نویسنده: سلیمه
پدرم دختران زیادی داشت و تمام دختران خود را در سن کم شوهر میداد. پدرم قریهدار بود و ما همیشه مهمان داشتیم، کار زنان در خانواده پذیرایی از مهمانان بود، پدرم دو زن داشت و همچنان هر دو زنش اولاد میآوردند، ۸ خواهر و ۹ برادر بودیم. تمام اعضای خانواده ۲۳ نفر میشدیم، سه برادری که زن داشتند و ما خواهران مجرد که با زنان برادرانمان دست بهیکی میشدیم و از مهمانان پذیرایی میکردیم، کارهای خانه را با برنامهریزی و همکاری یکدیگر انجام میدادیم، هر وقت مهمان میآمد، کارها تقسیم بود و بدون سروصدا هر کسی بهکار مشخص خود رسیدگی میکرد.
همۀ ما زنان خانوده از کار زیاد خسته میشدیم ولی حق شکایت نداشتیم، خواهر کلانم چندبار از کار شکایت کرده بود اما اعتراضاش سرکوب شد، مورد لتوکوب قرار گرفت و به یاد دارم بعد از آخرین شکایت و نالهاش؛ پدرم او را به پسر یکی از دوستانش داد که بدبختانه خانۀ شوهرش از خانۀ ما کرده بدتر بود. هرچند وقت یکبار، خواهرم از خانۀ شوهرش فرار کرده به خانه میآمد و پیش پدرم عذر و زاری میکرد که اجازه دهد با شوهرش در کنار ما زندگی کنند؛ اما پدرم با خشونت و حرفهای تند، خواهرم را دوباره به خانهاش برمیگرداند.
همه همین شرایط را داشتیم، پدرم زنان خانواده را فقط به چشم خدمتکار و نوکر میدید، برایش مهم نبود که زن و اولادش چهقدر سختی و مشکلات را متحمل میشوند؛ فقط دوستان و مردمداری برایش مهم بود و همچنان پذیرایی درست از مهمانان، اگر کموکاستی در پذیرایی وجود میداشت از مادرم گرفته تا خواهر کوچکم را مورد لتوکوب قرار میداد. همیشه از ترس اینکه مورد لتوکوب قرار نگیریم، کوشش میکردیم همه چی درست و منظم باشد. در اواقاتی که مهمان نداشتیم، اگر غذا و لباس پدرم یک دقیقه دیرتر برایش میرسید جنجال و سروصدا شروع میشد و آنروز همه مجازات میشدیم؛ مجازات ما گرسنگی بود.
پدرم هر کدام ما را در زیر زمین بدون آب و غذا زندانی میکرد و میگفت: تا عاقل نشدهاید حق بیرون شدن را ندارید. زیر زمین خیلی سرد بود و یک روز خواهر دومم مرتکب اشتباه شد، پدرم میخواست زندانیاش کند اما بهشدت زاری و ناله میکرد که مرا زندانی نکن؛ هر کاری که بگویی انجام میدهم. گرچه پدرم او را تا زیر زمین برد اما از زندانی کردنش منصرف شد، خواهر دوم من، دختری لاغر اندام و ضعیف بود. ما همیشه کارهای سبک و آسان را به او میسپردیم تا زیاد سرش فشار نیاید، وقتی پدرم از تصمیماش منصرف شد، همه حیران ماندیم و همچنان بهخاطر زندانی نکردن خواهرم خوشحال شدیم، متوجه شدیم که دلیل عذر و زاری بسیار خواهرم برای زندانی نشدن، عادت ماهانهاش بوده چون تحمل سردی زیر زمین برایش سخت بود.
خواهرم با گفتن اینکه هر کاری انجام میدهد، نمیدانست که سرنوشت تلخی در انتظارش است، مدتی از آن قضیه گذشت، یک روز پدرم بیمقدمه گفت: ثریا را به یکی از دوستانم دادهام، برای نامزدی و عروسی آماده شوید. این خبر برای ثریا خیلی تکاندهنده بود، وقتی مخالفت کرد، پدرم گفت: قبلاً گفته بودی که هر کاری را انجام میدهی! این همان کاری است که باید انجام بدهی. ثریا دیگر نتوانست صدایش را بلند کند. تسلیم شد و تن به ازدواج اجباری داد.
در روز عروسی متوجه شدیم که قرار است ثریا زن سوم دوست پدرم شود، دیگر کار از کار گذشته بود و کسی جرأت مخالفت نداشت. گرچه ثریا در خانۀ شوهرش آسوده و راحت بود اما آوردن طفل، ثریا را از پا درآورد و بیش از حد ناتوان و ضعیف کرد، وقتی ثریا به مرکز صحی قریه مراجعه کرده بود، داکتر او را از آوردن طفل منع کرد، چون بهشدت ضعیف بود و خطر مرگ او و طفلاش را تهدید میکرد. تشخیص داکتر برای ثریا و طفلش سوءتغذیه بود. داکتر آنها را زیر تداوی قرار داد، ثریا در جریان بارداری و شیردهیاش تحت تداوی قرار داشت تا بهبود یابد، اما خانوادۀ شوهر ثریا موادهای تغذیه و داروهای تقویتی را به ثریا نمیدادند و خودشان مصرف میکردند.
ثریا وقتی به مرکز صحی مراجعه میکرد و توسط داکتر معاینه میشد، داکترش متوجه شد که وضعیت ثریا تغییری نکرده و همچنان ضعیف و ناتوان است. داکتر متوجه میشود دواها و غذاهای تقویتی توسط ثریا استفاده نشده بلکه توسط خانوادۀ شوهرش بهمصرف میرسد. با شنیدن این حرف داکتر با خانوادۀ شوهر ثریا صحبت میکند و توضیح میدهد که دوا و غذا از ثریا است و نباید با فامیل شریک شود. بعد از آن، خانوادۀ شوهرش، ثریا را به خبررسانی و فضولی متهم میکنند و او را مورد آزار، اذیت و لتوکوب قرار میدهند، پس از آن ثریا را نوکر و خدمتکار خانه میسازند.
متأسفانه هیچیک از ما صدای خود را بلند کرده نمیتوانیم، مجبور و تسلیم به تصمیم پدر و سرنوشتمان هستیم. ما زنان همیشه قربانی رسم و رواج قریه شدهایم و در سن کم ازدواج کردیم، در حال حاضر خواهر سوم، خودم و خواهر کوچکم که ۱۴ سال سن دارد عروسی کردهایم، حداقل زندگی ما سه نفر مثل دو خواهر کلانم نیست اما نگرانی و تشویش در مورد زندگی ثریا و خواهر کلانم، مادرمان را از پا درآوردهاست. قبلاً کار زیاد باعث خستگی جسمانی میشد اما حالا زندگی سخت خواهرانم فکر همۀ ما را درگیر کردهاست و این خستگی جسمی و فکری همۀ ما را ضعیف و از پا در خواهد آورد.