کارزار «سکوت را بشکنیم»
نویسنده: یکی از مخاطبان نیمرخ
من دو سال است که با نامزدم عقد کردهایم و در چند مکتب خصوصی و مراکز آموزشی، مضامین ریاضیات را تدریس کردم و اکنون نیز در یک مرکز آموزشی تدریس میکنم. دو ماه پیش به اجبار از یک مکتب خصوصی استعفا دادم. معاشم را مدیر مکتب نداد و من بعد از آن مثل گذشته شوق و ذوق تدریس در مکاتب را از دست دادهام، میترسم که در مکاتب و نهادهای آموزشی بیماران جنسی تعقیبم کنند. ماجرا از آنجا آغاز شد که تقریبا هشت ماه از آغاز به کارم در مکتب خصوصی گذشته بود و تصمیم گرفته بودم که در بخش آموزشهای زمستانی آن مکتب نیز همکاری کنم.
احساس خیلی خوبی داشتم، دانش آموزانم را دوست داشتم و از اینکه با تدریس در آن مکتب میتوانم تاثیر مثبتی در پیشرفت تحصیلی دانش آموزانم بگذارم، خوشحال و راضی بودم، اما این خوشحالی با پیامهای مدیر مکتب رفته رفته به ناراحتی و تشویش تبدیل شد. او میخواست با من صمیمی شود و من با پاسخهای رسمی سعی میکردم به او بفهمانم که نباید با من زیاد صمیمی شود، اما مدیر اصرار داشت که مانند یک عضو فامیلم با من شوخی کند؛ اما خیلی اذیت میشدم، در واقع مدیر مکتب از ناچاری من برای کار میخواست سواستفاده کند.
یک روز به او گفتم که مدیر صاحب، شما اینگونه شوخی میکنید، اگر فامیل و نامزدم این پیامهای شما را ببینند، اشتباه درک میکنند. گفت: نخیر نامزد نداری. گفتم: نامزدم چندبار به مکتب دنبالم آمده و حتماً متوجه شدهاید. قبول نمیکرد و از من درخواستهای شرمآوری داشت که حتا دوست ندارم به زبان بیاورم. یکی از روزها که به مکتب رفتم، در دروازه ورودی مکتب یک خانم با پوشش چادری مشابه چادریهای برقع را دیدم که در منطقه ما بیشتر زنان گدا استفاده می کردند، زمانی که چادریش ناگهان کنار رفت، یک زن خیلی زیبا و با لباسهای مفشن دیدم که با حالت نامناسب از مکتب بیرون شد، در حالیکه داخل مکتب شدم، جز مدیر که با یک لباس نامناسب در دفتر خود بود، دیگر هیچ کسی نبود. باز هم من گمان بدی نکردم، چون چند بار او را در این حالت دیده بودم.
یک روز که برای انجام یک کار اداری به مرکز شهر رفته بودم، زودتر کارهایم تمام شد و ده دقیقه زودتر از تایم درسی به مکتب رسیدم؛ چون اگر خانه میرفتم و دوباره برمیگشتم از تایم درسی میگذشت و ناوقت میشد. آن روز مدیر از من خواست که به اتاقش بروم تا با من حرف بزند. من خیلی ترسیده بودم و تا دروازه دفتر یا همان ریاست رفتم. مدیر گفت بیا بنشین استاد، اما من پیشتر نرفتم.
مدیر کتش را کشید و طرف من آمد، دست من را طرف خودش کشید و گفت: استاد جان تو خیلی مقبولی، هر چیزی از من بخواهی، برایت میدهم با من دوست شو، بعدش درخواست رابطه نامشروع کرد. احساس ترس برای من، جایش را به عصبانیت داده بود. با خودم فکر کردم مگر من چه کاره هستم که چنین درخواستهای شرمآوری را باید بشنوم. دستم را از دستش بیرون کشیدم و با سیلی محکم زیر گوشش زدم و از مکتب بیرون شدم، دیگر هرگز سمت آن مکتب نرفتم و شمارههایش را هم بلاک کردم. اکنون اگرچه در یک مرکز آموزشی در کابل تدریس میکنم؛ اما خیلی میترسم و با احتیاط کار میکنم و قدم میگذارم.
دیدگاهها 3
داستان های جالبی هستند و همگی مربوط به وقایعی هستند که ما روزمره با آن سر دچار هستیم.
فقط در بخش نوشتاری و املا کمی دقت کنید!از تکرار جملات هم بپرهیزید
درودها به خواهر زجر کشیده ما
یک ملاحظه در کار شما داشتم و آن عبارت از سکوتی بود که شما با فرار اختیار کردید. در مقابل چنان مردها نباید سکوت کرد منظورم وقتی از شومیت و بد اخلاقی اش خبر شدید و حتی دستان را گرفت؛ شما میتوانستید پس از رهایی از چنگ گرگ انسان صفت هویت و کردارش را با خانوادهتان درمیان میگذاشتید که بعدِ شما کسی یا دختری دیگر قربانی نشود.
به هر حال جرت شما ستودنیست که یک سلی را به زیر گوشاش خواباندید.
واقعآ که هم چون اشخاصی پست وجود دارد که نام مقصد مکتب ها و مدارس را بد میکند با کارهای پست شان .