صدای آذان ظهر از نزدیکترین مسجد بلند است، اما هیچکسی دیده نمیشود که برای نماز خواندن به مسجد برود. بچههای کوچک دارند در زمین خالی که سمت راست مسجد است بازی میکنند. کمی آن طرفتر مردانی که در شرکت خدماتی جمعآوری زبالهها کار میکنند مصروف جمع کردن زباله از خانهها هستند. تمام زبالهها را با کراچی و ریکشا از پیش دروازهها در یک جا جمع میکنند تا موتر انتقال برسد.
چند قدم دورتر از مردان کارگر، زن میانسالی دارد داخل تمام خریطهها را به دقت میپالد و سبزیها و میوههای گندیده را در یک خریطه میاندازد، زغالها و کاغذپارهها را در داخل خریطهی دیگر جداگانه جمع میکند. وقتی متوجه نگاه کردن من میشود، چادرش را پایینتر میکشد، با صدای بلند و ناراحت میگوید «چی ره میبینی، بدبختی آدمها دیدن داره؟»
نزدیکتر شدم و هدف از نگاه کردنم را برایش توضیح دادم. وقتی گفتم میخواهم در موردش چیزی بنویسم، با لبخند شرمآلودی گفت: «همسایههایم خبر نداره که ازین کارا میکنم؛ اگر بشناسه باز سرم ریشخند میزنند.»
ستاره زن 43 ساله است که شوهرش را 7 سال پیش جنگجویان گروه تروریستی طالبان در مسیر راه کابل-غزنی به دلیل داشتن اسناد دولتی کشتهاند. ستاره جنازه شوهرش را بعد سه روز از پشت دیوارهای یک باغ در منطقه«شش گاو» غزنی پیدا میکند.
«شوهرم موتروان بود، اسناد دولتی را که از شوهرم گرفته بود هم از کسی دیگه بوده که شوهرم آن را به غزنی میبُرد.»
آخرین تصویری که ستاره از شوهرش به یاد دارد، خداحافظی و بوسیدن دخترش هنگام بیرون شدن از خانه است.
«آخرین باری که شوهرم را زنده دیدم، ساعت 3 صبح روز کشته شدنش بود. موترش را روشن کرده بود که طرف غزنی برود، قبل از رفتنش آمد مهناز، دخترمان را که خواب بود بغل کرد و بوسید.»
ستاره بعد از آن مجبور میشود برای گذراندن زندگی دست به کارهای سخت و طاقتفرسا بزند تا بتواند از چهار دخترش مواظبت کند.
«دو دخترم مکتب میرفتند، پدرشان که کشته شد میخواستند درس را ترک کنند. دو سه سال در خانه مردم رفته لباسشویی میکردم ، باز برادرم برایم چهار تا گوسفند خرید و ده تا مرغ که بتوانم از فروش تخم مرغ و شیر گوسفند زندگی روزانهام را بچرخانم.»
حالا برای گذراندن زندگی شان مرغ و گوسفند نگهداری میکند و هر سال دو تا گوسفند گوشتی را هم میفروشد.
«دو دخترم بعد از کورس در فارم سبزی کار میکنه و علفهای بیکاره ره برای گوسفندا به خانه میاره.»
او هر روز میان زبالههای که کارگران این شرکت جمع میکنند را میپالد تا برای گوسفندانش سبزی و پسمانده غذا را برای مرغهایش به خانه ببرد.
«نزدیک خانه خودم نمیتانم داخل آشغالیها ره بپالم، همه مره میشناسه. دورتر از خانه کار میکنم که کسی مره نشناسه. باز برنج و سبزیهای که داخل آشغالی است ره جمع میکنم.»
ستاره با مسئول شرکت جمعآوری زباله هماهنگ کرده است تا او را با خودشان به محل جمعآوری زبالهها که خیلی از خانهاش دور نباشد ببرد.
«یک روز در میان میایم، هر چیزی که گوسفندا و مرغهایم میخوره جدا میکنم.»
اما وقتی که هوا سرد میشود ستاره مجبور است در کنار همزدن زبالهها، درون خاکسترهای که از بخاری خانهها به بیرون انداخته میشود دنبال زغال و چوبهای نسوخته باشد.
«خاکسترهای که مردم بیرون میاندازند را میپالم از داخلش زغال نسوخته را جدا میکنم و خانه میبرم، شب در بخاری آتش میکنم.»
در کنار این همه سختی که تحمل میکند او خوشحال است که سرپناه مال خودشان است: «خوب است یک خانهگک از خود ما داریم، اگر همو هم نمیبود نمیفامم چه میشد.»
ستاره با این وضع زندگی هنوز از کمکهای بشردوستانه مستفید نشده و از توزیع ناعادلانه کمکها شکایت میکند.
«سه بار در کوچه ما کمک آمده، باز فقط یکبار مره ده لیست گرفته. وکیل گذر هر بچه خودش را یک فامیل حساب کرده و کمک پنچ فامیل ره میگیره.»
هنگام حرف زدن درون خریطه خاکستر را به دقت زیر و رو میکند و دانههای زغال نسوخته را جدا میکند و میگوید: «امسال همه مردم گرسنه و بیکار استن، بین خاکستر را خودشان هم اول میپاله باز بیرون میندازه؛ ببین هیچ چیز پیدا نمیشه.»
یکبارگی به یاد شوهرش میافتد و گلویش را بغض میگیرد.
«شوهرم اگر زنده میبود حالی ای زندگی را نداشتم، خیلی باهم خوب بودیم. یک روز صدایش ره سرم بلند نکرده بود.»
دست راستش را از داخل دستکش بیرون میآرود و با دستمال که دور گردنش پیچانده اشکهایش را پاک میکند و میگوید با آمدن گروه طالبان زندگی او چند برابر سختتر شده: «وقتی طالبا آمد دگه خیر و برکت از مردم پرید. باز خود شان ره حکومت میگه، کدام حکومت از مردم غریب به زور پول میگیره؟ کدام حکومت یک لقمه نان ره از دهن بیوه زن چنگ زده میگیره؟»
جنگجویان گروه تروریستی طالبان ستاره را مجبور کرده بخاطر نداشتن «کتابچه صفایی» از شهرداری، 17 هزار افغانی جریمه پرداخت کند.
«نیم بیسوه( 50 متر مربع) زمین مگر چه است که ۱۷ هزار افغانی جریمه داشته باشد، حالی اگر داشته باشد هم از غریب و بیوه که نباید بگیره. اول 25 هزار میخواست، با عذر و زاری ۱۷ هزار قبول کدن.»
ستاره بخاطر پرداخت این پول به گروه طالبان مجبور میشود دو راس گوسفندش را بفروشد. او تصمیم داشته که آن دو گوسفند را بخاطر تهیه غذای زمستان بفروشد، ولی مجبور میشود پولش را به گروه طالبان بدهد.
«یک سال تمام نگا کده بودم که چاق شوه تا بری خرج زمستان بفروشم. باز اینا آمدن به زور پول میخواست. فروختم و پولش ره گرفت، باز مه ماندم و همی زندگی.»