نویسنده: فرهمند ایوبی
مسئول تحقیر جوانی که بیستسال تحصیل کرده، پیری که سر برآستان خدا نهاده و جبین ساییده، مادری که دردکشیده و فرزند پرورده، دختری که خواب خوشبخت شدن دیده، کودکی که تا هنوز هرچه دیده، گل و بلبل دیده، مسئول تحقیر اینها واقعاً چهکسانی هستند؟ و چرا مردم هربار در مرزهای پاکستان و ایران، در خانۀ خود توهین و تحقیرمیشوند؟
نصف شب، دقیقاً ساعت یک بود که یکی از دوستان نزدیکم، از طریق پیامخانۀ «مسنجر» پیام گذاشت که رمز ورود به میدان هوایی کابل و اختصاصاً «ایتالیاییها» را یافتهاست و برایم فرستاد و گفت: اگر مایل هستی بروی، فرصت را هدر نده و برو؛ بختت را بیازمای. خودم تصمیم نداشتم که بروم، چون روایتهای وحشتناکی را از دوستان نزدیکم شنیده بودم؛ اما برای اینکه کاری برای دیگران کرده باشم، این رمز را با چند نفر از دوستان نزدیکم شریک کردم و با تشویق آنها، مصمم شدیم که ساعت دو بجۀ شب، به طرف میدان هوایی برویم، به یکی از دوستان نزدیکمان که در میدان هوایی بود زنگ زدیم و در مورد چگونگی ماجرا از او جویا شدیم؛ او با صراحت برای ما گفت که چنین چیزی وجود ندارد و وضعیت آشفتهتر از این حرفها است که بشود با رمز، وارد فرودگاه شد.
با تمام این حرف و حدیثها، مسیر میدان هوایی را در پیش گرفتیم و از کوتهسنگی، با رانندهای ظاهراً خوشبرخورد که خودش را ساکن پغمان میگفت برخوردیم، او ما را تا پیش روی دروازۀ جنوبی و عمومی فرودگاه رساند و قرارداد ما با این راننده، «دربست» نبود، بلکه کرایههای تعیینشدۀ معمولی مسیر کوتهسنگی تا فرودگاه بود که در برای هر نفر، (۴۰) افغانی میشد. راننده، با نیشخند جالبی هر بار تکرار میکرد که شما هوشیار هستید و دربست نیامدید و دیگران هر موتر را از کوتهسنگی تا میدان، (۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰) افغانی دربست میگیرند و در کنار این حرفها، داخل موتر از آسمان و ریسمان گفتیم، تا اینکه به مقصد اصلیمان رسیدیم. از موتر که پیاده شدیم، ازدحام، بینظمی، صدای شلیک، گروههای خستۀ مردم که با تازیانه و شلیک طالبان متفرق میشدند، اولین تصویری بود که به چشم میخورد و ظاهراً از دروازۀ عمومی و اصلی جنوبی، ورود مردم امکانپذیر نبود و برای ما گفته شده بود که باید از مسیر «هواشناسی» خود را به کمپ «باران» برسانیم. در مسیر هواشناسی، به اولین مانع و ایست بازرسی طالبان برخوردیم که مانع عبور مردم از جادۀ عمومی میشدند، اما کسی برای ما گویا نجواکنان گفت که مسیر دیگری هم هست و آن کمی دورتر و از بین خانهها و زمینهای زراعتی میگذرد و ناچار دل را به دریا زده و این مسیر را که از بین زمینها و کوچههای تنگ میگذشت پیمودیم و ظاهراً این تنها ما نبودیم که موفق به کشف این مسیر شده بودیم، بلکه انبوهی از مردم، گروه گروه، پیشتر از ما و بعد از ما میآمدند و در همین مسیر، کودکان زیادی «آب معدنی» میفروختند و کسی از خانۀ شخصیاش عابران را به رضای خدا، آب میداد و بعد از حدود نیم ساعت پیادهروی، به ایست دومی رسیدیم و دیدیم که هزاران نفر کودک و پیر و جوان، پشت دروازۀ یک کوچه که منتهی به نزدیکیهای کمپ باران میشود، ایستادهاند و طالبان با شلیک و چماق، مانع عبور مردم میشوند. مجبور به عبور از این مانع نیز بودیم و با هر بار پیش رفتن و عبور از دیگران، با شلیک و توهین سربازان طالب، مواجه میشدیم. در همین گیرودارها بود که کسی بازهم نجواکنان در بیخ گوشام گفت که راه دیگری نیز وجود دارد و با عبور از یک کوچۀ تنگ و کثیف، به یک مسجدی رسیدیم که نزدیک کمپ باران قرار داشت و انبوه بیشمار مردم را نشان میداد.
کمی پیشتر که رفتیم، صفهای خیلی طولانی و گروههای بههم پیوستۀ مردم را میدیدیم که برگههای متفاوت به دست، دستهایشان را بلند کرده و همگی یک صدا به انگلیسی صدا میزنند: «آقا، لطفاً کمک کنید». در اولین صف پیوستیم و با تلاش زیاد، خود را در اول صف رساندیم و از یک سربازی که گویا بریتانیایی بود، جویای نمایندگی «ایتالیا» شدیم، اما با برخورد خشن و شدید، سرباز بریتانیایی مواجه شدیم که معلوم شد، از ایتالیاییها خبری ندارد. از صف، بیرون شدیم و به صف طولانی دیگری که در حدود شاید 2000نفر در آن وجود داشت، پیوستیم و جالبتر از همه، موقعیتی را که سربازان خارجی برایشان انتخاب کرده بودند، جالب بود. یک جوی فاضلاب و گنداب که عمقی در حدود سه متر و عرض دو متر دارد وجود داشت که آن طرف این گنداب، نیروهای خارجی و این طرف هم، مردم بختبرگشتۀ افغانستان بودند و برای رسیدن به نمایندۀ کشور مورد نظرشان، باید با انداختن خود در این گنداب و عبور از آن، اسناد دستداشتۀ خود را به آنها نشان میدادند و بعد از بررسی توسط آنها، اگر قبول میشد، فرد مورد نظر را کمک میکرد، تا از گنداب بیرون شده و به طی مراحل اسنادشان بپردازند. در این میان، من تقریباً بعد از سه ساعت، از اول صف تا آخر صف رسیدم و نیروهای آمریکایی را از روی پرچمشان یافتم و بر لب گنداب نشستم و هرقدر فریاد کشیدم و کارت هویتم را که به عنوان کارمند خدماتی (آیساف)، کار کرده بودم، به آنها نشان دادم، هیچ جذابیتی برایشان نداشت، تا اینکه مجبور شدم خودم را داخل همان گنداب که سرچشمهی آن، آب تشنابهای داخل میدان هوایی هست، انداختم و از نزدیک، کارت خودم را به یکی از سربازان امریکایی نشان دادم و برایم گفت که کارتت را قبول داریم و اما شما باید «ویزا» داشته باشید، تا ما برای شما اجازۀ عبور بدهیم و با اصرار تمام گفتم که من در معرض خطر هستم، با آیساف کار کردهام، حالا چه کار کنم؟ با خونسردی تمام گفت که برگرد به خانهات. ناامیدانه از دیواری که به زحمت خود را در آن نگهداشته بودم، خودم را داخل آب انداختم و با امیدواریهای زیاد که شاید دیگران، پاسخ مثبت بدهند، تقریباً به بیست سرباز آمریکایی کارتم را نشان دادم؛ ولی همان پاسخ اولی را گرفتم و سرانجام ناامید و خشمگین، از آب بیرون شدیم و پس به مقصد خانه، فرودگاه کابل را ترک کردیم.
در مسیر برگشت، هرکس به یک چیزی فکر میکرد و آن اینکه کاش میشد که «قرعۀ دولت» بهنام ما هم میافتاد که نیفتاد؛ من اما غرق در این پندار که چه کسی، مسئول این تحقیر است؟ ملتی که گوسفندگونه قربانی میشوند، یا رهبران و نخبههایی که ددمنشانه، برگردۀ ملت سوار میشوند و در روزهای سخت، تنهایشان میگذارند؟ مسئول تحقیر جوانی که بیستسال تحصیل کرده، پیری که سر برآستان خدا نهاده و جبین ساییده، مادری که دردکشیده و فرزند پرورده، دختری که خواب خوشبخت شدن دیده، کودکی که تا هنوز هرچه دیده، گل و بلبل دیده، مسئول تحقیر اینها واقعاً چهکسانی هستند؟ و چرا مردم هربار در مرزهای پاکستان و ایران، در خانۀ خود توهین و تحقیرمیشوند؟