معصومه سلطانی، خبرنگار
ماهها بود وقتی به دفتر میرفتم خبرهای ناامید کنندهای میشنیدم. پوشش لحظه به لحظهٔ وضعیت امنیتی کشور، هر روز به بیم ما میافزود؛ اما هیچگاهی به سرانجام سیاه آن فکر نکرده بودم. این را حتا تصور هم نکرده بودم که یک شبه، نظامی سقوط کند که تمام جهان در سنگبنای آن سهم گرفته بودند. وقتی ولایات، پشت سر هم سقوط میکردند؛ هزار و یک دلیل برای خودم میآوردم که پایتخت با این عظمتاش و موجودیت نمایندگیهای دیپلماتیک دهها کشور خارجی، نمیتواند به دست گروهی سقوط کند که همهٔ جهان، آن را تروریست میخواند.
هر از گاهی در جلسهها با همکارانم روی موضوع امنیتی بحثهای جدی داشتیم و توصیههای پیشگیرانهای را نیز از سوی همکارانم در صورت ورود طالبان به کابل دریافت میکردیم. دو هفته قبل از سقوط کابل، وقتی متوجه شدیم که وضعیت به سرعت در حال بدتر شدن است و احتمال هر نوع اتفاقی در کابل ممکن است؛ با همسرم علی در این مورد صحبت کردیم و با شریک کردن نگرانیهای خود از وضعیت موجود، تلاش کردیم راهحلی پیدا کنیم. از این که پسر ما کیانوشجان خردسال بود، بیشترین نگرانی ما متوجه او بود؛ میدانستیم در وضعیت اضطراری، بیشترین آسیبب را او خواهد دید، با این حال برای یک اتفاق ناگوار احتمالی اندکی آمادگی گرفتیم، اما دقیق نمیدانستیم که عمق این فاجعه چقدر خواهد بود.
خبرها هرروز بد و بدتر میشد، هیچ خبر امیدوارکنندهای که نویدبخش یک آیندهٔ روشن باشد، نمیشنیدیم. تنها امید ما گفتوگوهایی بود که بهنام «روند گفتوگوهای صلح افغانستان» در قطر میان آمریکا و طالبان جریان داشت. اما از آنجایی که بنیاد این روند را کج گذاشته بودند، چندان دلخوشی از این روند نیز نداشتیم. ما به عنوان شهروندان افغانستان با آغاز روند صلح، امیدوار بودیم که آمریکا در کنار مردم افغانستان میایستد و برای شامل کردن گروه تروریستی مثل طالبان در بدنهٔ نظام افغانستان، این گروه را زیر فشار میگیرد که به دلیل جنایتهایشان، پیششرطهای حکومت و مردم افغانستان را بپذیرند. اما با گذشت چند ماه از این روند، برخلاف تصور مردم افغانستان، آمریکا جانب گروهی را گرفت که آن را به نام تروریست میشناخت و دهها تن از اعضای آن در فهرست سیاه این کشور قرار داشت. واشنگتن نه تنها بر این گروه فشار نیاوردند که پیششرطهای مردم افغانستان را بپذیرند بلکه بر حکومت افغانستان برای پذیرش پیششرطهای این گروه فشار آوردند. بنابراین، روندی به نام گفتوگوهای صلح، از همان روزی شکست خورد که آمریکا بهجای خواستهای مردم افغانستان برای خواستهای طالبان لابیگری کرد. با این وجود، به گفتوگوهای صلح امیدوارم بودم که فکر میکردم آمریکا در قبال این همه امتیازاتی که به طالبان دادهاست، شاید سرانجام چیزی نیز از آنها بخواهد؛ چیزی شاید شبیه ختم جنگ و آتشبس. وقتی متوجه حقیقت موجود در خطهای مقدم جنگ میشدیم و میدیدیم که هرروز حلقه برای جمهوریت کوچکتر میشود، انگیزهٔ کار کردن، درس خواندن و حتا انگیزهٔ عادی زیستن در ما کشته میشد.
یک هفته پیشتر از سقوط کابل به دست طالبان، به علی گفتم که بیا از لحظههایمان لذت ببریم و اکنون که آزادی داریم، برویم بیرون شهر و از هوای این روزها بیشتر و عمیقتر لذت ببریم. به فامیلام زنگ زدم و آمادگی یک میله را گرفتیم و رفتیم به یکی از باغهای معروف کابل (باغ چهلستون).
روز قشنگ و آفتابی، نزدیک چاشت از جادهٔ دارالامان که خلوت بود گذشتیم. در موتر آهنگ «دنیا گذران و کار دنیا گذاران» فرهاد دریا را گوش دادیم. در باغ جایی برای نشستن نبود، انگار تمام کابل، آنروز برای تفریح آمده بودند. روز را در هوای این باغ کابل، شام کردیم؛ عکاسی کردیم، غذا خوردیم، بازی کردیم. با خود گفتیم که شاید این روز دیگر تکرار نشود.
هفتهٔ اخیر که به سقوط کابل نزدیک شده بود، زندگی برای کسانی که وضعیت را از نزدیک و با چشمان باز میدیدند، طاقتفرسا بود؛ همه به فکر راه و چاهی بودند، اما چه راه و چاهی؟ هر شب قبل خواب من و علی به چرت بودیم که چه خواهد شد؟
همینطور شبها میگذشت و روزها مجبور بودیم که به کارهای خود ادامه دهیم. روزی که طالبان تا به غزنی، لوگر و شمالی رسیده بودند، به علی گفتم که باید درصدد راه بیرون شدن باشیم؛ دیگر نمیتوانستم این حجم از دلهره را هر لحظه با خود حمل کنم. با یکی از همکاران در «کافیشاپی» پلسرخ قرار گذاشتیم. همهٔ سندهای کاریام را جمعآوری و ترتیب کردم. قهوهای که سفارش داده بودیم همآنجا سرد و ننوشیده باقی ماند، خبرهای پشت سر هم در شبکههای اجتماعی پیچید که این گروه وحشی به کابل رسیدهاند. این خبرها نخست در حد یک شایعه به نظر میرسید، اما کم کم دیدیم که توسط رسانههای معتبر نیز تأیید شد.
دهها تماس مکرر از سوی علی، مادرم، پدرم و خواهرانم دریافت کردم. علی صبح آن روز به دفتر کاریاش رفته بود و نگران من شده بود. با عجله از «کافیشاپ» بیرون آمدم، متوجه آشفتگی وضعیت شدم، ترس سراسر وجودم را فرا گرفت. همه ریخته بودند به جادهها و هرکسی به سمتی در حال دویدن بودند. مغازهداران پلسرخ، مغازههایشان را میبستند و بیشترشان، اموال با ارزششان را انتقال میدادند. چنین آشوبی برای جادههای کابل بیگانه مینمود.
منتظر بودم که تاکسی بگیرم اما هیچ تاکسی خالی از مسافر نبود. زمان زیادی منتظر ماندم و در نهایت با یک جمع از دختران در پل سرخ توانستیم که یک تاکسی بگیریم. در طول راه با علی حرف زدم و هر دو خیلی مضطربحال بودیم. برایم خبر فرار اشرف غنی را داد، مثل یک دروغ باحال معلوم میشد. تاکسی ما را در پل سوخته پایین کرد، هر طرف زنان و دختران پریشانحال و سراسیمه به هرسمتوسویی میدویدند؛ وضعیت طوری مینمود که همگی، راه خانههایشان را گم کرده باشند. در آن شرایط دشوار، متلکهای رانندگان و مردان، سختترین چیز برای تحمل کردن بود. رهگذری گفت که «اینه دیگه آزادیتان خلاص شد. دیگه طالبان خوب میفامد د حسابتان». یکی از دختران این متلکها را بیپاسخ نگذاشت؛ شروع کرد به جنگ و دعوا.
به محض رسیدن به خانه، پدر و مادرم آمدند و جویای خبرهای جدید شدند، خبرها را که برایشان با سراسیمگی تعریف کردم، آنها دلداری و قوت قلب دادند. علی ازبیرون آمد گفت: طالبان مسلح با رنجرها وارد شهر شدند. آن روز هیچ نفهمیدم چه وقت از روز است، ساعت چند است، گرسنه هستم یا تشنه؛ همه، حرف و سخنی برای گفتن داشتند و میخواستیم یکدیگر را روحیه بدهیم.
آن روز نیز به گونهای شب شد و تا نیمههای شب، خواب به چشمان ما نمیآمد. شاید همهٔ مردم شهر، آن شب را زندهداری کردند. از لحظه لحظه و ثانیه ثانیههای آن شب و روز بدم میآید. حس و حال غریبی که هیچگاه تجربه نکرده بودم. از کلکین اتاق خواب به بیرون مینگریستم، شهر آنقدر تاریک و پر از سکوت بود که با خود میگفتم همهٔ شهروندان شهر شاید در خواب دائمی رفتهاند و دیگر هیچ زندهجانی در این شهر نفس نمیکشد. به کوههای کابلجان که خیره شدم تنها چراغهای ستارهمانندش که از دورها چشمک میزد، دلم را تسلی میداد.
آنشب نیز صبح شد و هرچند خورشید طلوع کرد، اما زندگی آن روز، مثل روزهای قبل نبود. فکر میکردی حتا مگسی هم در کوچهها پر نمیزند؛ انگار همه نفسهایشان را در سینه حبس کردهاند؛ تنها راه ارتباطی با دوستان و آشنایان، تماسهای تلفنی بود، به هرکس که زنگ میزدم، سراسیمه بود و عجله داشت.
وقتی به یادم میآمد که شهر را گروه تروریستی در اختیار دارد که سالها انسانهای بیگناه را با انفجار، انتحار و با فجیعترین شکل ممکن، سلاخی کردند و به هیچکسی حتا به نوزادان رحم نکردند، نفسام بند میآید.
با خود کلنجار میرفتم که چهطور جامعهٔ جهانی میتواند اینقدر بیخیال باشد، پا پس بکشد و تماشاگر این همه ظلم و ستم علیه یک ملت باشد. دستاوردهایی که زنان و دختران این سرزمین در بیست سال پسین بهدست آورده بودند؛ با چه مبارزات و جان فشانیهایی که این مسیر طی نشدهاست. این عادلانه نیست که یک شبه، همهٔ اینها را دفن کنی. به زندگی قشنگ خود فکر میکردم که من و علی برای ساختناش چهقدر زحمت کشیده بودیم. در آن شرایط دشوار امنیتی در میان انفجار و انتحار، با شغل سخت خبرنگاری، دست و پنجه نرم کرده بودیم. به آروزهای مشترکمان میاندیشیدیم که تازه در اول فصلاش بودیم. به برنامههایی میاندیشیدم که برای کیانوشجان ریخته بودیم. با گذشت آن شب، روی همهٔ این رویاها، آب ریخته شد و تمام آنها دست نیافتنی شدند.
روز چهارم سقوط، از طرف سفارت پولند (لهستان) در هند، ایمیل دریافت کردیم که فردا ساعت شش صبح، پرواز داریم و باید از دروازه عبور کنیم و خود را به داخل میدانهوایی برسانیم. چمدان را بستیم. شرایط سختی بود، حتا نتوانستیم با خانواده خداحافظی کنیم و واقعاْ نمیدانستیم که دیدار دوباره با خانواده، عزیزان و وطن دیگر چه وقت میسر خواهد شد. برای چند وقت میرویم؟ برمیگردیم یا نمیگردیم!
خانهای که در و دیوارش را از عشق و حال خوب پر کرده بودیم، برای من امنترین نقطهٔ دنیا بود، چهطور میتوانستم، یک دفعهای رهایش کنم. با عجله از این اتاق به آن اتاق میدویدم. وقت کم داشتیم و باید وسایل ضروریمان را جمع میکردیم.
بعد از گذراندن دو شبانه روز بیرون از میدانهوایی، سرانجام سربازان پولندی (لهستانی) موفق شدند که از جمع انبوه مردم ما را پیدا کنند و نجات دهند و این بود که روز ششم سقوط کابل در یکی از پروازهای نظامی، وطن را بدرود گفتیم.
هیچگاه تصورش را هم نمیکردیم، روزی مجبور به ترک وطن شویم؛ همهٔ زندگیمان را درون گوشیهای همراه خود جای دادیم و از آن زندگی فقط عکسها و خاطرهها را باخود حمل میکنیم. حالا هزاران کیلومتر دورتر از خانواده و دوستان، بیآشیانه و بیوطن، تنها دلخوشی ما شنیدن صدا و دیدن تصاویرعزیزان ما است که نمیدانیم دیدار بعدی ما چه وقت خواهد بود.
دیدگاهها 1
عالی بود دقیقا حال وروز خیلی از مردمان ما همی رقم است وقتی این متن رو میخوندم دقیقا همان لحظه ها آن روزها ی تلخ یادم میامد