نویسنده: آرزو نوری
گلبرگ، دوستم بود نه تنها دوست برابر با خواهرم، ما با هم بزرگ شده بودیم، دختری بود که بیشتر به فرشتهها میماند تا آدم خاکی .
صبر او همیشه باعث حیرتم میشد، از صبر و گذشتش بگویم یا مهربانی بیپایانش یا هزاران امید و آرمانش!
ما زنان همیشه قربانی شدهایم، حالا به هر نامی که باشد، تقدیر، قسمت، حق، ظلم، جهل یا هر نام دیگری مهم نیست.
گلبرگ هم یک قربانی است، قربانی خانواده و سنتهای ناپسند، از زمان خودکشیش سه سالی میگذرد، دختر خوبی بود، همان طور که گفتم دختری پر از صبر و گذشت، اما به مرور زمان تغییر کرد، هر قدر سنش بالا میرفت، خشنتر میشد و رابطهاش با من سردتر، یک روز ازش پرسیدم: توره چی شده دختر، چرا روز به روز جنگره شده میری؟
تا این سوال را کردم، اشکهایش جاری شد! ترسیدم چی شده تا خواستم چیزی بگویم، او گفت: حالم خوب نیست، از زمانی که بیست سالم شده فامیلم هر روز به هر دلیلی برایم گوشزد میکنند که شوهر کنم، وقتی میگویم: درس میخوانم، میگویند: درس بخوان در خانه شوهر، خوب نیست دختر جوان بیشتر از این خانه مانده شود!
بعد از یک آه عمیق دوباره گفت: خودم را بیکس احساس میکنم، فکر میکنم مادر و پدر یا هیچ یک از اعضای فامیلم مرا دوست ندارند، مثل باری بر دوش شدهام و اضافگی.
گفتم: چپ باش دختر ای حرفا چیست، فامیلت خوبی تو را میخواهد !
ولی در دلم گفتم: این بیشتر از خوبی خواستن به اخراج یک دختر از خانهای که حقش است، میماند!
بعد از آن، مدت زیادی ندیده بودمش تا یک روز خانهشان رفتم، صدای جیغش میامد، گویا لتوکوبش میکردند! وقتی داخل رفتم، دیدم پدرش او را میزند، مانعش شدم و از آن اتاق بیرونش کردم!
قضیه را که جویا شدم و پرسیدم: چی شده گلبرگ؟
هقهقکنان گفت: به شوهرم میدهد به یک مردی که سه زن دارد و من نمیخواهم بگیرمش!
گفتم : تشویش نکن، چیزی نمیشود و آرامش کردم .
این بار موفق شد و به شوهرش ندادند، اما روزها گذشت و او 29 ساله شد! این سن نسبتا خیلی کم در جامعه ما، سن زیاد برای یک دختر محسوب میشود، در حالی که در دیگر کشورها 29 سالگی سن جوانی است!
ما به این دختران میگوییم دختر «پیرکی و خانه مانده» گلبرگ نیز به چشم مادر و پدرش دختر پیرکی شده بود که دیگر هیچ قوم و خویشی حاضر نبود، او را به همسری بگیرد!
همیشه با خودم میگفتم چرا پسرهای 30 ساله، دختر 14 ساله میگیرند، ولی دختران 30 ساله سر امباق باید شوهر کنند! اگر دختران اینقدر اضافه هستند، چرا به دنیا میآورند، چرا عذاب کشش میکنند؟ همه به فکر این بودند که او شوهر کند تا بیشتر از این پیر و خانهمانده نشود، ولی هیچ کس به این فکر نکرد که هدف او چی بود و چی میخواست.
با من درددل میکرد و میگفت: از بس فامیلش با او دعوا میکند و رفتار نادرست دارد، شبها کابوس مرگش را میبیند. او خشنتر از قبل و مثل روانیها شده بود و دیگر با کسی حرف نمیزد، تحصیل را هم رها کرد !
یک روز برایش خواستگار آمد، مردی 50 ساله با دو اولاد که زن معیوب داشت و گلبرگ باید کار خانه او را انجام میداد! فامیلش خیلی سریع پیشنهاد ازدواج را قبول کرد و مرد خواستگار با دادن شش لک قلین به خانواده گلبرگ، با او ازدواج کرد، از مجلس عروسی هم خبری نبود. هر چند میدانستم که قرار نیست خوشبخت شود ولی برایش آرزوی خوشبختی کردم.
هفته بعد از ازدواجش به خانه گلبرگ رفتم.
آنجا که رسیدم، صدای گریهاش را شنیدم، دوان دوان به داخل خانهاش رفتم دیدم آنقدر شوهرش او را لتوکوب کرده بود که انگار جای سفیدی در بدنش نمانده بود، بوی تیل همه جا به دماغم میخورد.
مرا که دید لبخند کم رمقی زد و گفت: خوش آمدی دوستم، هرگز دختر به نیا نیاور که دختر در هیچ جای این دنیا خانه ندارد.
همین را گفت و با روشن کردن یک نخ گوگرد خودش را به آتش کشید! مات شده بودم، چه مظلومانه خودش را راحت کرد تا دیگر نسوزد .