نویسنده: مریم بهاری
شب با برادرم حرف میزدم، خستگی و آشفتگی از چهرهاش میبارید، میگفت که کل روز را دویده تا آمپول/ پیچکاری نوزادش را بخرد و عاقبت یک آمپول کمیاب را با قیمتی گران خریده بود و مسئول داروخانه گفته بود که فعلا چهار دانه آمپول نخر به این گرانی! اگر نوزادت بهتر شد با یک دانه امپول، باز بیا سه دانه دیگر هم برایت می فروشم. نوزاد برادرم هشت ماهه بدنیا آمده و هنوز میان مرگ و زندگی در جدال است. دکترها گفتهاند اکسیژن خون نوزاد کم است و ریههایش هنوز آب دارد. برادرم ولی امیدوار بود و میگفت شاید زنده بمانه، چون دختره.
فکر کردم، برادرم چقدر به سخت جانی دخترها اعتقاد دارد. شاید بخاطر اینکه در خانه همیشه سخت جانی خواهرانش و البته مادر را هم دیده است. از خواهرم درباره در مورد حال مادر و نوزاد پرسیدم، آهی کشید و گفت که دلم میسوزد برای مرضیه (نام مستعار)، هم درد زایمان طبیعی و هم درد سزارین (عملیات) را با هم تحمل کرد. تختهای کناریش، نوزادان را کنار مادرانشان میآوردند ولی او حتی اجازه نداشت، نوزادش را داخل شیشه ببیند.
یک لحظه دلنوشتههای اوریانا فالاچی در کتاب «به کودکی که هرگز زاده نشد» به خاطرم آمد، آنجا که در گفتگوی درونی با جنین چند هفتهایش از تردیدهای زندگی و مرگ میگوید و اینکه قرار است فرزندش به چه دنیای پرآشوبی قدم بگذارد. اینکه دوست ندارد او (نوزاد) دختر باشد تا از خیلی از تحقیرها و بردگی ها در امان باشد و اگر پسر زاده شود هیچکس نمیتواند در تاریکی شب به فرزندش تجاوز کند.
لازم نیست حتما زیباچهره باشد تا در اولین نگاه مورد قبول واقع شود و… یک لحظه از خود پرسیدم براستی باید همسر برادرم چه حسی داشته باشد، وقتی فرزندش هنوز در بین مرگ و زندگی تقلا میکند. آیا باید از آوردن او به دنیا خوشحال باشد یا سنگینی بار مسئولیت زندگی یک انسان را بر روی شانههایش تحمل کند، در کنار اینکه جای بخیهها را در شکمی که لایه لایهاش را بریدهاند و زخمهایی که هنوز جایشان درد میکند، را تحمل کند. مگر نگفتهاند که زنان در هنگام زایمان تا مرز مرگ درد میکشند و برمیگردند به زندگی. در چنین وضعی زنی که هشت ماه فرزندش را در بطنش نگهداری میکند.
از حالت تهوع تا دردهای طاقت فرسایی که خواب و استراحت را از چشمانش میرباید، را با طیب خاطر بپذیرد تا آهسته آهسته برای فرزندش شرایطی بوجود آورد که چون نهالی در حال جوانه زدن و بزرگ شدن حضورش را به رخ زندگی بکشد. خبر تولد نوزاد نارس برادرم را تازه شنیده بودم که در رسانهها اعلام کردند نوزادی در جنوب افغانستان، قبل از تولد زخمی از مرمی دشمنان انسانیت بدنیا آمد، در حالیکه مادرش ساعاتی قبل کشته شد. باز به دختر برادرم فکر کردم که در آن سوی مرزهای خون و جنون در دیار مهاجرت بدنیا آمده است.
شروع کردم به نجوا با او که دو هفته وقت داری تا تصمیم برای ماندن در این دنیای پرآشوب یا بازگشت به عدم را بگیری. اطرافیان میگویند که خیلی سخت است تو مرگ را انتخاب کنی، چون پدر و مادرت سختیهای زیادی را تحمل کردهاند، دیگر تحمل این را ندارند که اولین پاره جگرشان را هم از دست بدهند، ولی تویی که تصمیم میگیری بمانی یا بروی. اگر بخواهی بمانی تعلق به وطنی داری که تا چشم کار میکند خشونت و بیداد و تعصب حرف اول را میزند. تو شهروند درجه چندم وطنت خواهی شد و برای حقوق اولیه زندگی شهروندی و بعد حقوق جنسیتیت باید مبارزه کنی یا اگر بخواهی به سیاق پدر و مادرت رفتار کنی، تو میشوی فرزند مهاجرت در کشوری که هوایش را هم با منت نفس بکشی، مجبورت میکنند خلاف میلت لباس بپوشی و جیغ نزنی، بلند نخندی و در دشتهای سبز ندوی. چون تو یک دختر هستی و باعث به گناه افتادن مردان میشوی.
البته اینها مطلق نیست، ممکن است تا وقتی بزرگ شوی، خیلی از معادلهها تغییر کند و تو زندگی بهتر از زندگی ما داشته باشی. اگر عدم را انتخاب کنی، معلوم نیست که چه وقت یکبار دیگر این بدن انسانی را داشته باشی. شاید گل وجودت به سبزه گیاهی در امتداد یک رودخانه بزرگ تبدیل شد یا صخرهای در برابر امواج یک اقیانوس یا ماهی در داخل برکهای شدی. چه میدانم، این انتخاب توست، شاید بهتر باشد زندگی را انتخاب کنی. چون حق داری خطا کنی و راه درست را پیدا کنی ولی اگر زندگی در دنیای آدمها را انتخاب کردی، آن وقت که با سختیهای زندگی آدمها روبرو شدی، امیدوارم هیچ وقت پدر و مادرت را سرزنش نکنی که من نمیخواستم بدنیا بیایم چرا مرا بدنیا آوردید.