زندگی زیر سایهی گروه طالبان برایم خیلی دشوار است. وقتی طالبان کار و فعالیت زنان را منع کردند، شرایط برایم دشوارتر شد.
وضعیت طالبانی کل بخشهای زندگی ما را متأثر کرده است. پیش از آمدن طالبان احساس میکردم خوشبختم. من کار میکردم و فرزندانم درس میخواندند. دخل و خرج ماهانه مان برابر بود و امید به آینده زندگی را زیباتر ساخته بود.
اما با آمدن طالبان، ناگهان همهچیز از دست رفت. کار را از من گرفت و درس را از فرزندانم. امید به زندگی را به یغما بردند. فکر میکنم دیگر چیزی باقی نمانده است. حالتم چنان شده که هزار بار مرگ را بر این خفت و خواری در سایهی طالبان ترجیح میدهم.
مادر پرتلاشی بودم و زندگی را وقف آموزش فرزندانم کرده بودم، اما اکنون هیچ کاری از دستم ساخته نیست. بیکاری من منجر به بدبختی و بیسرنوشتی فرزندانم شد. فرزندانم همه محصل دانشگاه بودند. پسر بزرگم محصل صنف چهارم دانشکدهی زراعت ولایت سمنگان است. پسر دومی در بلخ همزمان دو رشتهی ادبیات انگلیسی و خبرنگاری را میخواند. پسر سومی محصل صنف دوم دانشکدهی اقتصاد دانشگاه بلخ بود و دخترم تازه صنف دوم دانشکدهی انجنیری شده بود.
ما به همین کورسوی اندک در زندگی دلخوش بودیم که ناگهان طالبان پس از مکاتب، دانشگاهها را هم به روی دختران بستند. دخترم بیش از حد ناامید شد. دلم میخواست کمکش کنم، ولی کاری از من ساخته نبود.
من زنی هستم که در یک فامیل سنتی بزرگ شدم. فامیلی که حرفهایشان مدام از غیرت و ناموس، از نام و نشان خاندان بود. به مشکل توانستم مکتب را به پایان برسانم. دقیق بعد از فراغتم از مکتب، در سال ۱۳۷۵ خورشیدی بود که طالبان برای اولین بار افغانستان را اشغال کردند. در همان دورهی نخست طالبان نامزاد شدم، عروسی کردم و چهار فرزند آوردم.
بعد از رفتن طالبان و آمدن دموکراسی، توانستم دوباره تحصیل کنم و به کارهای اداری مشغول شوم. طی دو دهه گذشته زندگی خوب و عاشقانهای با همسرم داشتم.
تصور میکردم ما بهترین زوج جهانیم؛ چون در داخل خانه به جای خشونت رایج در جامعه، ما عشق را تجربه میکردیم و کل زندگی را روی آموزش تکدختر و هرسه پسر مان سرمایهگذاری کرده بودیم.
خشونتهای خانوادگی را که از طرف فامیل شوهرم اعمال میشد، نادیده میگرفتم چون خودش را دوست داشتم و شوهرم همیشه میگفت:نجیبه! کل تلاشم را میکنم که تو درس بخوانی. همینها زندگی را لذتبخش کرده بود.
اما آغاز سیهروزی ما از همان زمانی بود که شوهرم به بیماری سرطان دچار شد. یک سال هر لحظه منتظر مرگ کسی بودم که فکر میکردم بدون حضورش زندگی برایم آنقدر سخت و بیمعنا میشود که نفس گرفته نمیتوانم.
آن روز بد هم فرا رسید. در بهار سال گذشته شوهرم را از دست دادیم. روزهای دشواری را با چهار فرزندم سپری کردیم. هنوز احساس میکنم یک تکهی وجود را از دست دادهام.
اما روزهای بدتری در راه بود. سه ماه بعد از مرگ همسرم طالبان آمدند و حکومت جمهوری سقوط کرد. فرمان پشت فرمان زندگی را برای ما دشوارتر میکرد. من که بیشتر از ده سال در موسسههای خارجی کار میکردم نیز بیکار شدم. همهی آرزوهای مشترک من و فرزندانم نقش بر آب شد.
شبها خواب ندارم. روزها در فکر میمانم که بعد از این چه خواهم کرد؟ با این وضعیت و این همه محدودیت چگونه کنار بیایم؟ دلم برای خودم و فرزندانم میسوزد؛ برای این سرنوشت نامعلوم و آیندهای که هیچ نمیدانم چه خواهد شد. من با عالمی از زحمت توانستم فرزندانم را بزرگ کنم و تا اینجا برسانم. حالا که میبینم تمام زحماتم به خاک یکسان شده، ناامید شدهام، دلم از این حالت خیلی گرفته است.
سال پار در گیرودار مریضداری و امسال پس از بیکاری، پول زیادی از مردم قرضدار شدم و مدام به این فکرم که چگونه پس بپردازم؟ از کجا پیدا کنم؟ احساس میکنم یک جسم سخت در گلویم گیر کرده و مانع نفس کشیدنم میشود. تازه چهل ساله شدم اما قلبم دچار مشکل شده و دست راستم درست کار نمیدهد، دید چشمانم هم ضعیف شده است.
به اینها که فکر میکنم آن بغض گلوگیر میشکند و اشک از چشمانم جاری میشود. به بسیار مشکل غمم را از فرزندانم پنهان میکنم. غصهی شوهرم، مشکلات زندگی و این تردید و ناچاریهای خودم دارد دیوانهام میکند.
در وضعیت بد روانی قرار دارم. غصه رهایم نمیکند. نمیدانم این حالت تا چه زمانی دوام خواهد کرد. نمیدانم چقدر میتوانم دوام بیاورم در حالیکه خستگی تمام وجودم را فرا گرفته و جز غصه خوردن کاری از دستم ساخته نیست.
طالبان کاری کردند که نفس کشیدن برایم مشکل شده و احساس میکنم راهی برای ادامهی زندگی نمانده است. این همان خفقان است که در نوجوانی در دور نخست طالبان تجربه کردم و در شادترین لحظههای زندگی طی بیست سال گذشته از تکرار آن میترسیدم.