نویسنده: زکیه شفائی
خشونت خانگی یکی از عمیقترین و پایدارترین اشکال خشونت در جوامع مختلف است که تحت تأثیر عوامل ساختاری، فرهنگی، اقتصادی و روانشناختی قرار دارد. چندی پیش در رسانههای اجتماعی خواندم که جوانی در شمال افغانستان مادرش را به قتل رساندهاست. واکنشهای عمومی مخاطبان این رسانهها عمدتاً نظام پدرسالاری و دین را عامل اصلی این جنایت میدانستند. درحالیکه موافق هستم نظام پدرسالاری بهعنوان یک ساختار اجتماعی، نقش محوری و تعیینکننده در بازتولید خشونت علیه زنان دارد، اما بررسی این پدیده، نیازمند رویکردی چند بعدی است که سایر عوامل مؤثر مانند جنگ، فقر، ناکارآمدی نظام آموزشی و الگوهای تربیتی را نیز در نظر بگیرد. این یادداشت را مبتنی بر تجربههای شخصی حاصل از فعالیت در حوزهٔ نظری و حقوقی با تمرکز به موضوع نابرابری جنسیتی و خشونت مبتنی بر جنسیت و همچنان اشتغال در حوزهٔ مددکاری اجتماعی و مشاورهٔ تربیتی در بین خانوادههای مهاجر عمدتاً پارسیزبان مینویسم. در بخش نخست، نظام پدرسالاری بر خشونت خانگی را بررسی کرده و سپس به سایر عوامل ساختاری و اجتماعی که به بروز خشونت فضا داده و آن را تشدید میکند، خواهم پرداخت.
پدرسالاری و جایگاه زنان در خانواده
نظام پدرسالاری، ساختار اجتماعی غالب در اکثر جوامع انسانی است و منحصر به جامعههای سنتی نیست. در جوامع مختلف بهخصوص جوامع سنتی و مذهبیتر، مردان کنترل و قدرت بیشتری بر منابع، تصمیمگیریها و امور خانوادگی دارند. درحالیکه از زنان توقع میرود در صورت داشتن حق تحصیل و کار، نقشهای سنتی همچون مادری، خانهداری و مراقبت از فرزندان، همسر و پیران خانواده را بهصورت طبیعی و بدون هیچ بحث و پرسشی بپذیرند. این نگرش چنان نهادینه شده که جامعه و البته خود زنان این نقشها را طبیعی و حتی بیولوژیکی دانسته و باور میکنند. چنین سیستمی این باور را طبیعی جلوه میدهد تا مردان مسئولیت تأمین مالی خانواده را داشته باشند. از خانواده تا جامعه نقش رهبری داشته و در برخورداری از زمینههای آموزشی بهتر، فرصتهای اجتماعی و اقتصادی اولویت اول و بیشرط داشته و در مقابل، زنان در موقعیتی نابرابر و فرودست قرار گیرند و برخورداری از این فرصتها و امکانات هرگز برای زنان اولویت پنداشته نشود، بلکه در صورت امکان و ظرفیت آنها هم برخوردار شوند. با چنین ذهنیتی هست که در قرن بیست و یکم حتی میتواند در یک جغرافیای اسیر دگماندیشی و دینزدگی دروازههای آموزش به روی دختران و زنان بسته شود. در چنین نظامی، مردان اغلب خود را مالک و کنترلکنندهٔ زنان میدانند و در صورت سرپیچی یا عدم اطاعت زن، از خشونت بهعنوان ابزاری برای اعمال قدرت استفاده میکنند. آفرینش و کاربرد مفاهیم مانند “ناموس” و یا “ناشزه” برای زنان و “غیرت” و “ننگ” برای مردان تأییدی بر نقش تلقینشده “کنترلگری” مردان و قرار دادن زنان در موقعیت “اطاعت” و “تبعیت” است.
در جامعهای که نهاد سیاسی و حاکم آن با ابزار ساختن ایدئولوژی دینی و قرائتی افراطی از فرهنگ پدرسالاری، بسیار آن را فربه میسازد. در چنین سیستمی زنان اغلب از حمایت اجتماعی برخوردار نیستند و در برابر خشونت، ابزارهایی برای دفاع از خود ندارند یا بسیار کم دارند. بسیاری از قربانیان خشونت خانگی بهدلیل وابستگی اقتصادی به همسران خود، ترس از قضاوت اجتماعی یا نبود حمایتهای قانونی، قادر به ترک روابط خشونتآمیز نیستند. این شرایط چرخهٔ خشونت در خانوادهها را بازتولید میکند. در شرایطی که دستورهای زنستیزانهٔ حاکمان فعلی افغانستان حتی بیرون رفتن زنان از خانه را مشروط به همراهی با یک محرم مرد کردهاند، پناه بردن زنان از خشونت خانگی به خانوادهٔ پدری و یا هر نوع حمایت غیررسمی دیگری را نیز محدود و بلکه ناممکن ساختهاست.
در جوامعی مثل افغانستان چندین دهه جنگ و ناآرامی، ساختار پدرسالاری را تشدید کرده و خشونت درون خانوادهها پایههای خود را چنان محکم ساختهاست که خشونت مبتنی بر جنسیت در اکثریت خانوادهها به مسئلهای عادی تبدیل گردیده؛ کودکان با دیدن مناظر خشونت، بزرگ و اجتماعی میشوند و این تجربه خشونت مداوم، افراد را مستعد اعمال خشونت در خانواده میکند. مردمانی که در جنگ برای بقا مبارزه کردهاند؛ از وحشتی به وحشت دیگر رسیدهاند؛ با شاهد بودن بر خشونت و مرگ بزرگ شدهاند؛ روح، روان و اندیشهشان سخت صدمه دیده و خشونت، فضای بزرگی از خودآگاه و ناخودآگاهشان را اشغال کردهاست. میتوان به قدرت گفت که بخش بزرگی از جامعهٔ افغانستان از اختلالات روانی ناشی از جنگ، همچون PTSD (اختلال استرس پس از سانحه)، افسردگی و اضطراب رنج میبرند که میتواند موجب افزایش رفتارهای خشونتآمیز شود.
جنگ اقتصاد را ویران میسازد. میزان بیکاری را بالا میبرد تا جایی که اکثر خانوادهها از تأمین نیازهای عادی زندگی خود عاجز هستند. فقر که فراگیر شد استرس و فشار زیادی را بر افراد وارد میکند و در نتیجه باعث میشود برخی افراد بهخصوص مردان که همین سیستم نابرابر پدرسالاری از آنان میطلبد که نانآور باشند، در خود احساس یأس و نومیدی میکنند، کنترل خود را از دست داده و موقعیت فرادست خود را در خطر میبینند، پس خشونت را بهعنوان راهحلی برای تخلیهٔ احساسات منفی خود بهکار میگیرند. بیکاری و ناتوانی در تأمین هزینههای زندگی میتواند احساس ناکامی و یأس را در آنان ایجاد کرده و برای حفظ اقتدار خود از ابزار خشونت کار بگیرند.
از ابزارهای کلیدی در کاهش خشونت و تقویت فرهنگ برابری میتواند آموزش باشد. در جوامعی که نظام آموزشی آن به روز شده و پویا نیست و بر تقویت ارزشهای انسانی، مهارتهای حل تعارض و برابری جنسیتی تمرکز ندارد، خشونت بهعنوان امری طبیعی در روابط خانوادگی و اجتماعی پذیرفته میشود. عدم آموزش مهارتهای ارتباطی، احترام به برابری جنسیتی و مدیریت خشم از سنین پایین، باعث میشود تا افراد در بزرگسالی برای حل مشکلات خود از خشونت استفاده کنند. در افغانستان دههها جنگ و ناآرامی و حکومتهای بیثبات نظام تعلیمی و آموزشی را مهجور و دور از آموزشهای مدرن نگه داشتهاست. هنوز در دروس مکاتب زنان آشپزی میکنند و مردان با تفنگی بر شانه جهاد میکنند. این آموزش محصولی بهجز فرودستانگاری زنان و تعریف قدرت در خشونت مردان ندارد.
خانوادهها اولین بستری است که میتواند خشونت مبتنی بر جنسیت را کنترل یا بازتولید کند. نحوهٔ تربیت کودکان و نوع الگویی که از والدین خود دریافت میکنند، تأثیر زیادی بر رفتارهای آیندهٔ آنان دارد. کودکانی که در محیطی پر از خشونت رشد میکنند، احتمال بیشتری دارد که در آیندهٔ خود نیز به رفتارهای خشونتآمیز روی آورند. پدران و مادرانی که برای کنترل و تربیت فرزندان خود از تنبیه بدنی و تحقیر استفاده میکنند، در واقع الگویی نادرست از قدرت و سلطه را به کودکان منتقل میکنند. در نتیجه، این کودکان در آینده، خشونت را بهعنوان ابزاری مشروع برای حل مشکلات خود میپذیرند. بهخصوص آنان اگر در خانواده دیده باشند که جایگاه مادران و خواهرانشان در ردهٔ پایینتری است، انواع خشونت مبتنی بر جنسیت را امری عادی و طبیعی فهم میکنند و مردان نسل بعد نیز در برابر زنان و دختران خود مرتکب خشونت خواهند شد.
بنابراین اگرچه نظام پدرسالاری یکی از عوامل اصلی خشونت علیه زنان است و آنان را در موقعیت پایینتری قرار میدهد، اما نمیتوان سایر عوامل اجتماعی و اقتصادی را نادیده گرفت. جنگ، فقر، ناکارایی نظام آموزشی و روشهای نادرست تربیتی نیز نقش مهمی در افزایش خشونت خانگی دارند. حالا در مورد جامعهٔ افغانستانی که از بزرگترین جمعیتهای مهاجر جهان است و طبعاً بخش بزرگتر آن در وطن اسیر نظامی هستند که بقای خود را بر تکیه بر سنت پدرسالاری میدانند و از مهمترین سیاستهای طالبان پس از بازگشت بهقدرت، اعمال محدودیتهای شدید بر زنان بودهاست، چه میتوان کرد؟ یکی از قاطعترین پاسخهای من به این پرسش آموزش و تربیت است. اما در نظام طالبانی که عملاً در افغانستان سیاست آپارتاید جنسیتی را در پیش گرفته و در حوزههای مختلفی مانند بازار کار و آزادیهای اجتماعی و حضور در عرصههای عمومی و البته آموزش زنان را شدیداً محدود کردهاند، نمیتوان امیدوار بود تا ساختار رسمی آموزش و نصاب تعلیمی را تغییر داد. از جمله حمایتهایی که جامعههای دیاسپورا در جوامع صنعتی از دختران افغانستان انجام دادهاند، ایجاد مکاتب آنلاین بودهاست. باور دارم این فرصتی است ولو محدود تا روی تغییر و جایگزینی نگرشهای اجتماعی نادرست و فرهنگ سلطهطلبی یک جنس و نابرابری کار شود و جایگزین آن، فرهنگ برابری جنسیتی قرار گیرد.
پیشنهاد میکنم تا این مکاتب متون درسی تولید کنند که بر حقوق زنان و برابری جنسیتی متمرکز شود، الگو و شخصیتهایی که نشاندهندهٔ روابط سالم و برابر میان زنان و مردان باشند را بیافرینند. شاید این کار نیازمند هزینههای مالی، زمانی و فکری زیادی باشد و در کوتاهمدت میسر نشود، اما آغاز شود و در اهداف گنجانده شود. در کنار آن رسانههایی که برنامههای آموزشی تصویری و دیداری تهیه میکنند، خلق شخصیتها و الگوهای روابط سالم انسانی مبتنی بر برابری جنسی را اصل کار قرار بدهند.
بسیاری از خشونتهای خانگی نتیجهٔ ناتوانی افراد در مدیریت خشم، استرس و حل تعارضات خانوادگی است. آموزش مهارتهای ارتباطی، کنترل خشم و روشهای سالم برای حل اختلافات میتواند میزان خشونت را کاهش دهد. آموزش مهارتهای مدیریت خشم و کنترل هیجان در این مکاتب بهعنوان بخشی از نصاب تعلیمی شامل شود تا فرهنگ گفتوگو و مذاکره بهجای استفاده از خشونت در حل تعارضات خانوادگی پایهگذاری شود. در کنار آن پادکستها، ویدیوهای کوتاه و پیامهای تصویری در رسانهها تولید شود.
رسانههای آزاد تنها بر گزارش و روایت خشونتها، جرایم خشونت خانگی و حادثههای مرتبط بسنده نکرده بلکه به مسائل اجتماعی، خانواده، تربیت، روانشناسی و بهخصوص آگاهیرسانی دربارهٔ مراحل رشد روانی کودکان، بحران بلوغ و تربیت فرزندان تمرکز داشته باشند. به عقیدهٔ من بسیار مهم است تا ارزشهای انسانی مانند همدلی، احترام و برابری به افراد از سنین کودکی آموزش داده شود. خانوادهها یاد بگیرند که تنبیه بدنی کودکان جایز نیست و روشهای مثبت تربیتی را بیاموزند.
به یقین راهحلها و راهکارهای دیگری هم هست که امیدوار هستم اهالی آموزش، رسانه و تولیدگران محتوا در کنار پرداختن به دنیای سیاست و انتزاع به دنیای روزمرهٔ انسانها و خانواده نیز بپردازند و بیشتر روی مسائلی چون آموزش و تربیت که یکی از قویترین ابزارها برای کاهش خشونت خانگی بهویژه علیه کودکان و زنان است، بپردازند. در شرایطی که ما نمیتوانیم امیدوار باشیم حکومت ساختارها را برابریخواهانه و مدرن و منطبق با ارزشهای پذیرفته شدهٔ انسانی و جهانی بازسازی کنند، اهالی قلم، اندیشه و رسانه وظیفه دارند تا برای تغییر نگرشهای اجتماعی، آموزش مهارتهای ارتباطی، ارتقای سطح آگاهی در بین خانواده و زنان، تربیت صحیح کودکان و اهمیت دادن به آموزش مؤثر و نقش رسانهها گام بردارند و به ایجاد جامعهای عاری از خشونت کمک نمایند.