هوا تازه روشن شده بود که شبنم از خواب بیدار شد، نماز خواند، قرآن خواند، با پدر و مادرش خدا حافظی کرد و به مرکز آموزشی کاج رفت.
هنگامی که شبنم آماده رفتن بود، مادرش گفته بود «بچیم صبر کن چای بخور، برایت حلوا گرم میکنم بخور بعد برو.» اما شبنم گفته بود: «نی مادر جان، امروز درس اضافی نداریم، امتحان زود خلاص میشه، تا ساعت نٌه پس میآیم و باز بخیر یکجا چای میخوریم.»
این آخرین وعده شبنم بختیاری به مادرش بود؛ وعدهای که هیچگاه عملی نشد و او هرگز برای چای خوردن با خانوادهاش برنگشت.
شبنم 17 ساله و فرزند هفتم خانوادهاش بود. او از سه سال پیش در مرکز آموزشی کاج در غرب کابل درس میخواند؛ در اوایل ریاضی و اساسات و از سال 1400 خورشیدی به بعد آمادگی کانکور.
شبنم در حمله تروریستی صبح روز جمعه، هشتم میزان 1401 خورشیدی بر مرکز آموزشی کاج در غرب کابل با حدود 60 دانشآموز دیگر کشته شد. بسیاری از آنها همسن و سالان شبنم بودند؛ دختران نوجوان با آرزوهای بلند.
تمنا، خواهر شبنم میگوید شب قبل از حادثه، ساعت 12 شب دیدم که شبنم هنوز در دهلیز نشسته درس میخواند. گفتم برو بخواب، هوا سرد شده مریض میشوی. «هیچ چیزی نگفت، کاش یک چیزی میگفت.»
«نازک» صدایش میکردیم
تمنا میگوید شبنم نازدانه خانه ما بود و لقبش در خانه «نازک» بود. همگی از ناز او را نازک صدا میکردیم.
او خواهرش را اینگونه توصیف میکند: «بسیار مهربان بود، فرشته خو بود، اگر احساس میکرد که کسی خفه(ناراحت) است، تلاش میکرد دلیل خفگیاش را بداند و راهی برای از بین بردن آن پیدا کند.»
تمنا میگوید اگر کسی در خانه مریض میشد، شبنم تلاش میکرد به او رسیدگی کند، برایش دوا و جوشانده آماده میکرد تا بهبود یابد.
به قول تمنا، شبنم میگفت «زندگی ارزش و اعتبار ندارد، باید با همدیگر مهربان باشیم، قدر همدیگر را بدانیم، مخصوصا در افغانستان که معلوم نیست فردایی هست یا نه.»
او میگوید در آخرین شبی که شبنم زنده بود، خانه خالهام دعوت بودیم. مادرم به شبنم گفت بیا با هم برویم. او گفت: «مه درس میخوانم، امتحان دارم. باز بخیر بعد از امتحان میروم یک هفته خانه خالهام مینشینم.»
تمنا میگوید که آنها وقتی از مهمانی برگشتند، شبنم دروازه حویلی را باز کرد، برای شان چای دم کرد. سپس خودش رفت در دهلیز مشغول درس خواندن شد، اما ما نمیدانستیم که او از فردایش میرود و در دل خاک میخوابد.
میخواست دور جهان را بگردد
شنبم مانند بسیاری از دخترانی که در حمله به مرکز آموزشی کاج پرپر شدند، آرزوهای ساده و انسانی داشت؛ آرزوها و رویاهای زیبا که یک دختر نوجوان در فراموش شدهترین نقطه جهان دارد.
تمنا میگوید شبنم دوست داشت سفر کند، با خانوادهاش یکجا به تفریح برود و خوشحال باشند.
او میگوید «شبنم میگفت یکبار باید دور جهان را بگردم، دیوار چین، تاج محل، برج ایفل و جاهای تاریخی و عجایب جهان را ببینم، از غذاهای خوشمزه هر کشور بخورم و به میل خود زندگی کنم.»
به قول تمنا، شبنم علاقهمند رشته طب بود و دوست داشت بورسیه تحصیلی دانشگاه آمریکایی را بدست آورد و در محیط آرام درس بخواند.
او میگوید شبنم برای اینکه بتواند در رشته دلخواهش کامیاب شود، دو سال بدون وقفه آمادگی کانکور خواند و در آخرین روزهای عمرش، میخواست 41 روز نماز حاجت بخواند؛ «هرشب ساعت 12 شب نماز میخواند، 39 شب خوانده بود، دو شب نمازش مانده بود که ظالم خدا ناترس جانش را گرفت.»
تمنا میگوید که شبنم در دو سال آخر کتابهای آمادگی کانکور میخواند، اما پیش از آن کتابهای مانند کیمیاگر، ملت عشق، چه کسی پنیر مرا جابجا کرد و پدر پول دار و پدر بی پول را خوانده بود و در خلال درسها هر وقت فرصت داشت، مطالعه میکرد.
به گفته تمنا، شبنم علاقهمند ورزش بایسکلرانی بود، به لباسهای زیبا و جدید، غذاهای متنوع، آرایش و معطر بودن علاقه زیاد داشت و گاهی خودش برایش لباس طراحی میکرد.
او میگوید: «شبنم لباسهای زیبایش را میپوشید، از برادر و خواهرم میخواست که از او عکس بگیرند. زیاد علاقهمند عکس گرفتن بود. اما آخرین لباسی را که طراحی کرد، هیچ وقت نتوانست بپوشد و عکس بگیرد.»
«عمه! شبنم را پیدا نمیتوانم»
تمنا میگوید که دختر مامایم همصنفی شبنم بود و همیشه باهم رفت و آمد میکردند. او بعد از انفجار در آموزشگاه کاج به مادرم زنگ زد و صدایش را از پشت تلفن شنیدم که گفت: «عمه جان! در کورس ما انفجار شده، مه بیرون بر آمدم، شبنم را پیدا نمیتانم.»
او میگوید، همینکه کلمه انفجار را شنیدیم، با پدر و مادرم هراسان به طرف کورس روان شدیم. در کوچه کورس رسیدیم، دیدیم که زخمیها را انتقال میدهند، هر زخمی را که میدیدم، صورتش را نگاه میکردم که شبنم نباشد.
تمنا میگوید که وقتی دم دروازه آموزشگاه کاج رسیدم، میخواستم از دروازه داخل بروم که یک نفر مانع شد، گفت «نرو، داخل وضع خراب است، اگر ضعف کنی باز تو را کی بیرون کند.»
او میگوید: «پدرم داخل آموزشگاه رفت، مادرم نیز آمد و داخل رفت. من در راه یک پای قطع شده را دیدم، چک کردم که از شبنم نباشد، بعدا لنگههای بوتها و چپلیها را دیدم و چک کردم.»
تمنا میگوید وقتی داخل رفتم، دیدم مادرم بکسک آبی پاره پاره شنبم را پیدا کرده و در دستش گرفته است. «شوکه شده بود، تا ساعتها نه اشکی میریخت، نه حرفی میزد و نه میدانست که سرش چه بلایی آمده است.»
او میگوید، پدرم را دیدم که به سر و صورتش میزند، تا چشمش به من افتاد، گفت «بیا بچیم که خواهرکت شهید شده.»
تمنا میگوید: «دویدم و دستم را در گردنش گذاشتم که اگر نفس بکشد ببریمش شفاخانه، ولی متوجه نشدم که نفس میکشد یا نه، یک نفر دستش را مقابل دهن شبنم گرفت و به من گفت که نفس نمیکشد.»
تمنا، پدر و مادرش و شماری از مردم جنازه شبنم را در یک توته فرش کوچک میگذارند و به مسجد محل انتقال میدهند و از آنجا به خانه. در بین راه چند آمبولانس میرسند. تمنا دست یکی از داکتران را میگیرد و می برد بالای جنازه شبنم که ببیند آیا او نفس میکشد یا نه. میگوید داکتر وسیلهای را در انگشت شبنم گذاشت و دیدم که صفر را نشان میدهد، داکتر به طرفم دید و گفت «خلاص شده.»
او میگوید که بعد از شبنم، وضعیت روانی هیچ فردی از اعضای خانوادهشان خوب نیست و پدرش روز را با گریه آغاز میکند و شب با دیدن عکسهای شبنم، میخوابد.
به قول تمنا، مادرش مریضی قلبی دارد و فعلا تشدید شده و فشارش از 160 پایین نمیآید، اما نه غذا میخورد و نه دوایش را، میگوید: «کاش بمیرم تا شاید شبنم را ببینم.»
دیدگاهها 1
گریه میکنم و گریه میکنم، کاش خواهرانم کنارم بودند…