نویسنده: دلافروز انوری
روزهای آخر سال دوم دانشجویی من در رشتهٔ علوم سیاسی و روابط بینالملل بود. دلایل زیادی برای انتخاب چنین رشتهای داشتم، از یک سو فضای مردسالار سیاست افغانستان، از سویی دیگر حضور کمرنگ زنان باسواد و فرهیخته در جامعهٔ ما، من را واداشت تا سیاست بخوانم و بعد از کسب دانش و تجربه وارد صحنهٔ سیاست شوم.
تا هنوز درسهای سال سوم را در دانشگاه شروع نکرده بودم که تاریخ سیاه ۱۵ آگست اتفاق افتاد و روزگار ما نیز سیاه شد. حضور طالبان حتی در جادههای زیبا و پرمهر کابل دردآور و غیرقابل تحمل بود، چه رسد که سرنوشت کشور ما را بهدست بگیرند. ناخواسته و ناامیدانه این سیاهبختی در تاریخ ما قدم گذاشت و کار به جایی کشید که حتی بدون یک محرم نمیتوانیم تا شفاخانه برای تداوی و مسائل خصوصی صحی خود برویم.
از این درد کشیدن و فضای خفقان دو سال و اندی میگذرد. این قابل اعتراف است، برای من به عنوان دختری که در این وضعیت بهسر میبرد چیزی جز دو سال درگیری ذهنی، استرس، نگرانی و ناامیدی از آینده، آرزوهای جا مانده، اهدافی که فقط لابهلای کتابچه و کاغذ خاک گرفت، تجربه نکردم. حتی همان لبخند و دلخوشیها رخت بستند. احساس میکنم همه چیز نمایشی و دروغی بیش نبود.
تصور کنید یک دختر، بودن اجباری در کنجخانه و فکر کردن به آرزوهای بلند، تحصیلات عالی، طالبان زنستیز، فقر جامعه، بسته بودن دانشگاه، اجازه نداشتن سفر، اهدافی که فقط رویا شد، همهٔ اینها بر سر یک دختر دانشجوی سال دوم دانشگاه آمدهاست که آرزوی سیاستمدار شدن، وکیل شدن، سفیر شدن و… را در سر داشت.
قابل یادآوری است که اینروزها ما فقط با طالبان طرف نیستیم؛ درد ما آنقدر عمیق شدهاست که با افسردگی، ناآرامی ذهنی، خلقتنگی و پرخاشگری روزافزون، رنجی وافر و… طرف شدیم؛ مانند بره آهوها که در جنگل جانوران درنده گیرماندهایم.
وقتی خبر بسته شدن دانشگاهها در رسانهها منتشر شد، شب تا صبح نتوانستم بخوابم و تا فردایش گیج بودم، نمیدانستم چه کنم.
تلفن را گرفتم به برادرم که بیرون از کشور مصروف تحصیل بود این خبر را شریک کردم. از آنجایی که خلاف فرهنگ حاکم جامعه، او رفیقترین انسان زندگی من است، خواست من را دلداری کند و وعده داد که سه صد جلد کتابهای علوم سیاسی و روابط بینالملل و مرتبط به این رشته را برایم فراهم میکند تا مطالعه نمایم.
سال قبل، یکی از رسانههای تصویری افغانستان از من خواست که بهعنوان گزارشگر خبرها کار کنم. شش ماه کار کردم، روزی مدیرمسئول رسانه با چشمهای پر از اشک و گلویی پر از بغض وارد دفتر شد و گفت: طالبان از ما خواستهاند که دیگر هیچ دختری حق ندارد در اینجا کار کند. ما که تازه دستمان با کار در رسانه آشنا شده بود، باز هم دستمان را از این کار گرفتند!
آنروزها من شبیه ضربه فنی شدههای مسابقات آزاد بودم، ولی بعد از چند روزی حرف برادرم را گرفتم، شروع کردم به مطالعه و سر زدن به کتابهای مختلف.
در روزهای اول، ساعتها کتاب پیشم باز بود، هیچ نمیدانستم که چه دارم انجام میدهم. زمان میرفت، کتاب صفحه میخورد اما من در فکر ناامیدی و یأس فرو رفته بودم. کمکم با این وضعیت کنار آمدم و حالا این مطالعه به من کمک کرد که نویسنده شوم، هرچند تازهکار و بیتجربه.
وقتی به اینهمه خبرهای مکتب بسته، دانشگاه بسته، آرایشگاه بسته، پارک بسته و… فکر میکنم، خود را گنجشکی افتاده در چندین حلقهٔ دام صیاد میبینم. زمانیکه به کارهای خوبم، مطالعهام، نویسندگی و… خود خیره میشوم خود را شیر زخمی احساس میکنم که انگار دوباره سرپا خواهم شد و شغالها رخت خواهند بست!
به زنان و دختران کشورم میگویم: میدانم و قابل درک هستید، اما تسلیم نباید شویم. آسانترین کار مطالعه، تلاش و سرمایهگذاری روی خود است. این شب سیاه سحر شدنی است و مصلحت نیست که ما آگاهانه یا ناآگاهانه در شکست خود سهیم شویم. در پایان این شعر خسرو گلسرخی را برای کسانی مینویسم که برای کمر شکستن ما تلاش میکنند.
گیرم که در باورتان به خاک نشستهام
و ساقههای جوانم از ضربههای تبرهایتان زخمدار است
با ریشه چه میکنید؟
گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرندهاید
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجههای نشسته در آشیان چه میکنید؟
گیرم که میکشید
گیرم که میبرید
گیرم که میزنید
با رویش ناگزیر جوانهها چه میکنید؟