مادرم از روزی که من به دنیا آمدم همیشه به بدی یاد میکند. میگوید: «زمستان بود، خیلی سرد بود و هرروز برف میبارید؛ صبح وقت بیدار شده بودم که نان پخته کنم، تنور گرم شده بود که شکمم درد گرفت و شاید یک ساعت بعدش تو پیدا شدی.»
پدرم به خاطر اینکه من «دختر» به دنیا آمده بودم، قهر میکند و با مادر حرف نمیزند. فقط چند روز بعد از تولد من پدرم راهی ایران میشود؛ راهی یک سفر بیبازگشت. من هرگز پدرم را ندیدم. از پدرم فقط چند قطعه عکس رنگ و رو رفته دارم که وقتی نگاهش میکنم مرا دلتنگتر میکند، البته دلتنگیام شاید از سر تنفر باشد.
قصهی غمانگیز زندگی من از 10 سالگی شروع شد، درست زمانی که پدرکلانم فوت کرد و من و مادرم به معنای واقعی بیپناه شدیم. بعد از آن هر مردی که از چند قدمی خانهی ما رد میشد، مردم در مورد مادرم حرفهای زشت میزدند، تا جایی که ما را مجبور کردند خانه و زندگی مان را ترک کنیم.
وقتی پدرکلانم مرد، شاید کمتر از یک سال بعد از مرگ او مردم قریه جمع شدند و گفتند، شما باید اینجا را ترک کنید.خوب یادم هست، مردی با ریش سفید که چادر سبز رنگ خطدارش را روی زانوهایش پهن کرده بود، این حرفها را زد و چندین نفر دیگر هم تأیید کردند. آن مرد حالا شاید زنده نباشد، ولی صدایش همانگونه که حرف میزد در گوشم هنوز باقی است.
زمانی که هنوز کوچک بودم و آن زمان ما را از روستا بیرون نکرده بودند از همسن و سالهایم میشنیدم که گاهی به طعنه و گاهی از سر دلسوزی میگفتند، پدرت را در راه ایران یخ زده و مرده است. ولی مادرم مرگ او را هنوز باور نکرده است و فکر میکند روزی پدرم برمیگردد. البته پدرم برای من واقعا مرده است. اما گاهی که به عکسهایش نگاه میکنم فقط فکر میکنم اگر میماند، ما اینهمه رنج نمیکشیدیم.
چهرهی پدرم را از روی عکسش میتوانم اینگونه شرح بدهم، مردی با صورت استخوانی و قد متوسط که در جوانی صورتش چروک برداشته و در تصاویرش برعکس مادرم هیچ نشانی از لبخند نیست.
ماجرا از جایی شروع شد که بعد از فوت پدرکلانم، پسر برادر او از مادرم خواستگاری کرد. مادرم قبول نکرد. آنها برای تصاحب زمینهایی که از پدرکلانم به ما مانده بود، میخواستند مادرم را به پسرشان بگیرند. وقتی از مادرم جواب رد شنیدند، کمکم راههای شرمآورتری را پیش گرفتند. تا آنجا که به مادرم تهمت «فاحشهگری» زدند، ولی فقط من میدانم که مادرم برای پاک ماندن چه بدبختیهایی را در این سالها تحمل کرده است.
به هر روی، ما را وادار کردند روستا را ترک کنیم. همراه با مادرم به کابل آمدیم. دقیق یادم است وقتی به کابل آمدیم مادرم خانهی پدریاش را فراموش کرده بود. چندین کوچه را بالا و پایین شدیم تا خانه را یافتیم. من تا روزی که به کابل نیامده بودم نمیدانستم که مادرم برادر ندارد. البته که پدرم هم برادر نداشت.
مادرم در کابل متولد شده، حالا بیشتر از پنجاه سال سن دارد. زنی است دردمند و خسته که سالهای زیادی غمهایش را با خودش حمل کرده است. مادرم وقتی با پدرم ازدواج کرده بود، راضی شده بود که با او به زادگاه پدرم برود. در روستایی از مربوطات ولسوالی جاغوری ولایت غزنی، جایی که پدرم با والدینش زندگی میکردند.
مادرم از روزهای اول زندگی مشترکش همیشه با هیجانی که هنوز به همراهش دارد قصه میکند: «وقتی عروسی کردیم، به قریه رفتیم، شاید سه سال بچهدار نشدیم و بعد تو پیدا شدی، البته که من از پیدا شدن تو خیلی خوشحال شدم، ولی پدرت قهر کرد و رفت. آرزو داشت فرزند اولش پسر باشد و از همان اول نامش را انتخاب کرده بود: امید. ولی رفت و تا امروز هم برنگشت و ما هم بیامید ماندیم.»
زندگی در کابل با سختی طاقتفرسای شروع شد. مادرم اولین کاری که کرد با مقدار پولی که از پدرکلانم مانده بود، دار قالی، نخ و دیگر وسایل قالینبافی خرید. مادرم از کودکی بافتن قالین را یاد گرفته بود و شروع کرد به قالین بافتن. من هم نصف روز مکتب میرفتم و بعدش از مادرم قالینبافی یاد میگرفتم.
راستی در مدتی که مادرم در روستا زندگی کرده بود، مادرش هم فوت کرده بود. وقتی ما کابل آمدیم پدرکلانم اجازه نمیداد جدا زندگی کنیم، ولی زن دوم پدرکلانم خیلی آدم تندخو بود و آدم نمیتوانست با او به راحتی کنار بیاید؛ به همین خاطر مادرم ترجیح داد جدا زندگی کند و بدبختیهایش را به تنهایی به دوش بکشد.
جای زخمهایی که از قالینبافی در کف دست و ناخنهایم دارم، همیشه مرا به روزگاری میبرد که قبول کردن مرگ راحتتر از تلاش برای زنده ماندن بود. مادرم وقتی خسته میشد و میخواست با من که درک اندکی از زندگی داشتم درد دل کند، میگفت: «سیما جانم، زندگی میتواند سختتر از این باشد. تا حالا که توانستیم دوام بیاوریم از این به بعد هم میتوانیم.»
برنامهی «در جستجوی گمشدگان» رادیو آزادی تنها امید مادرم برای پیدا شدن پدرم بود. صدای «ظریف نظر» گردانندهی برنامهی در جستجوی گمشدگان رادیو آزادی هر یکشنبه و چهارشنبه از رادیویی که مادرم خریده بود بدون حتا یک روز از دست دادن برنامه پخش میشد. مادرم از پدرش میخواست در آن برنامه زنگ بزند و مشخصات پدرم را بدهد. ولی تنها چیزی که ما از بلندگوی رادیو میشنیدیم، صدای پدرکلانم بود که میگفت: «گمشدهای دارم به نام علی محمد، باشندهی جاغوری ولایت غزنی که به مدت هفده سال میشود لادرک است….»
شاید مادرم به امید پیدا شدن پدرم این همه سال دوام آورده و سر پا مانده است. مادرم اولین و تنها تحفهای را که پدرم برایش داده است هنوز با خودش دارد. انگشتر فیروزهای است که شاید در این مدت کمتر از ده بار از انگشتش بیرون کرده باشد.
حالا من 27 سالهام و پدرم شاید حتا استخوانهایش هم سالم نمانده باشد، اما مادرم هنوز امیدوار است و منتظر پیدا شدن پدرم. او همیشه میگوید: «دخترم آدم با امید زنده است.» بارها از مادرم خواستم که دوباره ازدواج کند، ولی قبول نکرده و واقعا نمیدانم این پابندی از کجای وجود یک زن بیرون میآید. من با حمایت بیدریغ و فداکاری مادرم توانستم در دانشگاه کابل رشتهی «اداره و پالیسی عامه» را بخوانم و بعد از فراغت تمام روز در نهادهای مختلف کار کردم تا مادرم به جای سالهایی که زندگی نکرده بود، زندگی کند. از آن روزهای خوب، مدت زیادی نمیگذرد. اما گروه طالبان آمد و من و مادرم دوباره پرت شدیم وسط همان روزگار تاریک.