چشمان پدرم را پول و مال دنیا گرفته و میخواهد مرا قربانی خواستههایش کند. هرقدر تلاش کرد، قبول نکردم. حالا یکماه شده از آنها بیخبر هستم.»
فریبا در گوشههای تاریک زندهگی به دنبال نور میگردد. با کار شاقه و مزد اندک پس از چند ماه به یکی از دوستان نزدیکش در افغانستان پول حواله میکند تا به بچههایش پوشاک و لوازم مورد ضرورتشان را بخرد. شوهر سابقش همچنان مواد مصرف میکند و هیچ مسؤولیتی در قبال فرزندانش ندارد. او در آخر میگوید: «ضربۀ روحی و روانییی که از زندهگی قبلیام خوردهام، هنوز هم مداوا نشده است. به هیچوجه آمادهگی ندارم که وارد زندهگی دوم شوم. حاضرم توهین و تحقیر شوم، سختی بکشم و کار کنم و مدتها با این دشواریها سر کنم اما تسلیم خواستههای اطرافیانم نمیشوم.»