صبح است و آفتاب بالای روستا تابیده، صدای پرندهها هوای صبحگاهی را قشنگتر کرده و چوپان با صدای بلند اهالی روستا را برای بردن رمهی شان به چراگاه صدا میزند، بوی دلنشین نان گرم از هر خانهای به مشام میرسد.
اما در میان این همه قشنگی و تازگی، دختران زیادی هستند که در این دو سال تسلط گروه تروریستی طالبان از آرزوهایشان بازمانده و هرکدام در گوشهای بدبختیهای شان را با شستن و پختن میگذرانند و هیچ روشنی برای فردا ندارند.
آسیه دختر 14 سالهای است که تا سال گذشته اجازه داشت به مکتب برود و امسال وقتی کلاس هفتم شد به دستور گروه طالبان از رفتن به مکتب بازماند. او حالا مجبور است مانند تمام دخترها و زنان روستایی ظرف بشوید و کارهای معمول روستا را که بسیار از این کارها برای آسیه سنگین است انجام بدهد. «هر روز از صبح تا شام کارهای خانه را میکنیم، وقتی مادرم آشپزی میکند همراهش کمک میکنم، برای گاو و گوسفند علف میآوریم.»
آسیه آرزو داشت در دانشگاه کابل ادبیات بخواند و داستاننویس شود. «کابل نرفتم، ولی کاکا و عمهام در دانشگاه کابل درس خوانده است، منم دوست داشتم مثل آنها در دانشگاه کابل ادبیات فارسی بخوانم. شعر را دوست دارم و قبلا کمکم کتابهای داستان میخواندم، بعد از آمدن طالبان تمام چیز خراب شد، حالا هر صبح وقتی بچهها به مکتب میرود با خودم میگویم کاش من هم میتوانستم بروم.»
او همزمان که در لب جوی نشسته بود و ظرف میشست قصهی زندگیاش را تعریف میکرد. برای آسیه ظرف شستن آسانترین کاری است که هر روز انجام میدهد، ولی او مجبور است در کنار این هر روز با مادرش علف درو کند و برای گاو و گوسفندها بیاورد.
«برای من درو کردن علف بسیار سخت است، چند بار شده که دستم را با داس بریدهام، کار ما بسیار زیاد است، حالا مادرم میگوید درس نیست باید کار کنی؛ قبلا وقتی از مکتب میآمدم مادرم میگفت برو درسهایت را بخوان و کارهای بسیار آسان را به من میسپرد، ولی حالا میگوید باید کار را یاد بگیری و درس و مکتب نیست که از آن طریق به جای برسی.»
زمانی که شستن ظرفها تمام شد، به زحمت تمام آنها را بالای سرش گذاشت و به سمت خانه حرکت کرد، سنگینی آن همه پیاله و کاسه را میشد از قدمهایی که آسیه بر میداشت حس کرد. وقتی به خانه رسیدیم مرا به اتاقی که با «گلیم» فرش شده بود رهنمایی کرد و خودش کنار تاقچهای نشست که در آن کتابهایش را گذاشته بود.
آسیه گاهی برای خودش نامه مینویسد و با خودش درد دل میکند. دنیای کودکانهی او و بسیاری از دختران روستایی که از رفتن به مکتب و رسیدن به آرزوهایشان بازماندهاند شبیه زندانیهایی هستند که حق ندارند به دوردستها نگاه کنند و آرزوهایشان نمیتوانند از سقف سلولهایشان بلندتر بروند.
او در یکی از نامههای که به خاطر شروع امتحان وسط سال مکتب پسرانه برای خودش نوشته است: «سلام آسیه، میدانم داری به چه چیزی فکر میکنی؛ اینکه امسال تو حق نداری به مکتب بروی، حق نداری مضمون دلخواهت را برای گرفتن نمرهی کامل چندین بار بخوانی و معنای تمام بیتهای شعر را با خودت تکرار کنی. میدانم چقدر خسته و دلتنگ استی، ولی چارهای نداری باید به سرنوشت که تاریکی برایت رقم زده تن بدهی. اگر تن ندهی هم راهی برای فرار نداری، برادرت حق دارد به مکتب برود، ولی تو به خاطری که دختر هستی حق نداری، این باید تو را قانع کند و دلیل خوبی برای نرفتن به مکتب باشد، همین دختر بودن تو. اری، میدانم که سخت است قبول کنی که چرا بخاطر دختر بودن حق نداری به مکتب بروی، ولی مردها همینگونه میگوید و اینجا مردها حرف آخر را میزنند، اینجا افغانستان است؛ سرزمین گورهای دستهجمعی آرزوها و قبرستان دخترانی که هرگز نتوانستند به رویاهای شان برسند.»
وقتی داشت نامه را با صدای بلند برایم میخواند، گلویش را بغض گرفته بود و به سختی میتوانست صدایش را از دورن آن بغض سنگین بیرون بکشد. وقتی نامه تمام شد به لباس سبز رنگ و چادر سفیدش که مخصوص مکتب است اشاره کرد و با پاک کردن اشک چشمانش ادامه داد: «لباسم را یکجا با کتابهایم گذاشتم و هر شب وقتی اخبار پخش میشود امیدوارم که بگوید مکتبهای دخترانه باز شد، ولی وقتی با خودم فکر میکنم به سختی باور میکنم که طالبان چنین دستوری را بدهند.»
لباس مکتبش را در کنار دیوان اشعار پروین اعتصامی و کتاب «ماه هزار پاره» سومین مجموعه شعر محمد شریف سعیدی گذاشته بود، وقتی از او خواستم برایم شعر بخواند، کتاب ماه هزار پاره را باز کرد، چند ورق را پس زد و شروع به خواندن کرد:
ابر سیاه آمد و بر کوه ایستاد
باران گرفت و زوزه ظلمت کشید باد
باران نشست و ماه، مسیحای پاک شد
آنگاه در برابر حکم شب ایستاد
بودا، هزار پاره و بودا هزاره شد
ماه هزار پاره به قعر شب افتاد
…
وقتی شعر تمام شد سکوت کرد و کتاب را به جای قبلیاش گذاشت و ادامه داد. «از صنف پنجم به بعد دوست داشتم کتاب بخوانم و از کتابخانهی مکتب کتابهای داستان که در قفسهی کتابهای کودک و نوجوان قرار داشت به خانه میآوردم و میخواندم، اولین کتاب را که خواندم اسمش “چوبشکن صادق” بود، چند داستان کوتاه داشت چندین بار خواندم و دو داستانش را حفظ کرده بودم و برای همصنفیهایم قصه میکردم.»
سکینه 37 ساله، مادر آسیه که یک زن روستایی است و حتا سواد خواندن و نوشتن را ندارد. وقتی در مورد آسیه حرف میزد بعد از هر حرفش خودش را مثال میزد.
متن حرفهای لهجهدار او این است: «حالا دخترم هم مثل خودم آیندهی بهتر از این در انتظارش نیست، در زمانی که ما کوچک بودیم هم دخترها اجازه نداشتند درس بخوانند، در دورهی اول طالبان هم سر دخترها همین وضع بود. من در دوران قبلی طالبان ازدواج کردم، وقتی امریکا حمله کرد خوب یادم مانده، همه خوشحال بودیم ولی هرگز فکر نمیکردم که دخترم هم مثل من آن روزهای سیاه را ببیند. دوست داشتم دخترم به آرزوهایش برسد، ولی شرایط طوری تغییر کرد و همه چیز به سی سال پیش برگشت.»