نویسنده: سلیمه
آمنه هر روز نزدیک اذان صبح بیدار میشد و به گاو،گوسفندان و بزها علف میداد تا وقت دوشیدن، شیرشان بیشتر باشد. بعد از اذان وقتی هوا کمی روشنتر میشد، سرِ زمین میرفت تا علفِ تازه بیاورد. باید قبل از طلوع آفتاب، علف را به خانه میرساند، چون بعدتر هوا گرم و درو کردنِ علف زیر آفتاب سوزان طاقتفرسا میشد. پس از علف آوردن نیز باید از چشمه آب میآورد و برای خانواده نان میپخت.
آمنه، این دختر سختکوش، در خانوادهیی تولد شده که در آن درسخواندن برای زنان، کار منافی غیرت و در عوض، عرق ریختن در خانه و صحرا امری پسندیده پنداشته میشود. او مادرش را در 14سالهگی از دست داده و فقط یک خواهر کوچکتر از خود در خانه دارد. او عاشق درس خواندن و دانشگاه رفتن بوده، اما وضعیت خانواده و کارهای شاقهیی که از سوی پدر و برادرانش بر او تحمیل میشود، سد بزرگی در برابر این آرزویش بوده ولی او همچنان به مبارزه ادامه میدهد: «هر روز صبحِ زود برای صبحانه نان گرم و تازه آماده میکردم. بعد پختن نان، حویلی و تمام خانه را جارو و تمیزکاری میکردم و تا پدرکلان، پدر و برادرانم از خواب بلند میشدند، من کارها را کامل انجام میدادم. چون همهوقت لباس کار به تنم بود و برادرانم از لباس کارم خوششان نمیآمد، خودم صبحانه را جدا از بقیۀ اعضای خانواده میخوردم، گاهی در تنورخانه و گاهی روی حویلی. بعد صبحانه هم ظرفها را به چشمه میبردم و همچنان برای پختن غذای چاشت مواد لازم را با خود به چشمه میبردم و میشستم و بعدتر برای کارگران چای آماده میکردم.»
آمنه با اینهمه کار و زحمت در خانه، باید به مکتب نیز برود. البته هیچکس موافق درس خواندنِ او در صنفهای بالاتر نبوده و حتا پدرکلانش برادرانِ او را تحریک میکرده که اگر عقل و غیرت دارید، نگذارید او مکتب برود. اما آمنه به پدرش با التماسِ فراوان اطمینان میدهد: «من بدون هیچ شکایتی به تمام کارهای خانه و شما رسیدهگی میکنم و در مکتب هم نمرات خوبی خواهم گرفت، لطفاً مانع درس خواندنم نشوید!»
او تمام کارها را بهتنهایی برعهده میگیرد. هر روز غذای چاشت را وقتتر آماده میکند و نان چاشت را سرِ زمین میبرد و بهعجله به خانه برمیگردد تا مکتب برود و سرش ناوقت نشود. بعد مکتب دوباره سرِ زمین میرفته تا ظرفهای خالی را با خودش به خانه ببرد و سپس غذای شب را آماده کند.
آمنه میگوید: «همۀ کارها برعهدۀ من بود و خواهر کلانتری هم نداشتم که به من در کارها کمک کند. من در نهایتِ سختی کار میکردم تا کسی مزاحم درس خواندنم نشود. اما بازهم پدرم تحت تأثیرِ حرفهای پدرکلانم قرار میگرفت و به بهانهیهای مختلف کوشش میکرد مانع مکتب رفتنم شود، اما من باز پافشاری میکردم و به او و برادرانم قول میدادم که بیشتر از گذشته کار خواهم کرد. نانشان را آماده و لباسهایشان را اوتو میکردم، کفشهایشان را پاک و حتا آب حمامشان را گرموسرد میکردم تا هیچ بهانهیی دستِ آنها نیفتد و همچنان مکتب رفته بتوانم.»
آمنه با وجود این شرایط دشوار، با انرژی و اعتماد به نفسِ کامل مکتب را موفقانه به پایان میرساند. تمام همصنفیهایش برای کانکور کابل میروند اما او بدون شرکت در کورسهای تقویتی و آمادهگی کانکور، پنهان از چشمِ خانواده در امتحان شرکت میکند و بینتیجه میماند. او در اینباره میگوید: «کانکور تنها راه نجات و امید من بود اما متأسفانه کامیاب نشدم. اما خوبی ماجرا این بود که خانوادهام در جریان نبودند، وگرنه از طعنه و سرزنششان در امان نمیماندم.»
بالاخره پای کورسهای سوادآموزی به قریه باز میشود و آمنه که اکنون فارغ صنف ۱۲ است، این چانس را دارد که به حیث استاد استخدام شود. اما پدرش از شنیدن این خبر عصبانی میشود و میگوید: «مکتب رفتنت کم بود که حالا میروی معلمی کنی. دختر جان با آبروی من بازی نکن و آرام در خانه باش!»
آمنه باز تسلیم نمیشود و با برادر کلانش حرف میزند و به او قول میدهد که تمامِ معاشش را به او بدهد تا بتواند زن بگیرد. «بالاخره برادرکلانم با پدرم حرف زد که اجازه بدهد من معلمی کنم. با خوشحالی کارم را به عنوان معلم شروع کردم و چون معلم کم بود، به من پیشنهاد شد که هم قبل و هم بعد از ظهر تدریس کنم. این برایم کمی سخت بود اما من خم به ابرو نیاوردم و به کار ادامه دادم. درس ساعت ۹ صبح شروع میشد. من کوشش میکردم تمام کارهای خانه را قبل از ساعت ۹ تمام کنم. تمیزکاری، نانپزی و دیگر کارها را انجام میدادم، صبحانه را آماده کرده در دهلیز میماندم تا وقتی همه از خواب بیدار میشوند، صبحانه بخورند. غذای چاشت را هم آماده میکردم تا فقط در وقت غذای چاشت، فقط آن را گرم کنند و نیازی به پختن نباشد. خواهر کوچکم کمکم همکارم شده بود و بعضی کارهای کوچک را به او میسپردم.»
آمنه تمامِ روز را در کورس سوادآموزی مصروف تدریس میشود و زیادتر روزها از مصروفیتِ بسیار گرسنه میماند. در اوایل پدر و برادرانش کار کردنِ او را مایۀ آبروریزی میدانستند، به همین خاطر تلاش میکردند او را شوهر دهند، اما بعدها با گرفتن معاش و آوردن پول به خانه، رفتار آنها عوض میشود و اینبار آنها مخالف ازدواج آمنه میشوند و هر خواستگاری که میآید، به او جواب رد میدهند. «من برای آنها بانک خانهگی شدم که آخر هر ماه از من پول میخواستند. با تمام این سختیها، موفق شدم مصارف ازدواجِ دو برادرم را تأمین کنم و آنها سر خانه و زندهگیشان رفتند و من از شرشان راحت شدم.»
اما حالا با آمدن طالبان، آمنه بیکار و خانهنشین شده. پدرش نیز پیر و ضعیف و برادر کوچکش، کارگر و رییس خانه شده و زمام امور را بهدست گرفته و او پس از آنهمه مشقت و ازخودگذشتهگی، زیر سلطه و سرزنشِ کوچکترین برادرش قرار گرفته است. آمنه میگوید: «پس از سالها کار و مبارزه، با آمدنِ طالبان به نقطۀ اول بازگشتم. باید تحت سلطۀ برادرم نفس بکشم، وگرنه من و خواهر کوچکم را بهشدت لتوکوب میکند. همیشه او از عقاید طالبان دربارۀ زنها دفاع میکند و فرمانهای آنها را با لذت به ما قصه میکند. او من و خواهرم را مجبور کرده حتا در خانه و گرمای تابستان نیز لباس بلند بپوشیم و پوشیده بمانیم. او خودش روزانه بیرون میرود و ما حتا اگر به چیزی ضرورتِ شدید داشته باشیم، نباید از خانه بیرون برویم. برادرم همیشه یک جمله برای من دارد و آن اینکه «دوران مبارزه و درس و معلمیِ تو به پایان رسیده است!»
آمنه به سختیها عادت کرده اما خواهر کوچکش از این وضع خیلی صدمه میبیند و او مجبور است هر روز خواهرش را دلداری بدهد. آمنه میگوید: «برادرم خواهر کوچکم را مجبور میکند تمام کارهایش را انجام بدهد ولی با اینهمه، بازهم او را مورد خشونت لفظی و فزیکی قرار میدهد. برادر کوچکم، نمایندۀ طالبان در خانۀ ما و حتا بدتر و بیرحمتر از آنها شده است؛ او به ما که خواهرش هستیم، هیچ ترحمی ندارد. همیشه بالای سرمان ایستاده و در حالِ کنترول و سانسور رفتار ماست.»
این روزها آمنه دلش گرفته و حکمرانی برادرش برای او غیرقابل تحمل شده است اما بهخاطر حفاظت از خواهر کوچکش، «سنگ صبور» شده و میخواهد به این مبارزه دستکم تا بزرگ شدنِ خواهرش و رهاییِ او از این وضع ادامه دهد.