نویسنده: ملالی امین
زهرا، ۳۶ ساله، در ناحیه شانزدهم شهر کابل زندگی میکند. حویلی که زهرا در آن زندگی میکند دو اتاق نشیمن کهنه دارد. یک بمبه دستی که مثل همه منابع این محله آب شور میدهد. مردم محل معمولا مجبور اند آب آشامیدنی را بخرند.زهرا پنج دختر دارد. صفدر، شوهرش دو سال پیش برای یافتن کار به ایران رفته است. زهرا میگوید اگر یکی از دخترانم پسر میبود، ممکن روزگار بهتری میداشتم. از همین خاطر، عالیه، کوچکترین دختر خود را پسرانه میپوشاند.
پس از بازگشت طالبان به قدرت در ۲۴ اسد ۱۴۰۰ خورشیدی، موج بزرگی از شهروندان افغانستان به ایران و پاکستان پناه بردند.
بسیاری از پناهجویان نتوانستهاند همراه با خانوادههایشان به سفر بروند. صفدر نیز بدون خانوادهاش، برا کارگری به ایران رفته است. او پیش از این در صنعت پوست حیوانات کار میکرد، اما پس از ورود طالبان به کابل کار او نتوانست مخارج خانوادهاش را تامین کند. بنابراین صفدر از روی ناچاری از راه «قاچاق» به ایران رفت. از روزی که صفدر خانه را به قصد ایران ترک کرد، زهرا تا دو ماه از او هیچ اطلاعی نداشت.
بعد از رفتن صفدر قاچاقبر به زهرا اطلاع داد که صفدر نتوانسته است پول قاچاقی را به طور کامل بپردازد. بنابراین قاچاقبر از زهرا خواست بیست هزار افغانی به او بپردازد. قاچاقبر هر روز دم در خانه زهرا حاضر میشد و به زورگویی و اعمال فشار آغاز میکرد. تا اینکه زهرا را وادار کرد برایش پول تهیه کند. او با سوء استفاده از تنهایی زهرا، او را تهدید میکرد. زهرا هنوز جملات قاچاقبر را به یاد دارد که میگفت: «صفدر هنوز در پنجه خود ماست و هر چیزی بخواهیم میتوانیم بر سرش بیاوریم. اگر نمیخواهی اعضای بدنش را جدا جدا برایت تحفه بیاورم، پولم را بده.»
هر قدر زمان میگذرد، زهرا هیچ تماسی از صفدر دریافت نمیکند. زهرا بعدا خبر میشود که تمام داروندار او را به شمول تلفن همراهش قاچاقبر گرفته است.
صفدر هم بعدا خبر میشود که زهرا زیر فشار زورگوییهای قاچاقبر یگانه گوشواره خود را که نشانی دست مادر مرحومش بود، فروخته است تا پولش را به قاچاقبر بدهد.
دو ماه بعد به زهرا خبر میرسد که شوهرش در حوالی «اهواز» کاری یافته و مشغول ساختن بلوک است. او همچنین مجبور شده است روزانه شش ساعت کاری را به طور جداگانه به پاسبان محله کار کند. در غیر آن پاسبان به او هشدار داده است که او را بخاطر نداشتن «مدارک قانونی مهاجرت» به زندان خواهد انداخت یا اخراج خواهد کرد.
دو دختر زهرا با مادرشان خامکدوزی میکنند. شبانه، ۱۵ ساله آرزو داشت روزی «وکیل» شود. او هنوز میتواند از رویاهایش قصه کند. رویای اینکه دریشی قهوهای پوشیده است و به سوی دفتر کار خود میرود. وقتی طالبان وارد کابل شدند و مکاتب دوره ثانوی را به روی دانشآموزان دختر بستند، شبانه صنف هشتم بود.
زینب، ۱۳ ساله صنف هفتم شده بود. شبانه و زینب هر روز روی یک تکه فرش رنگ و رو رفته، روی حویلی خامهای که تازه آبپاشی و جارو شده، مینشینند و خامکدوزی میکنند. انگشتان کوچکی روی تکه جالی با سند پخته گل میدوزند. آنها گلهای ظریف دور یک دامن گرد و دو آستین و یخن را در سه روز آماده میکنند.
زهرا، محصولات کار دختران خود را به بازار «سر کاریز» و کارته چهار میبرد و هشتصد افغانی میفروشد. آنها همینگونه نان شبانهروزی خانواده را در میآورند.
شش ماه پیش زینب به شدت بیمار شد. مادر تا عصر او را در خانه نگه داشت و با درمان خانگی تلاش کرد دلدردی دختر را درمان کند. عصر، درد زینب شدت گرفت. او به شدت دچار تهوع شده و سرگیجی گرفته بود. مادر مجبور شد او را به شفاخانه ببرد. پزشکان تشخیص دادند که زینب اپندکس شده است.
آنها وقتی که به شفاخانه وزیر محمداکبر خان مراجعه کردند، مسئولان این شفاخانه او را نپذیرفتند. مسئولان شفاخانه به او گفتند این شفاخانه اختصاصی امراض ارتوپیدی است و ما در بخش داخله «نوکریوال» و امکانات نداریم. آنها آدرس شفاخانه ابن سینا را به او دادند. در جریان راه، حال زینب خرابتر شد و راهبندان شدید موجب شد که زهرا مسیر خود را تغییر دهد و زینب را به یکی از شفاخانههای خصوصی در مکروریان چهارم منتقل کند.
آنها در مکروریان چهارم تستهای سیبیسی (CBC)، سونوگرافی و سیتیاسکن را گرفتند. زهرا در بدل هر تست، مجبور بود پول بپردازد. پولی که برای او خیلی گزاف بود. بالاخره پزشکان، پس از بررسی نتیجه تستها گفتند بیمار باید هرچه زودتر عملیات شود. عملیات، پانزده هزار افغانی هزینه برمیدارد. مسئولان شفاخانه به زهرا گفتند تا زمانی که پول عملیات پرداخته نشود، داکتران دست به کار نخواهند شد. زهرا هزینه تستها و عملیات را در جریان یک ساعت با خود ضرب و جمع میزند. او مجموعا سی هزار افغانی باید در یک روز برای درمان دخترش مصرف کند، اما نیمی از این پول را کم آورده است.
زهرا چارهی دیگری نداشت. جز اینکه به اقارب خود زنگ بزند و از آنها قرضه بخواهد. او یک شماره مبایل را از پس دیگری در گوشی خود وارد میکند و بیست هزار افغانی قرضه میخواهد. هر تماسی او را ناامیدتر میسازد. به گفته او اقوامش هر یکی بدبختتر از دیگری هستند. هیچ کدام نمیتواند پول مورد نیاز زهرا را فراهم کند. سرانجام به یادش میآید که روزی زن همسایه به او گفته بود در جستجوی یک دختر فرزندی است و در بدل دختر فرزندی پول پرداخت خواهد کرد.
زهرا به این فکر میافتد که عالیه، دخترش را در بدل پول «به فرزندی بدهد» تا زینب را نجات دهد، اما نمیتواند. زهرا با هزار فکر در اندرون خودش گلاویز است که ناگهان، صدایی از گوشهای از شفاخانه توجهش را جلب میکند. پایواز یک بیمار دیگر، درباره خرید گرده برای نجات بیمار خود گپ میزند.
زهرا خودش را به او نزدیک میکند و میگوید من گردهام را میُفروشم. بعد از جر و بحث کوتاه یک گرده خود را در بدل ۷۰ هزار افغانی میفروشد و همراه با زینب، همزمان به اتاق جراحی میرود.