با آمدن طالبان و بستهشدن مکتب دختران، دکان فاطمه نیز بسته شد و سفرهاش خالی. او و خانوادهاش با فقر و گرسنگی روبهرو شدند تا این که کاری پیدا کرد. او در خانهای در شهر هرات برای شستوشو و پاککاری میورد. این داستان زندگی فاطمه است:
1. پیش از تسلط طالبان بر افغانستان؛
هفده سال پیش از امروز، با خانوادهاش از روستایی در ولسوالی پنجاب ولایت بامیان به هرات آمد. میگوید که در روستا دغدغههای زندگی کم بود. همین که کارهای خانه را خوب انجام میداد کافی بود. در تنور نان میپخت، گاو و گوسفند میدوشید، گندم و علف درو میکرد، ظرفها را میشست و آشپزی میکرد. با آن که همهی این کارها دشوار بود؛ اما برای یک خانم جوان روستایی چندان طاقتفرسا هم نبود. همین که تا لب چشمه میرفت و پس میآمد برایش کافی بود تا نفس راحتی بکشد. در مورد این که در پشت تپهها و کوهها چه میگذرد و در شهرها چه خبر است، بسیار کم فکر میکرد.
وقتی به هرات آمد با گذشت هر دم و دقیقه و هر شب و روز، وسعت دیدش بیشتر میشد. به تفاوتهای شهر و روستا پیمیبرد و حس نیاز به نان، لباس و داشتن خانه، هر دم در وجودش قویتر میشد. کمکم دختر و پسرش بزرگ میشدند تا شامل مکتب شوند و درس بخوانند.
فاطمه و شوهرش حسن، با خانوادهی حسن زندگی میکردند. فاطمه میگوید که با گذشت هر سال، کار در هرات کم میشد و پیداکردن نان دشوار، تا این که شوهرش افغانستان را ترک کرد و به طور قاچاقی به ایران رفت. دو سال در ایران ماند، وقتی پس آمد کمردرد بود. این درد هر روز بیشتر میشد تا این که حسن از کار افتاد. از خانوادهی پدرش جدا شد. نگرانی فاطمه با بیشترشدن درد کمر حسن هر روز افزایش پیدا میکرد. وقتی حسن پیش پزشک رفت، گفت که دیسک کمر دارد و باید برای هشت سال دارو بخورد و ورزش کند؛ اما به خاطر فقر و بیکاری نتوانست دارو بخرد. این باعث شد که فاطمه خود دست به کار شود تا فرزندانش گرسنه نمانند.
او اول یخن پیراهن میدوخت. پیراهن مردانه که کار دوختش خیلی زیاد و خستهکن است؛ اما پول خیلی کمی از آن به دست میآید. فاطمه پولی که از دوختن یخن میگرفت، فقط برای کرایهی خانه میداد. او میگوید: «حیران میماندم. از غصه و نگرانی هر لحظه میمردم که غذا و پول آب و برق را چه قسم پیدا کنم. حال که میبینم از مادرم پیرتر شدهام.»
فاطمه میگوید، تصمیم گرفت که باید کاری پردرآمدی ایجاد کند تا این وضعیت بیشتر ادامه نیابد. خانهای در پیش روی مکتب دختران جبرییل پیدا کرد و این خانه یک دکان هم با خود دارد که دروازهاش دقیق روبهروی دروازهی مکتب دختران است. اینک، حسن کمردرد است و همچنان کار نمیتواند؛ اما خلیل پسر و مبارکه دختر فاطمه، دیگر بچههای مکتبی هستند و کمکم میتوانند در کارهای خانه و بیرون با مادر شان کمک کنند.
موقعیت خوب دکان باعث شد که زندگی فاطمه هم تغییر کند. ساندویچ و برگر میپخت و به دختران مکتبی میفروخت. باید خیلی زحمت میکشید.از بام تا شام کار میکرد.
فاطمه میگوید: «نه تنها از بام تا شام، بلکه تا نیمههای شب بیدار بودیم. برای زندهماندن و زندگیکردن تقلا میکردیم. نخود میجوشاندم، کچالو و فلافل آماده میکردم. از کچالو چپس میپختم. کلم و بادرنگ خرد میکردم، ورقههای نان و برگهی روزنامه برش میزدم که ساندویچ آماده شود.بچههایم به من کمک میکردند. کار ما رونق پیدا کرد و ساندویچ و برگر ما خریدار داشت. وقتی دختران به مکتب میآمدند، در ساعت تفریح و وقتی تعطیل میشدند، چنان شلوغ میشد که به سختی میتوانستیم رسیدگی کنیم. آن وقت زندگی جریان داشت. ما کار میکردیم و دختران درس میخواندند.
به این که روزی کرونا بیاید و روز دیگری تروریستان طالب و ما دوباره گرسنگی بکشیم، دختران نتوانند درس بخوانند و زنان از کار بیکار شوند، هرگز فکر نمیکردیم. آرزو داشتم که بتوانم از این راه فرزندانم را خوب حمایت کنم که به درس و تحصیل شان برسند، برایم خانه بخرم و دکانم را بزرگ کنم.»
چه شد؟
2. ویروس کرونا از راه رسید
دو سال با اپیدمی کرونا مبارزه کردیم و با شعار (در خانه بمانیم، صمیمانه بمانیم) مکتبها تعطیل شد و قرنطینه باعث شد که فاطمه و خانوادهاش، چیزی که پسانداز کرده بودند را مصرف کنند. دوباره مکتبها باز شد و فاطمه تلاش کرد که بر زندگیاش دست نوازشی بکشد تا دوباره تغییر ایجاد شود. چنین هم شد؛ اما دیری نپایید که خبر واگیری و پخش قارچهای سمی سیاه و سفید «طالبان» آرامش را بر هم زد. در هرات، بخشی از مردم به فرماندهی محمد اسماعیل خان، در برابر طالبان مقاومت کردند؛ اما طالبان هرات را تصرف کردند. به هر پوسته که میرسیدند، آن را به آتش میکشیدند و مقاومتگران را میکشتند.
3. پس از تسلط طالبان بر افغانستان؛
افغانستان به طالبان تسلیم داده شد و این گروه با خشونت و وحشت وارد شهرها شدند. تمام ادارهها بسته شد و کسی جرات نداشت کاری انجام دهد.
فاطمه میگوید که برای اولین بار تروریستان طالب را در پیش مکتب دخترانهی جبرییل و در دروازهی دکانش دید. آنها آمده بودند که دروازهی مکتب دخترانه را ببندند. او و بچههایش از دیدن طالبان ترسیده بودند. زهرا و مهدی، دختر و پسر کوچک فاطمه، خیلی ترسیده بودند و به مادرشان میگفتند که دیگر دروازهی دکان را باز نکند تا طالبان آنها را با تفنگ خود نکشند.
از اینجا، بدبختی و گرسنگی دوباره شروع میشود. طالبان مکتبهای دخترانه را میبندند. زنان شاغل را تهدید میکنند و زندگی مردم از چرخش باز میماند. فاطمه هم در ماههای اول سقوط افغانستان به دست طالبان، اندوختههایش را مصرف میکند. دخترش که دانشآموز صنف دهم مکتب است، خانهنشین میشود و خودش هم با نگرانی و افسردگی چرخ شکستهی زندگیاش را نگاه میکند. دیگر نه دختری به مکتب میآید و نه کسی ساندویچ میخرد. سفره خالی، خانه خالی. فقط طالبان هستند که هر روز محدودیتهای نو وضع میکنند و در شهرها موترهای نظامی سوار میشوند و در چهارراهیها مردم را اعدام میکنند.
فاطمه دنبال کار برآمد تا بچههایش را از گرسنگی نجات دهد. او میگوید که میخواستم هر کاری انجام دهم تا ناله و فریاد مهدی و زهرا به خاطر یک لقمه نان را نشوم؛ اما کار نبود. زنان و خانوادههایی که پیش از طالبان به صفاکار ضرورت داشتند، همه بیکار بودند و ضرورتی به کارگر نداشتند. او دست از تلاش برنداشت تا این که در یک خانه در شهر هرات، کار پیدا کرد. فقط در هفته دو روز. پاککاری خانه و شستوشوی ظرف و لباس. فاطمه به این هم راضی است و میگوید که پول نان خشک میشود؛ اما برای رفتن سر این کار هر روز با ترس از پیش چشمان تروریستان طالب میگذرد. او با زندگی در جنگ است. جنگ میکند و سختیها میکشد تا فرزندانش قربانی وضعیت نشوند.
فاطمه میگوید که تنها او و خانوادهاش نیستند که چنین زندگی تلخی دارند، بلکه در هرات وضعیت مردم به طور کل، خیلی اسفبار است. مشکل مردم هم تنها نان نیست. امنیت تأمین نیست، هر روز پسران و دختران مردم گم میشوند، کشته میشوند. زندانهای طالبان پر است از مردم بیگناه. طالبان به بهانههای مختلف مردم را شکنجه، زندانی و لتوکوب میکنند.
فاطمه در مورد آیندهی فرزندانش نگران است و با ناامیدی میگوید: «تا طالبان باشند، وضعیت زندگی مردم بهبود نمییابد.» به باور او، باید مبارزه کنیم و زنده بمانیم.