نویسنده؛ آرزو نوری
او یک دختر معیوب بود، خوب یادم است وقتی به دنیا آمد،یکی از دستانش حرکتی نداشت. همه ناراحت شده بودیم.
مردم قریهی ما و در کل فامیل ما از جنس دختر متنفر بودند. ولی خواهرم معرکه بود، او همیشه درسهایش را میخواند، همیشه از ما جلوتر حرکت میکرد، همیشه در حال تلاش بود. از درد دستش ناله نمیکرد. گرچه به چشم همه مردم یک دختری بیچاره میآمد، ولی او خودش را بیچاره حساب نمیکرد. مثل یک کوه استوار باقی ماند. با وجودی که اجازه درس خواندن نداشت، ولی درس میخواند، تلاش میکرد.
من از بیمهری فامیلم نسبت به او بخاطری این که یک دخترِ معیوب است، باخبر بودم، اوایل فکر میکردم، او به هیچ جایی نمیرسد و سر بار ما خواهد شد. او نیز با گذشت زمان همین طور بزرگ میشد، وقتی به سن ۱۸ سالگی رسید. پدرم خواست او را به فردی بدهد که ۲۰ سال از او بزرگتر بود. چون فکر میکردیم، کسی دیگری او را به همسری نمیگیرد. خوب رسم ما این بود، دختر باید در سن کم شوهر کند. خواهر من که خیلی بزرگ هم شده بود. بخاطر همین میخواستیم، او را به شوهر بدهیم، اما او از ترس این که به شوهرش ندهد، فرار کرد، به تنهایی گریخت! بعد از این که مردم قریه فهمیدند، همه یکجا شدن و به امر خانِ قریه حکم سنگسار او را دادند که بعد از پیدا شدنش باید سنگسار شود. من و پدرم خیلی دنبالش گشتیم، ولی پیدایش کرده نتوانستیم. هیچ کس نتوانست دستش به او برسد.
سالها گذشت و از او هیچ خبری نبود، من که فکر میکردم، او مرده است، حتما هم باید مرده باشد. مگر میشود دختری به تنهایی بزرگ شود و زنده بماند.
با گذشت این سالها ما همه به سن پیری رسیدیم و یادی از خواهرم در ذهن ما باقی نمانده بود، تا این که آوازه ساختن شفاخانهای مجهز در قریه به گوش ما رسید.
همه حیرت کرده بودیم، مگر امکان داشت؟ تا حالی این قریه هیچی نداشته بجز یک کلینیک و یک مکتب، پس شفاخانه از کجا شد؟ اصلا کی میخواست بسازد؟ اما کار اعمار شفاخانه شروع شد و موفقانه هم به پایان رسید، در روز افتتاحیه که همه مردم خوشحال بودند، من نیز رفته بودم، خانمی آمد. برای سخنرانی. همه میگفتند این خانم کسی است که این شفاخانه را ساخته است.
جالب بود برایم، یک زن برای ما شفاخانه ساخته بود. با خود گفتم این روزها همه چی عجیب شده!
خوب آن خانم شروع کرد به سخن گفتن. در اولین کلامش گفت: «بنامی خدای یکتا و خوشحالم که امروز بعد از سالها دوباره به خانهام برگشتهام، شاید با حکم سنگساری خودم. همان حکمی که برای فرار کردن از ظلم برایم داده شد ولی مردمم هرگز ندانست، که من فرار کردم تا دردهای زندگانی را از آنها فراری بدهم.» از حرفهایش مشکوک شدم.
وقتی متوجه شدم که نمیتواند یکی از دستانش را تکان بدهد! شناختمش!
او خواهر من بود!!! از تعجب خشکمزده بود و مات مانده بودم، خدای من! این چطور ممکن است؟ دیگر او توانا شده بود. این برایم غیر قابل باور بود،ولی حقیقت داشت او برای خودش خانمی شده است.
آن روز بجای این که من احساس سربلندی کنم، احساس روی سیاهی کردم. برای اولین بار بخاطر جفایی که در حق خواهرم روا داشته بودم، از خودم احساس نفرت نداشتم.
آهسته و آرام از جمع مردم بیرون شدم، از خجالت نمیتوانستم به کسی با افتخار بگویم، او خواهر من است! او همان دختری بود که من و پدرم برای سنگسار کردنش کل شهر را گشتیم تا پیدایش کنیم! من خجالت زده بودم از تفکر اشتباهم ولی خواهرم سرفراز بود از تلاش بیپایانش.