روز پنجشنبه ۲۱ اسد ۱۴۰۰ خورشیدی، ساعت ۲ بعد از ظهر طبق تقسیم اوقات درسی، جلسه سیزدهم مضمون مبانی حقوق عمومی بود. بعد از ختم صنف خواستم کمی در سرک دارالامان پیاده قدم بزنم. آهسته، آهسته از پیاده روی کنار خیابان گام بر میداشتم و هر طرف میدیدم خیابان بیربار همیشهگی را نداشت، تعداد کمی هم که بودند شور و حال زندگی در چهره شان دیده نمیشد.
حس عجیبی داشتم انگار این آخرین روز پیاده روی و شاید آخرین جلسه درسی ام در دانشگاه بوده باشد. شام به خانه رسیدم و با خواهرم در مورد خبرهای که در رابطه با سقوط کابل شنیده بودم قصه کردم. در صنف بعضیها میگفتند از طرف دفترهای کاری شان گفته شده که وسایل تانرا جمع کنید در روزهای نزدیک کابل به گروه طالبان تسلیم داده میشود.
به شدت نگران بودم، اما یک حسی به من میگفت کابل سقوط نخواهد کرد. وقتی خبر سقوط یا بهتر بگویم خبر تسلیم دهی هرات را شنیدم نا امید شدم و بغضم ترکید و گریه کردم. فردای آن روز با تمام نگرانی و ترس دوباره آماده شدم و زود تر از ساعت ۸ به دانشگاه رسیدم مضمون مبانی حقوق عمومی داشتم و از ساعت ۸ تا ۱۲ ظهر روز جمعه باید در صنف میبودم.
در حالی که شب از شدت نگرانی و دلهره خوابم نبرده بود و صبح زودتر راهی دانشگاه شده بودم باید تا شروع صنف در حویلی دانشگاه منتظر میماندم. با استفاده از این فرصت چند قطعه عکس از گلهای باغچه دانشگاه گرفتم. حالم گرفته بود انگار آخرین جمعه حضور در صنف ماستری و تلاش برای آرزوهاست. استاد به صنف آمد، در مورد اوضاع و احوال پرسید همه نگران بودیم و آنچه را شنیده بودیم باهم قصه کردیم.
درس ساعت ۱۱ و ۴۵ دقیقه ختم شد. خیلی دلم میخواست با استادم یک عکس یادگاری بگیرم اما حالش را نداشتم که بگویم و استاد از صنف بیرون شد. من و همصنفیهای مان ماندیم در صنف، یک همصنفی ما گفت: بیایید یک عکس یادگاری بگیریم چون معلوم نیست دوباره میتوانیم همدیگر را ببینیم یا نه. چند قطعه عکس گرفتیم و از صنف بیرون شدیم.
ساعت ۲ بعد از ظهر برنامهی آموزشی دادگاههای مجازی در دانشگاه توسط دکتر سعید عباسی و دکتر بابک باصری برگزار میشد. هرچند ظرفیت محدود بود اما برای اعضای انجمن علمی مطالعات حقوق عمومی که من نیز عضو آن بودم رایگان بود. با استفاده از وقت رفتم در یکی از قهوه خانهها، قهوه گرفتم و منتظر بودم تا ساعت 2 شود و برگردم به دانشگاه، ساعت یک و چند دقیقه پیامی دریافت کردم که برنامه امروز لغو شده در فرصت دیگر برگزار خواهد شد.
نگران شدم چون اساتید همه در دانشگاه بودند و مشکلی برای برگزاری برنامه وجود نداشت. ترس همهی وجودم را فراگرفته بود با ناامیدی بسوی خانه حرکت کردم. به خانه رسیدم و پیامی دیگری دریافت کردم که همه اساتید را به سفارت بردهاند و منتقل شان میکنند به ایران. احساس کردم سقف خانه فرو ریخت، با نگرانی و ترس به یکی از استادها پیام گذاشتم اما پاسخی نداد. شب سیاه و ساکتی از راه رسید شکسته بودم نمیدانم چگونه به خواب رفته بودم.
صبح روز شنبه وقتی بیدار شدم و یادم آمد حیرت زده مانده بودم که چکار کنم. تصمیم گرفتم بروم شهر نو تا ببیبنم در شهر چه خبر است؟ بیروبار موترها زیاد، همه خسته و آشفته بنظر میرسید. بعد از دو ساعت رسیدم به شهر نو، در مسیر راه بودم که پیامی از همصنفیام دریافت کردم. پرسیده بود که آیا درس ماستری را ادامه میدهی؟ نمیدانستم چه پاسخی برایش بنویسم در نهایت نا امیدی نوشتم: اگر کابل سقوط نکند بلی، ولی اگر طالبان بیاید نمیدانم چه سرنوشتی در انتظار ماست.
آن روز ناامیدتر و پریشانتر از روز قبل به خانه برگشتم. صبح روز یکشنبه اطفال به مکتب نرفته بودند. نزدیک ساعت ۱۱ قبل از ظهر بود که در رسانههای اجتماعی خبر حضور طالبان در کوته سنگی کابل دست به دست شد. دست و پاهایم سست شده بود، توان بلند شدن از جایم را نداشتم به خواهرم زنگ زدم که کجایی؟ گفت نزدیک خانه، به برادرم که دفتررفته بود هم زنگ زدم گفت میآیم طرف خانه. زمین و زمان جایم نمیداد بالا میرفتم و پایین. وقتی همه اعضای خانواده جمع شدند کمی روحیه گرفتم. شام آن روز آوازه شد که طالبان تلاشی خانه به خانه را شروع کردهاند. بسیار ترسیده بودم.
ساعت ۸ شب برادرم گفت آماده شو که فردا باید برویم به طرف فرودگاه در پروازی به قطر منتقل مان میکنند. وقتی داخل اتاقم شدم، نگاهی انداختم همه چیز اتاقم را دوست داشتم. بغضم ترکید گریه کردم. اما چارهای جز جمع کردن نداشتم با اشک و ناامیدی وسایل اتاقم را جمع کردم. ۱۲ شب شده بود رفتم که بخوابم خوابم نبرد ساعت یک و نیم برادرم پیام ماند که همهی ما میرویم. از اتاق پایین شدم تا ساعت 3 شب در سالون بودیم. حق داشتیم هر نفر یک جوره لباس برداریم تمام. لباسها و رنگناخنهایم را به آوارگان جنگ و خانمی که در خانه مان کار میکرد ماندم. آه، کتابخانهی من، وقتی چشمم به کتابخانهام افتاد با صدای بلند زار زار گریستم چقدر سخت بود لحظهای که نمیتوانستم حتا یک جلد از آنها را بردارم. اما مطالعه همان کتابها بود که دریافته بودم انسان در محیط نا امن میتواند راه چارهای برای زنده ماندن بیابد. اگر آزادی و حق انتخاب و تصمیمگیری از او گرفته شود دیگر نمیتواند در قید و بند تفکر دیگران به زندگی ادامه دهد.
تمام شب با حسرت و آه با خودم میگفتم یعنی این آخرین شبی است که در اتاقم استم. سیاهی شب جایش را به روشنایی غبار آلود و گرفتهای صبح داد با میلی سری به آشپزخانه زدم اما اشتها نداشتم. برگشتم به اتاق صبح را با نگرانی و بیقراری به چاشت رساندم. وقت نان ظهر از پایین زنگ زدند که بیا غذا بگیر. پایین شدم، همه دور هم سر سفره بودند با چشمهای اشکبار. نتوانستم چیزی بخورم کمی آب گرفتم و سفره را جمع کردیم و کم کم باید آماده رفتن میشدیم به طرف فرودگاه چون قرار بود ساعت ۴ پرواز داشته باشیم که خبر آمد امروز پرواز نیست.
از اینکه یک روز بیشتر در کابل و خانه ام میماندم خوشحال شدم ساعت چهار عصر به آششپزخانه رفتم و کمی غذا گرفتم چای و کلچه که بسیار دوست داشتم. آخرین غذای مزه دار که در کابل خوردم که هنوز هم طعم شه بیاد دارم. تا نیمههای شب بیدار بودم. آخرین شب بودن در خانه، صبح ساعت ۸ و چند دقیقهای گفتند آماده باشید که میرویم به طرف فرودگاه ساعت ده روز پرواز است.
ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه از خانه خارج شدیم. هرچند تلاش کردم گریه ام را پنهان کنم موفق نشدم از ساحهای که خانه مان در آن بود دور ودور تر میشدیم و صدای هق هق گریه های من بلند و بلندتر میشد. دم دروازه ورودی فرودگاه رسیدیم که طالبان ایستادهاند و حضوز مردم که میخواستند از افغانستان خارج شوند.
تا نزدیکی فرودگاه رفتیم اسناد ما به دست برادرم بود با طالبان صحبت کرد اما آنها میگفتند همه شما کافر استید بالاخره یکی شان آمد نزدیکتر و گفت باید کسی از داخل بیاید و شما را ببرد. برادرم تماس گرفت و کسی آمد و مارا داخل برد یک گوشهای نشستیم صدای فیر زیاد بود و طالبان با چوب به مردم حمله میکردند. در اثر فیرهای زیاد یک پسر جوان در پیش چشم های ما زخمی شد و پسری دیگری را با قنداق به سینه اش زد.
نیروهای طالبان در رنجرهای پولیس ترانه روشن کرده بودند چهار طرف میگشتند و خوشحال بودند من وحشیگری را از چهره های شان میدیدم. ازشان حالم بهم میخورد ، فکر میکردم که چگونه این آدمهای وحشی آروزهای مانرا با خاک یکسان کردند.
بعد از ساعتها انتظاری بالاخره ساعت ۹ شب در هواپیمای نظامی بالا شدیم یک ساعت بعد هوا پیما به مقصد قطر پرواز کرد. بعد از پنج روز بودن در قطر بقیه اعضای خانوادهام هم به ما پیوست. شام چهار شنبه دهم سنبله بیرون رفتیم در آنجا به سهتا دختر خانم آشنا شدیم که یکیشان از افغانستان، دیگری فلسطینی و سومی هم آمریکایی بود. آنها در مورد خبرها از افغانستان از ما پرسید و اینکه ما در آنجا چه خواندهایم؟ آیا انگلیسی یاد داریم یانه؟
آنها به ما گفتند میخواهیم برای شما صنف های انگیلسی برگزار کنیم. آنها به ما دلداری میداند و میگفتند همه چیز درست میشود اما من پر از نا امیدی و بغض بودم. آنها میگفتند آینده روشن و زندگی نو در انتظار تو است اما در ذهن من دچیزی دیگری میگذشت. آنها گفتند فردا دوباره بر میگردند. اما ما فردای آن روز ۱۱ سنبله به فرودگاه رفتیم ساعت ۹ شب از فرودگاه قطر به مقصد کانادا پرواز کردیم.
بعد از ساعتها بودن در هواپیما ساعت ۳و ۳۰ دقیقه صبح در کانادا رسیدیم. چند ماه است که در هوتل استیم ممکن روزهای آینده ببرد مان در خانه که گرفته ایم. دوباره از صفر باید شروع کنیم و این بسیار درد آور است اما چارهای جز این نداریم. ناخواسته کابلم را ترک کردم، کابلی را که با همهای مشکلات و نا انمی هایش دوست داشتم، زندگی را در آن شهر دوست داشتم و با دوستانم میگفتم هرگر کابل را ترک نمیکنم اما اتفاقی شوم که افتاد زندگی را از ما گرفت.
آرزو میکنم روزی دوباره برگردم به کابل، با دنیای از تجربه و دانایی بیشتر، با صداقت و پشتکار برای مردمم کار کنم. من پر از درد و دلتنگی استم، ارچند در اینجا امنیت جانی و روانی دارم، آزادی دارم و میتوانم تلاش کنم و به آروهایم برسم اما حس و حال که نسبت کابل و تمام روز مرهگی هایش داشتم گاهی غیر قابل تحمل میشود برایم. دق شدهام، دق دود چوب، تجلیل شب یلدا، میله گل سرخ و شادی و شور که داشتیم، دق صدای پالک فروشی که در کوچهها میپیچید.