اشاره: در بخشهای اول و دوم در مورد تلاشها، چالشها و سیر کاری همسرم در ادارات مختلف دولتی نوشتم. طی این نوشتار به عنوان بخش نهایی برآنم که تأثیر سقوط نظام بر زندگی مشترک ما و مشکلاتی که ناشی از آن پدید آمد را بازتاب دهم.
دوران آوارگی و خانه به دوشی:
دو روز قبل از سقوط نظام جمهوری وقتی با همکاران وزارت مهاجرین در صحن وزارت صحبت میکردم، تقریباً همه به این باور بودیم که حداقل تا یکسال دیگر طالبان بر کابل مسلط نمیشوند. تحلیل ما این بود که با سقوط ولایات دوردست، نیروهای نظامی آنجا به سمت کابل عقبنشینی میکنند و در نتیجه تمرکز نظامی قوی در کابل شکل میگیرد. از طرفی هم رئیسجمهور غنی در همان روزها، جنرال سمیع سادات را به عنوان مسئول عمومی امنیت کابل گماشته بود، در حالیکه هنوز قوماندان امنیه، رئیس امنیت و قوماندانهای زون ۱۰۱ آسمایی همه به جای خود بودند، این اقدام نشان میداد که ریاست جمهوری برای حفاظت از کابل برنامههایی خاص دارد. صبح روز ۲۳ اسد که هنوز طالبان وارد شهر کابل نشده بودند، داشتم برای رفتن به دفتر آماده میشدم که خاطره با نگرانی گفت: امروز وضعیت اصلاً خوب نیست و امکان هرگونه اتفاق است، موترت هم که پلیت دولتی دارد، صبر کنیم تا معلوم شدن وضعیت امروز به دفتر نمیرویم. با خود که فکر کردم، دیدم حرفش منطقی است و نمیتوانم او را در آن وضعیت متشنج در خانه تنها بمانم. بههمین خاطر آن روز دفتر نرفتیم ولی هر دو با حالت مضطرب، هر لحظه سایتهای خبری را چک میکردیم، دل و دماغ هیچکاری را نداشتیم. البته این وضعیت تنها شامل حال ما نبود، با هر دوست و آشنایی هم که صحبت میکردیم، تنها دغدغهٔ آنها نیز حفظ جان خود و خانوادهشان بود، همه به این فکر میکردند که با ورود طالبان به شهر کابل آیا زنده میمانند یا نه؟
فردای آن روز به تاریخ ۲۴ اسد سال ۱۴۰۰ همزمان با ورد طالبان در شهر کابل و انتشار خبر فرار رئیسجمهور و افراد نزدیکش به یکبارگی امید مردم کابل از بین رفت و همه به این باور رسیدند که دو راه بیشتر ندارند. یک؛ اینکه فوراً باید از هر طریق ممکن از کشور خارج شوند و دوم؛ پنهان شدن در مکانهایی که کمتر توجه نیروهای طالبان را جلب کنند تا در فرصت مناسب کشور را ترک کنند. تفاوت این دو راه صرف در آن زمان بود، ولی هر دو در نهایت به آوارگی و ترک دیار منجر میشد. خاطره که هنوز خاطرات تلخ و روزهای سیاه دور قبل نظام طالبانی را به یاد داشت، با سقوط دوبارهٔ نظام شدیداً وحشتزده شده بود، او در دور اول تسلط طالبان، اوایل در شهر پلخمری و بعد با خراب شدن بیشتر اوضاع در شهر مزارشریف زندگی کرده بود، دو ولایتی که طالبان در دور اول بیشترین جنایت را در آنجا مرتکب شده بودند. در کنار آن خاطرات تلخ، موضوع دیگری که ما را شدیداً نگران ساخته بود و میتوانست به یک مشکل جدی و بالقوه برای ما تبدیل شود، موقفهای وظیفهای ما در دولت و عقبهٔ کاری من و همسرم با مؤسسات خارجی و نهادهای مدنی بود، نهادهایی که طالبان بهشدت مخالف فعالیتهای آنها بودند. عمدهترین فعالیتهایی که تا آن روز به آن افتخار میکردیم ولی از آن به بعد تبدیل به دردسر برایمان شده بود به شرح ذیل بودند:
- ما هر دو جزو کارمندان عالی رتبهٔ دولت بودیم و در محلی که زندگی میکردیم در همان حوالی تقریباً همه ما را میشناختند. ترس ما از وجود خبرچینهایی بود که در بین مردم زندگی میکردند و هر آن امکان داشت که برای ما مشکل ایجاد کنند.
- قبل از استخدام در شغل دولتی، من تجربهٔ کار رسانهای و فعالیتهای مدنی و اجتماعی را در ولایت بلخ داشتم و کماکان چهرهٔ آشنا و رسانهای بودم.
- خاطره در قالب فعالیتهای اجتماعیاش، اولین دیوار مهربانی را در کابل ایجاد کرده بود که این موضوع بازتاب رسانهای گسترده یافته بود.
- خاطره تجربهٔ کار با مؤسسهٔ TORAN را داشت، مؤسسهای که از طرف IRI (انستیتیوت جمهوری خواهان آمریکا) تمویل میشد و مأموریت آن نهادینه کردن ارزشهای دموکراتیک، از طریق برگزاری برنامههای آموزشی، جهت آشنایی با پروسههای انتخابات، حقوق رأیدهنده، چگونگی تشخیص کاندیداتور بهتر و شیوههای نظارت بر پروسههای انتخابات بود.
- همچنان خاطره با مؤسسهٔ سوئیسی HELVETAS قبلاً کار کرده بود، که این مؤسسه نیز پروژههای تقویت اقتصادی زنان، اشتغالزایی زنان و ترویج آموزشهای مسلکی در نقاط دوردست افغانستان را تطبیق میکرد.
- علاوه بر اینٔها، خاطره در کنار وظایف اصلی خویش بهشکل رضاکارانه مسئولیت معاون اقتصادی زون مرکزی پروژهٔ پروموت را نیز بر عهده داشت. این پروژه یکی از بزرگترین پروژههایی بود که جهت تقویت اقتصادی و اشتغالزایی زنان توسط USAID تمویل میشد و تحت نظر رولا غنی بانوی نخست کشور در آنوقت، تطبیق میشد.
با در نظر داشت این فعالیتها و دشمنی عمیق طالبان با چنین نهادها و افراد مرتبط با آن، صلاح را بر ماندن و صبر کردن جهت بهتر شدن اوضاع ندانستیم. گرچند همچون خیلی کسان دیگر، ما نیز به هر آدرس و مرجع که جهت تخلیه افراد در معرض خطر کار میکردند ایمیل فرستادیم و شرح وضعیت کردیم، اما متأسفانه هیچیکی از آن مراجع همکاری لازمه را نکردند. بعد از قطع امید از نهادهای متذکره؛ چارهای جز رفتن به نزدیکترین کشورهای همسایه را نداشتیم. حالا که تصمیم بر رفتن به کشورهای همسایه را گرفته بودیم، یکی از مشکلات دیگر ما حجم زیاد اسناد و مدارک کاری ما بود، مدارکی که هر کدام با خون دل، طی سالها بهدست آمده بود. اما آن روز تبدیل به بلای جان ما شده بودند. وقتی دیدیم که هیچ نهادی جهت تخلیه با ما به تماس نشد؛ حفظ آن همه اسناد نزد ما سودی نداشت، به همین خاطر هرچه اسناد، کارت وظیفه و یا عکس و مدرکی که میتوانست به نحوی ما را با وظایف و فعالیتهای فوقالذکر ربط دهد را از بین بردیم و فردای آن با تغییر کامل ظاهر و پوشش ما، با هویت مبدل هر دو راهی قندهار به مقصد پاکستان شدیم. خاطره که در مسیر کابل قندهار برقع (چادری) پوشیده بود در طول مسیر با هر بار دیدن سربازان طالب و اینکه چگونه وسایط دولتی را با غرور و افتخار استفاده میکردند، اشک میریخت و غصه میخورد، من اما، از ترس اینکه مبادا جلب توجه کنم و کسی متوجه قومیت ما شود، حتی نمیتوانستم برایش دلداری بدهم. آن شب تا صبح طی منزل کردیم و حتی برای غذا خوردن از موتر پیاده نشدیم، همه جا طالبان بودند و حتی کسانیکه طالب نبودند نیز خود را در شکل و شمایل طالب در آورده بودند. وقتی به قندهار رسیدیم، هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. از قبل میدانستم که در قندهار، هتل معروفی از مردم جاغوری است، با پشتوی نیمه نصفه به تاکسیران که کنار سرک ایستاده بود فهماندم که ما را به آنجا ببرد. وقتی در اتاق هتل مستقر شدیم، خاطره حتی همانجا جرأت نمیکرد که چادریاش را بردارد و نفسی تازه کند، گرچند وضعیت روحی خودم نیز بهشدت خراب بود ولی بهخاطر تسلی قلب همسرم به روی خود نمیآوردم و برایش از امیدواری و روزهای خوب پیش رو میگفتم.
با روشن شدن هوا تصمیم حرکت به سوی اسپین بولدک را گرفتیم، ما که هر دو ویزهٔ یکسالهٔ کشور پاکستان را داشتیم و اسناد عبور از مرز ما نیز تکمیل بود تصور میکردیم که به راحتی میتوانیم وارد خاک پاکستان شویم ولی وقتی به بولدک رسیدیم با سیل عظیمی از مردم مواجه شدیم که همه با پای پیاده به سوی مرز پاکستان در حرکت بودند. از آنجاییکه ما ویزه داشتیم فکر میکردیم شاید راه افراد دارای ویزه جداگانه باشد، به همین خاطر تا خیلی وقت به دنبال پیدا کردن آن راه بودم. وقتی خودم نتوانستم آن را پیدا کنم از یکی از کسانی که در میان همان جمع بود راه (ویزه داران) را پرسیدم، او با خندهای تلخ گفت: وطندار گل؛ ویزهدار و بیویزه یکی است. (کل ما د همی راه روان استیم، د همی صف خوده بگیر). چارهای نداشتیم، ما هم مثل هزاران نفر دیگر در میان جمع ایستادیم و قدم به قدم پیش میرفتیم. هوا بهشدت گرم بود و دستار و پتویی که دورخود پیچیده بودم شدت گرما را چند برابر میکرد، با آنهم این شانس را داشتم که هوای آزاد تنفس کنم، ولی خاطره که چادری پوشیده بود و از اسناد تحصیلی و مداراک هویتی ما را به لباس خود دوخته بود از شدت گرما چندین بار نزدیک بود غش کند. آن روز بسیار به سختی و با ماجراهای عجیب و غریب از مرز عبور کردیم و در نهایت نزدیکیهای شام به خانهٔ یکی از اقوام ما در کویته رسیدیم. پس از چند روز اقامت در خانهٔ اقوام، با اندک پولی که با خود آورده بودیم در کویته خانهای کرایه کردیم و ابتداییترین امکانات زندگی را فراهم کردیم، اما زندگی کجا بود؟ فقط نفس میکشیدیم و حسرت میخوردیم. هنوز یک و نیم ماه از ماندن ما به کویته نگذشته بود که شایعات دستگیری کارمندان حکومت پیشین افغانستان در پاکستان دهن به دهن میشد تا اینکه یک روز مطلع شدیم چند نفر از کسانی را که میشناختیم و به تازگی به پاکستان آمده بودند از طرف سازمان استخبارات پاکستان دستگیر شده و به محل نامعلوم انتقال دادهاند، اینجا بود که به صحت شایعات مطمئن شدیم. شرایط هر روز سختتر از قبل میشد تا جاییکه حتی جرأت بیرون شدن از خانه برای خرید مایحتاج را نداشتیم و اگر چیزی نیاز داشتیم به یکی از دوستان ما که آنجا زندگی میکرد به تماس میشدیم و او برای ما خریداری کرده و به خانه می آورد.
یک شب که مثل شبهای قبل از خاطرات خوب گذشتهمان میگفتیم و به حال روز فعلیمان میخندیدیم به یکبارگی و جدیت کامل، خاطره گفت: بیا پس افغانستان بریم، اینجا هم که با آنجا هیچ فرقی ندارد. در هر دو حالت در خفا زندگی میکنیم و آزادی نداریم، ولی آنجا حداقل نام مهاجر و طعنههای تلخ فراری بر ما نیست. من خود که بهشدت از آن وضعیت خسته شده بودم و از طریق رسانهها نیز فرمان عفو عمومی طالبان را دیده بودم، این پیشنهاد چنان برایم خوشایند آمد که فردای آنروز، بار و بندیل را بستیم و دوباره به آغوش وطن بازگشتیم. وطنی که دیگر قبرستان رویاها و خاطرات خوبمان بود. وقتی دوباره به افغانستان آمدیم به نزدیکترین دوستان هم اطلاع ندادیم و از ترس اینکه مبادا، کسی ما را ببیند و بشناسد، حتی به خانهٔ قبلیمان نرفتیم و به جای آن با ظاهر کاملاً متفاوت، دروازهٔ خانهٔ یکی از اقارب نزدیک را کوبیدیم که پس از شناسایی ما با استقبال خیلی گرمشان مواجه شدیم. روز بعد وقتی از میزبان ما در مورد وضعیت کابل و چگونگی برخورد طالبان با کارمندان قبلی دولت و نهادها پرسیدم، برایم گفت که باید بسیار احتیاط کنید و حتی بهتر است به جای کابل به یکی از ولایات دور دست که کسی شما را نشناسد بروید. رفتن به ولایات دور دست برای ما مناسب نبود چون در صورت شناسایی و دستگیری در ولایات حتی کسی جرأت رسانهای کردن موضوع را نداشت، در حالیکه در کابل هنوز بعضی رسانهها بهشکل نیمه جان فعالیت میکردند. بنابراین در حاشیهٔ شهر کابل و در یک منطقهٔ فقیرنشین برای خود سرپناهی کرایه کردیم و به امید اینکه با تطبیق عفو عمومی شرایط بهتر خواهد شد مدتی را آنجا زندگی کردیم. اما با نزدیک شدن بهار و محکم شدن بیشتر پایههای حکومت طالبان؛ روز به روز وضعیت برای کارمندان ارشد دولتی وخیمتر میشد و امیدواری برای آیندهٔ بهتر افغانستان کمتر، از سویی هم برای کار به هر نهاد یا مؤسسهٔ بینالمللی که درخواست میدادیم، به دلیل اینکه سابقهٔ کار با دولت را داشتیم مؤسسات مذکور از ترس اینکه مبادا با طالبان طرف واقع شوند، از استخدام ما امتناع میکردند. با درک شرایط و پی بردن به این حقیقت تلخ که فرمان عفو عمومی دروغی بیش نبود در کمال ناامیدی پذیرفتیم که افغانستان دیگر جای ماندن برای ما ندارد، در نهایت با اندک پساندازی که داشتیم پس از تلاشهای بسیار، ویزهٔ کشور کنیا در قارهٔ آفریقا را بهدست آوردیم و تمام دار و ندار ما را در دو چمدان سیکیلویی جابهجا کرده و با دلی پر از حسرت راهی دیار غربت و آیندهای نامعلوم شدیم.