نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

سیمای رنج

  • سایه
  • 23 حمل 1402
سیمای رنج

مادرم از روزی که من به دنیا آمدم همیشه به بدی یاد می‌کند. می‌گوید: «زمستان بود، خیلی سرد بود و هرروز برف می‌بارید؛ صبح وقت بیدار شده بودم که نان پخته کنم، تنور گرم شده بود که شکمم درد گرفت و شاید یک ساعت بعدش تو پیدا شدی.»

پدرم به خاطر اینکه من «دختر» به دنیا آمده بودم، قهر می‌کند و با مادر حرف نمی‌زند. فقط چند روز بعد از تولد من پدرم راهی ایران می‌شود؛ راهی یک سفر بی‌بازگشت. من هرگز پدرم را ندیدم. از پدرم فقط چند قطعه عکس رنگ و رو رفته‌‌ دارم که وقتی نگاهش می‌کنم مرا دلتنگ‌تر می‌کند، البته دلتنگی‌ام شاید از سر تنفر باشد.

قصه‌ی غم‌انگیز زندگی من از 10 سالگی شروع شد، درست زمانی که پدرکلانم فوت کرد و من و مادرم به معنای واقعی بی‌پناه شدیم. بعد از آن هر مردی که از چند قدمی خانه‌ی ما رد می‌شد، مردم در مورد مادرم حرف‌های زشت می‌زدند، تا جایی ‌که ما را مجبور کردند خانه و زندگی مان را ترک کنیم.

وقتی پدرکلانم مرد، شاید کمتر از یک سال بعد از مرگ او مردم قریه جمع شدند و گفتند، شما باید این‌جا را ترک کنید.خوب یادم هست، مردی با ریش سفید که چادر سبز رنگ خط‌دارش را روی زانوهایش پهن کرده بود، این حرف‌ها را زد و چندین نفر دیگر هم تأیید کردند. آن مرد حالا شاید زنده نباشد، ولی صدایش همانگونه که حرف می‌زد در گوشم هنوز باقی است.

زمانی که هنوز کوچک بودم و آن زمان ما را از روستا بیرون نکرده بودند از هم‌سن و سال‌هایم می‌شنیدم که گاهی به طعنه و گاهی از سر دلسوزی می‌گفتند، پدرت را در راه ایران یخ زده و مرده است. ولی مادرم مرگ او را هنوز باور نکرده است و فکر می‌کند روزی پدرم برمی‌گردد. البته پدرم برای من واقعا مرده است. اما گاهی که به عکس‌هایش نگاه می‌کنم فقط فکر می‌کنم اگر می‌ماند، ما این‌همه رنج نمی‌کشیدیم.

چهره‌ی پدرم را از روی عکسش می‌توانم این‌گونه شرح بدهم، مردی با صورت استخوانی و قد متوسط که در جوانی صورتش چروک برداشته و در تصاویرش برعکس مادرم هیچ نشانی از لبخند نیست.

ماجرا از جایی شروع شد که بعد از فوت پدرکلانم، پسر برادر او از مادرم خواستگاری کرد. مادرم قبول نکرد. آن‌ها برای تصاحب زمین‌هایی که از پدرکلانم به ما مانده بود، می‌خواستند مادرم را به پسرشان بگیرند. وقتی از مادرم جواب رد شنیدند، کم‌کم راه‌های شرم‌آورتری را پیش گرفتند. تا آنجا که به مادرم تهمت «فاحشه‌گری» زدند، ولی فقط من می‌دانم که مادرم برای پاک ماندن چه بدبختی‌هایی را در این سال‌ها تحمل کرده است.

به هر روی، ما را وادار کردند روستا را ترک کنیم. همراه با مادرم به کابل آمدیم. دقیق یادم است وقتی به کابل آمدیم مادرم خانه‌ی پدری‌اش را فراموش کرده بود. چندین کوچه را بالا و پایین شدیم تا خانه را یافتیم. من تا روزی که به کابل نیامده بودم نمی‌دانستم که مادرم برادر ندارد. البته که پدرم هم برادر نداشت.

مادرم در کابل متولد شده، حالا بیشتر از پنجاه سال سن دارد. زنی است دردمند و خسته که سال‌های زیادی غم‌هایش را با خودش حمل کرده است. مادرم وقتی با پدرم ازدواج کرده بود، راضی شده بود که با او به زادگاه پدرم برود. در روستایی از مربوطات ولسوالی جاغوری ولایت غزنی، جایی که پدرم با والدینش زندگی می‌کردند.

مادرم از روزهای اول زندگی مشترکش همیشه با هیجانی که هنوز به همراهش دارد قصه می‌کند: «وقتی عروسی کردیم، به قریه رفتیم، شاید سه سال بچه‌دار نشدیم و بعد تو پیدا شدی، البته که من از پیدا شدن تو خیلی خوشحال شدم، ولی پدرت قهر کرد و رفت. آرزو داشت فرزند اولش پسر باشد و از همان اول نامش را انتخاب کرده بود: امید. ولی رفت و تا امروز هم برنگشت و ما هم بی‌امید ماندیم.»

همچنان بخوانید

سکینه و غم‌هایش در سایۀ مهربانیِ خواهر

سنگ صبور؛ آمنه و خواهرش تحت سلطۀ طالبِ خانه‌گی

تابو و درد؛ روایت رنجِ زن بودن در افغانستان

زندگی در کابل با سختی طاقت‌‎فرسای شروع شد. مادرم اولین کاری که کرد با مقدار پولی که از پدرکلانم مانده بود، دار قالی، نخ و دیگر وسایل قالین‌بافی خرید. مادرم از کودکی بافتن قالین را یاد گرفته بود و شروع کرد به قالین بافتن. من هم نصف روز مکتب می‌رفتم و بعدش از مادرم قالین‌بافی یاد می‌گرفتم.

راستی در مدتی که مادرم در روستا زندگی کرده بود، مادرش هم فوت کرده بود. وقتی ما کابل آمدیم پدرکلانم اجازه نمی‌داد جدا زندگی کنیم، ولی زن دوم پدرکلانم خیلی آدم تندخو بود و آدم نمی‌توانست با او به راحتی کنار بیاید؛ به همین خاطر مادرم ترجیح داد جدا زندگی کند و بدبختی‌هایش را به تنهایی به دوش بکشد.

جای زخم‌هایی که از قالین‌بافی در کف‌ دست‌ و ناخن‌هایم دارم، همیشه مرا به روزگاری می‌برد که قبول کردن مرگ راحت‌تر از تلاش برای زنده ماندن بود. مادرم وقتی خسته می‌شد و می‌خواست با من که درک اندکی از زندگی داشتم درد دل کند، می‌گفت: «سیما جانم، زندگی می‌تواند سخت‌تر از این باشد. تا حالا که توانستیم دوام بیاوریم از این به بعد هم می‌توانیم.»

برنامه‌ی «در جستجوی گم‌شدگان» رادیو آزادی تنها امید مادرم برای پیدا شدن پدرم بود. صدای «ظریف نظر» گرداننده‌ی برنامه‌ی در جستجوی گم‌شدگان رادیو آزادی هر یک‌شنبه‌ و چهارشنبه از رادیویی که مادرم خریده بود بدون حتا یک روز از دست دادن برنامه پخش می‌شد. مادرم از پدرش می‌خواست در آن برنامه زنگ بزند و مشخصات پدرم را بدهد. ولی تنها چیزی که ما از بلندگوی رادیو می‌شنیدیم، صدای پدرکلانم بود که می‌گفت: «گمشده‌ای دارم به نام علی محمد، باشنده‌ی جاغوری ولایت غزنی که به مدت هفده سال می‌شود لادرک است….»

شاید مادرم به امید پیدا شدن پدرم این همه سال دوام آورده و سر پا مانده است. مادرم اولین و تنها تحفه‌ای را که پدرم برایش داده است هنوز با خودش دارد. انگشتر فیروزه‌ای است که شاید در این مدت کمتر از ده بار از انگشتش بیرون کرده باشد.

حالا من 27 ساله‌ام و پدرم شاید حتا استخوان‌هایش هم سالم نمانده باشد، اما مادرم هنوز امیدوار است و منتظر پیدا شدن پدرم. او همیشه می‌گوید: «دخترم آدم با امید زنده است.» بارها از مادرم خواستم که دوباره ازدواج کند، ولی قبول نکرده و واقعا نمی‌دانم این پابندی از کجای وجود یک زن بیرون می‌آید. من با حمایت بی‌دریغ و فداکاری مادرم توانستم در دانشگاه کابل رشته‌ی «اداره و پالیسی عامه» را بخوانم و بعد از فراغت تمام روز در نهادهای مختلف کار کردم تا مادرم به جای سال‌هایی که زندگی نکرده بود، زندگی کند. از آن روزهای خوب، مدت زیادی نمی‌گذرد. اما گروه طالبان آمد و من و مادرم دوباره پرت شدیم وسط همان روزگار تاریک.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: قصه زندگی زنان
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN