روایت یکی از مخاطبان نیمرخ به مناسبت کارزار «سکوت را بشکنیم»
صنف سوم مکتب بودم و با خواهران بزرگترم در یکی از اتاقهای خانه کرایهایمان قالین میبافتیم. خانه متعلق به شوهر عمهام بود. گاهی شوهر عمهام به بهانههای مختلف به اتاق ما سر میزد. در آن اتاق من و دو خواهر بزرگترم تنها بودیم که هر کدام به سن بلوغ رسیده بودند. هر بار آمدن شوهر عمهام به اتاق ما با شوخیهایی همراه بود. البته شوخیهایش برای ما تازگی نداشت ولی کم کم نحوه شوخی کردنهای او از حالت طنز کلامی به دست انداختن و هل دادن و در یک کلام به شوخیهای فیزیکی رسیده بود. شوهر عمهام ظاهرا کاری به کار من که از همه کوچکتر بودم، نداشت اما خواهر بزرگم که آنوقت چهارده ساله بود، از این وضعیت ناراحت و معذب بود، طبیعتا نمیتوانست در برابر شوخیهای فیزیکی یک مرد مقابله کند، ولی از آنجایی که شخصیت برونگرایی داشت، ناراحتیهایش را هیچگاه پنهان نمیکرد. یک شب که شوهر عمهام به خانه ما آمده بود، خواهرم در پیش پدرم که آنوقت بیمار بود. در حالیکه گریه میکرد، از رفتارهای شوهر عمهام گله و شکایت کرد. آن شب پدرم به شدت عصبانی شده بود و از آنجایی که بخاطر بیماری نمیتوانست از رختخواب بلند شود، از شوهر عمهام خواست که از خانه ما برود. بعد از آن شوهر عمهام برای مدتی طولانی به عمهام اجازه آمدن به خانه ما را نمیداد تا اینکه یک روز عمهام که آنوقت زن جوان و زیبایی بود، به خانه ما آمد و از خواهرم گله کرد که چرا شوخی شوهرش را به پدرم اطلاع داده و زمینه دلخوری و ناراحتی دو خانواده را بوجود آورده است. از آن ماجرا سالهای زیادی گذشته است و امروز وقتی به یاد آن ماجرا میفتم با خودم فکر میکنم که اگر خواهرم سکوت کرده بود و هیچگاه حرفی نمیزد، سکوتش نه تنها حاشیه امنی برای آزارگری و تعرض به خواهرم بلکه برای دیگر دختران خانواده بوجود میآورد.