نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

جاسوسی با نخ و سوزن

  • نیمرخ
  • 14 سرطان 1404
Website

گزاره‌ی بر اتهام‌ جاسوسی علیه مهاجران افغانستانی در ایران

نویسنده: مصطفی بهین

وقتی صدای مردی که هر روز زباله‌ها را از پشت درها جمع می‌کرد، در گلوی کوچه‌ پیچید، فاطمه چادر گلدار کهنه‌اش را از داخل چمدان کشید، روی سرش انداخت. از خانه بیرون زد، تا زودتر به‌صف نانوایی برود. نان تازه بگیرد. هنوز آفتاب از پشت پنجره‌‌های دودگرفته‌ا‌ی اتاقش بالا نیامده بود که خودش را به‌صف نانوایی رساند. جایی که بارها مزه‌ی تحقیر را با عطر نان تازه چشیده بود. او زن 35 ساله‌ای مهاجر افغانستانی است که با شوهر و دخترش در شهر تهران زندگی می‌کنند و به‌گفته‌ی دولت و اکثر شهروندان ایرانی، «اتباع بیگانه» هستند؛ چیزی که این ‌روزها برای توهین شهروندان مهاجر افغانستانی در ایران بیش‌تر از هر زمانی دیگر مشاهده می‌شود.

وقتی او منتظر بود تا نان تازه بگیرد، مریم دختر نُه‌ ساله‌اش خواب بود. شاید خواب رستورانی را می‌دید که هر روز از مقابلش هنگام رفتن به مکتب می‌گذشت؛ ولی اجازه نداشت وارد آن شود، حتا وقتی که پدرش مزد کارگری‌اش را می‌گرفت. او می‌خواست دخترش را به یک وعده‌ غذای چرب مهمان کند؛ اما در پشت دروازه‌ی ورودی‌ رستوران نوشته بودند: «ورود افغان و سگ ممنوع!»

فاطمه همیشه تلاش می‌کرد در صف نانوایی چهره‌اش را پنهان کند، به لهجه‌ی آن‌ها حرف بزند، تا کسی متوجه نشود که افغانستانی است. البته این به‌خاطر شرم از هویتش نبود؛ بلکه تلاش می‌کرد از زخم زبان‌ هم‌زبانانی در امان بماند که برای واژه‌های «درد» و «هم‌دردی»، فقط یک معنا قایل بودند. فاطمه نیز فارسی حرف می‌زد، از همان کلماتی استفاده می‌کرد که حضرت سعدی گفته بود: «بنی آدم اعضای یک‌ دیگراند»؛ ولی باز هم نانِ شب‌مانده نصیبش می‌شد.

او نمی‌توانست اعتراض کند؛ چون از وطنش رانده شده‌ بود، از آغوش مادرش دُورافتاده بود. او را بیش‌تر به چشم یک حیوان می‌دیدند. از روی ناگزیری، نان خنک‌ را لای چادرش می‌پیچید و به خانه برمی‌گشت. صبحانه‌ی دخترش نان خشک بود و آب جوش. اگر شانس می‌آوردند، چند عدد تخم‌مرغ در هفته می‌خریدند.

مریم، هنوز درکی از خوش‌بختی نداشت. فکر می‌کرد تمام کودکانی که در ساختمان‌های اطرافش زنده‌گی می‌کنند، از همین نان می‌خورند. برای او فقط یک مسأله حال‌ناشده باقی مانده بود و همیشه از مادرش می‌پرسید: چرا وقتی به مدرسه رفتیم، آن مرد گفت اتباع حق ندارند به این مدرسه بیایند. اتباع چیست؟

مریم در یک مکتب خودگردان، در خانه‌ای قدیمی که توسط چندنفر مددکار ‌اجاره گرفته‌ شده بود، درس می‌خواند. حق نداشت به مکتب دولتی برود؛ زیرا مهاجر بود. مهاجربودن در سرزمین ایران حُکمِ انسانِ بدبخت‌ و فلاکت‌زده‌ای را دارد که باید تحقیر شود، کتک بخورد، شکنجه شود.

فاطمه با خانواده‌اش چهار سال پیش، درست زمانی که گروه طالبان دوباره به قدرت رسیدند، برای فرار از گرسنه‌گی و فقر به ایران رفتند. تا آن زمان او در کنار نگه‌داری از گاو و گوسفند‌ و نان‌پختن، لباس زنان روستا را نیز می‌دوخت. به گفته‌ی زنان روستایی: «دستش به ماشین خیاطی می‌چرخد.»

فاطمه هر روز صبح بعد از این‌که دخترش را به مکتب می‌رساند، به کارگاه خیاطی در یک زیرزمینی بدون پنجره در دل بازار «مولوی» تهران می‌رفت. او با چند زن دیگر افغانستانی از صبح تا شب لباس‌هایی را برای مدارسی می‌دوختند که بچه‌های خودشان اجازه‌ی رفتن نداشتند. همیشه دستان فاطمه پر از تاول بود. انگشتانش بوی نخ می‌داد. شانه‌هایش پشت چرخ خیاطی خمیده بود.

همچنان بخوانید

یوناما؛ خاموشی انترنیت به مرگ بیماران، توقف کمک‌ها و شوک عمومی انجامید

نیلا ابراهیمی در جمع رهبران جوان ۲۰۲۵ سازمان ملل قرار گرفت

آگاهی‌دهی در باره‌ی سرطان پستان و بحران دسترسی زنان افغانستان به خدمات درمانی

اسحاق، کارگر ساختمانی بود؛ روزها سمنت و خشت را تا طبقه‌ی دهم بالا می‌برد. شب وقتی به خانه برمی‌گشت، بوی سیمان و گچ، فضای اتاق کوچکش را پُر می‌کرد. همیشه مریم دوست داشت پدرش را قبل از حمام‌کردن بغل کند، تا لباسش بوی رنگ و سیمان بگیرد. بعد به مادرش بگوید: من در فلان ساختمان مهندس هستم و اگر باور نمی‌کنی، خاک سیمان را روی لباسم ببین. مریم آرزو داشت مهندس شود.

اسحاق، مردی لاغر اندام بود با دست‌های درشت و پر از خراش. چهره‌اش بیش‌تر از این که نمای خودش باشد، رنج اجدادی‌اش را به‌تصویر می‌کشید. زمانی که لبخند می‌زد، چین و چروک‌های پیشانی‌اش بیش‌تر نشانه‌ای بدبختی بود تا خنده. او خوش‌بختی‌ خانواده‌اش را در داشتن «غذا» و «آشیانه» می‌دانست؛ اما این آرزویی بود که نسل‌های قبلش نیز به آن نرسیده بودند. اسحاق، صدبرابر آرزوهایش، خانه‌ی کسانی را آباد کرده‌است که او را «بیگانه» می‌خوانند.

اکنون تلویزیون‌های داخلی ایران، اسحاق و فاطمه را «جاسوس» معرفی می‌کند. نمی‌دانم چرا؟ شاید فاطمه با چرخ خیاطی، سوزن و نخ، تأسیسات هسته‌ای را برای اسراییل آشکار کرده‌است. یا اسحاق، موقع حمل سیمان، مختصات پدافندها را برای دشمن فرستاده‌است. رسانه‌ها با تیتر درشت می‌نویسند که زن و شوهر اتباع بیگانه در خانه‌‌ی‌شان پهپاد ساخته‌اند. دقیقاً از خانه‌ای حرف می‌زنند که هنگام باران سقفش چکه می‌کند، برقش سه چهار روز در هفته به‌مرخصی می‌رود و دهلیز و آشپزخانه‌اش یکی است.

فاطمه را مردان سیاست و رسانه‌ها برای این‌که ضعف‌شان را بپوشانند و برای هر شکست‌شان دشمن داخلی بتراشند، به‌عنوان جاسوس اسراییل به‌خورد مردم دادند. این‌ها نه شوخی بود، نه نمایشی از یک تلویزیون دولتی، بل اتهام رسمی بود: «نفوذ در تأسیسات حساس کشور از مسیر کارگاه خیاطی در بازار مولوی تهران.»

گویی سوزن او، آنتن بود. نخش، فیبر نوری. و زیپ‌های فلزی کیف‌های مکتب که برای کودکان ایرانی می‌دوخت، دستگاه شنود بودند. کی باور می‌کرد؟ اما گاهی مردم آنچه را نمی‌فهمند، زود باور می‌کنند. آن ‌هم مردمی که خودشان را برتر از دیگران می‌دانند. باید بگویم که در خانه‌‌ی فاطمه، همیشه دیگی روی آتش بود، نه برای پختن توطئه، بلکه برای پختن آش‌رشته‌ای ساده، که شکم دخترش سیر شود. شاید فرمانده‌ها و مردان سیاست فکر کرده‌اند که آشپزخانه‌‌ی فاطمه در خط مستقیم با نیروگاه‌ هسته‌ای «نطنز» قرار داشته‌است.

برای فریباندن مردم و گمراه‌‌کردن موج اعتراضات، از فاطمه زنی ساختند که هر شب، پس از پاک‌کردن عدس و دوختن لباس‌ کار پاره‌‌پوره‌ی شوهرش، از زیر بالشتش کمپیوتر بیرون می‌آورد، به زبان عبری چیزهای می‌نوشت و رمزهای پیچیده‌ی غنی‌سازی اورانیوم و تمامی نقطه‌های مخفی‌گاه‌های این تأسیسات را به «موساد» می‌فرستاد. ولی در این جمع فقط مریم می‌دانست؛ تنها چیزی که زیر بالشت مادرش است، جوراب‌هایی است که هیچ‌گاه نو نبوده‌اند و هر شب نیاز به روفو دارند؛ اما هیچ‌کس نمی‌داند فاطمه و اسحاق کجا هستند. شاید در مخوف‌ترین زندان یا هم در سپیده‌دمی که هوا گرگ‌ومیش بوده، آن‌ها را اعدام کردند.

حالا در تاکسی‌ها و بازار، مردم درباره‌ی «توطئه‌های خاموش» حرف می‌زنند: «همه‌ی بدبختی‌هامون از این افغانی‌هاست.» یا «باید از اول راه نمی‌دادنشون.»  دیگر در کارگاه خیاطی، نام فاطمه را کسی نمی‌برد. زن‌ها آهسته‌تر حرف می‌زنند، چرخ‌ها کندتر می‌چرخند. بعضی‌ها می‌ترسند نکند هر کدام‌شان یک روز فاطمه‌ی بعدی شوند؛ زیرا همه‌ی‌شان می‌دانند که کوتاه‌تر از دیوار آن‌ها پیدا نمی‌شود.

در رسانه‌های اجتماعی، موجی دیگر از توهین و تحقیر راه افتاده‌است، کسانی که تا دیروز لباس‌های دوخته‌شده‌ی فاطمه را می‌پوشیدند، حالا زیر عکسش می‌نویسند: «جاسوس کثیف!»

در این میان، رسانه‌های داخلی از همه بیش‌تر راضی به‌نظر می‌رسند، مردم با شنیدن این خزعبلات بحران اقتصادی‌شان را فراموش کرده‌اند. رژیم، با یک نمایش ارزان، قهرمان جدیدی ساخت، یک نظامی که جاسوسان خیالی را دست‌گیر می‌کند. حتا اگر این «جاسوسان» نان خشک می‌خورند، و نمی‌دانند، لپتاب چی است و حتا نمی‌دانند، اسحاق با حرف«سین» نوشته می‌شود یا «صاد.»

فاطمه، نام همه‌ی زنانی ا‌ست که در حاشیه‌ها زیسته‌اند و به‌صورت ناگهانی در مرکز داستان‌های امنیتی ظاهر می‌شوند. او نه جاسوس بود، نه قهرمان. او فقط زنی بود که نان می‌پخت، نخ می‌دوخت، و دوست داشت دخترش به آرزویش برسد.

مردم ایران! اگر روزی از خود بپرسند چرا فاطمه و اسحاق متهم شدند، باید به عقب برگردند، لازم نیست به اسراییل بروند، کافی‌ است به کوچه‌ها، به‌صف نانوایی‌، به‌صف داروخانه نگاه کنند. و آن‌گاه می‌فهمند که جمهوری اسلامی به‌جای یافتن راه‌حل، دنبال کسانی بود تا گناه را به گردن‌شان بیندازند. و هیچ‌کسی به‌جز مهاجران افغانستانی قابل دست‌رس نبودند.

در واقع آنچه رخ می‌دهد حذف کارگران مهاجر است که فقرشان شبیه تهدید جلوه می‌کنند. این حکایت، حکایت کشوری ا‌ست که در آن، انسان مهاجر اگر بخندد، متهم به طمع می‌شود. اگر گریه کند، متهم به دروغ… و اگر بخواهد فقط زنده‌گی کند، متهم به خیانت.

نوت: شخصیت‌های این محتوا ساخته‌گی هستند، فقط برای پرداختن به اتفاق‌های اخیر در کشور ایران و آنچه در برابر مهاجران افغانستانی رخ می‌دهد، روایت شده‌است؛ رفتارهایی که در این محتوا آمده، همه واقعی‌اند که حداقل در دو هفته‌ی گذشته اتفاق افتاده‌است.

موضوعات مرتبط
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN