یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است. او دو پسر و یک دختر دارد. زندگیاش فراز و فرود زیادی به همراه دارد.
یاسمن ۱۵ ساله بوده که پدرش مجبور میکند با پسر عمهاش ازدواج کند. زندگی نو یاسمن با خشونت شروع میشود. از آنجا که زدن و حرف بد گفتن به زنان در قریه هیچ باکی نداشت، شوهرش، عصمت بارها یاسمن را لتوکوب میکند و به خانهی پدرش میفرستد. اما پدرش به جای حمایت، او را برمیگرداند و میگوید: «ما با هم فامیل هستیم. بین قوم دل بدی جور نکن، برگرد پیش شوهرت و تحمل کن.» یاسمن ناچار به خانه شوهرش برمیگردد و دشواریهای طاقتفرسای زندگی را در خانهی شلوغ خسرش صبورانه به دوش میکشد.
۱۵ سال قبل از امروز، عصمت تصمیم میگیرد به ایران مهاجرت کند. یاسمن ناراحت و غمگین میشود. چون از یکطرف از پدر و مادرش دور میشود و از طرف دیگر فکر اینکه اگر او را شوهرش لتوکوب کند و از خانه بکشد، او به چه کسی پناه ببرد؟ رنجش میدهد. لذا تلاش میکند تا عصمت را از تصمیمش منصرف کند، ولی موفق نمیشود. عصمت میگوید: «اگر میروی که خوب، اگر نمیروی پیش ملا برویم که طلاقت را بدهم.»
یاسمن به ناچار قبول میکند و راه دور و دراز و پر از خوف و واهمهی قاچاق(غیرقانونی) را در پیش میگیرد. پس از چندین بار رفت و برگشت از مرز افغانستان-ایران، بالاخره وارد خاک ایران میشوند. در یک مزرعه خانه میگیرند و زندگی نو را در کشور جدید با دشواریهای تازه آغاز میکنند. به گفتهی یاسمن او خودش کار میکند و خرج و مصارف خانه را به عهده میگیرد. عصمت همواره در تلفن با زنان بیگانه صحبت میکند و گاه ناگاه از خانه میبراید و بعد از چندین شبانه روز برمیگردد. در خانه هم یاسمن و فرزندانش را از اتاق میکشد و تا ناوقت شب فلمهای پورن تماشا میکند.
یاسمن هربار که نسبت به این مسایل معترض میشود، عصمت مسأله طلاق را مطرح میکند و میگوید: «فقط من مسئول تأمین نفقه نیستم، تو هم باید کار کنی و برای فرزندانت زحمت بکشی، وگرنه دروازه از آن طرف است، بفرما از خانه برو!»یاسمن ناچار آرام میشود و میسوزد و میسازد.
سالها به همین منوال میگذرد. عصمت دختر و دو پسرش را که حالا جوان شدهاند نمیگذارد درس بخوانند. همگی را به کار روان میکند و در ختم ماه کل دستمزد شان را از آنها میگیرد. طوری که کسی جرأت یا اجازه ندارد برای خود لباس یا خوراکی طبق میلش را بخرد.
پسر کلان یاسمن به خاطر کار شاقه ستون فقراتش آسیب میبیند و اکنون در نوجوانی قدش خمیده است. او که بیش از هجده سال سن دارد، از لحاظ روانی نیز آسیب دیده و جرأت و قدرت کوچکترین تصمیمگیری را ندارد. در محافل و مجالس نمیتواند مثل یک پسر جوان ابراز نظر کند و با بقیه همصحبت شود. شبیه فرد معیوب و یا معتاد و یا شبیه مجرم مطرود در گوشهای مینشیند و فقط نگاه میکند. مادرش این رفتارها را نتیجهی زجر و سرکوب او توسط پدرش میداند.
پسر کوچکتر یاسمن که دوازده ساله است نمیتواند بدون کمک دیگران از یک اتاق به اتاق دیگری برود. یاسمن میگوید: «پسرم سه سالش بود که در خانه تنها میگذاشتیم و برای اینکه ساعتش تیر شود تلویزیون را روشن میکردیم، او تمام روز تا ناوقت شب تلویزیون میدید و همین باعث شد دید چشمانش کم شود و مجبور شدیم برایش عینک چشم بگیریم.»
یگانه دختر یاسمن که نیز با خشم و خشونت بزرگ شده است، اشک و فریاد مادر و قهر و خشونت پدر دیده است کمجرأت و گوشهنشین به بار آمده است. او اصلا در جمع دیده نمیشود و در تنهایی و سکوت درون خود زندانی است. یاسمن نگران آیندهی او است که معلوم نیست پدرش او را به کدام شخص میدهد تا مثل خودش قربانی و به سرنوشت او مبتلا شود.
یاسمن میگوید: «خانه و زمین و گلخانه داریم، موتر هم خریدیم ولی آرامش نداریم، تن سالم و اوقات خوش و آسودگی نداریم. تمام روز در گلخانهها کار میکنیم و تمام شب کمردردی، پایدردی و استخواندردی عذاب مان میدهد. فرزندانم از دست کارهای شاقه پیش چشمانم روز به روز آب میشوند و من هیچ کاری برای شان نمیتوانم.»
در شب نوروز مهمان یاسمن بودم. خندههای کوتاه و بیصدایش در خود هزاران درد و رنج نهفته داشت. در تلاش بودم لحظهای با او صحبت کنم تا بیشتر از نگفتهها، رنجها و دردها، ناملایمات زندگی، آرزوها و رویاهایش بشنوم. اما موفق نشدم.
صبح آن شب که همه مهمانان و اهالی خانه خواب بودند دیدم یاسمن لباس کار به تن کرده و به سمت کار روان شده است.التماس کردم و گفتم: «امروز را سر کار نرو. امروز روز عید و خوشحالی است و هوا هم سرد است، لطفا نفسی تازه کن و خانه بمان.» آه سردی کشید و گفت: «من عید ندارم. نمیتوانم سر کار نروم. اگر شوهرم از خواب بلند شود و ببیند سر کار نرفتهام قیامت برپا میکند.»
برایش گفتم: «این همه که کار میکنی چرا به خودت مصرف نمیکنی؟ یک مدت را برای خودت کار کن. پولت را نگهدار و برایت لباس تازهتر، کفش راحت و… بخر. در مهمانی دیشب بین همه تو خیرهتر بودی.» با چشمان اشکآلود میگوید: «غروب وقتی از کار برمیگردم شوهرم مرا تلاشی میکند و مثل یک دزد پول را از کیف پولم میقاپد. نمیتوانم پول پسانداز کنم.»
اکثر شبها عصمت با خشونت همراه او برخورد میکند و میگوید: «چرا ناوقت از سر کار آمدی؟ کجا گم بودی؟ چرا دستانت حرکت نداره، زود شو غذا ره بکش که گشنه شدم.»
دیدگاهها 7
متسفم برای همچین مرد
خداوندج این قسم مرد بی غیرت را لعنت کند. و جانش را بگیرد که خانواده اش از شر اش خلاص شود.
درتعجبم بعد از اینهمه سال شما هنوز نمیتونی یک بار تو روی چنین مرد بی لیاقتی بایستی
مرگ یکبار
شیون هم یکبار
از زندگیتون پرتش کنید بیرون
البته اگر چیزهای که نویسنده این داستان نوشته درست باشد این طور هیولای را نمیشه انسان گفت یا آدم کثافت به ظاهر انسان به باطن شیطان است که از هیچ دین و مذهبی پیروی نمیکند .باید دعا کنیم الله هدایتش کند
من درد و رنج چنین زنی را با تمام وجود درک میکنم
تا زمانی که خانواده ی دختر از دخترش حمایت نکند وضع دختران و زنان جامعه همین طور خواهد بود . متاسفانه در اکثر کشورها به دختر به عنوان سر بار نگاه میکنند و خانواده ی دختر به خاطر رهایی از مخارجش اعم از خوراک ، پوشاک و…حاضرند با ازدواج او با مردان بی لیاقت و بی عرضه موافقت کنند در حالیکه والدین دختر نمیدانند با این عملشان نه تنها دخترشان بلکه نسلهایی را بدبخت می کنند .
لعنت به اون پدر و مادری که به زور فرزندشا ن رو وادار به ازدواج اجباری میکنند،و لعنت به مردهایی که زنها رو اذیت میکنند و وادار به کار میکنند.
انسان نیستند ، چیزی پست تر از حیوان هستند این افراد.
تف به ذاتشان
افسوس. زندگیی که از مرگ بدتره