نویسنده: زلیخا اکرمی، دانشجوی ماستری روابط بینالملل
من زادهی سرزمین دردم. زادهی دردهای مادرم. اما در من درد نوای دیگری دارد. خانهی ما کاهگلی بود. صحن حویلی ما کوچک به مانند کف دست خودم، دارای خطهای درشت ولی با درختان توت، خرمالو، زردآلو، سیب و ناک؛ پرودههای دستان خاکآلود پدر سبز شده بود. ترکاری تازهی این حویلی خاکی حاصل زحمت دستان باریک و کمر خمیدهی مادر درهم تنیده با صدای شوخیها و جنگهای بچگانه و گریههای خواهر-برادر بود. ما یک خانواده بودیم و یک خانه داشتیم در گوشهی شهر شلوغی به نام کابل.
اما شبی دزدان مفلوک به خانهام آمدند و بهشت کوچک ما را، لبخندهای داخل حویلی خاکی را، شوخیهای خواهر-برادری را، حرف و پندهای مادرانه را، لبخندهای گرم پدر هنگام برگشت از سر کار را و همان لذت و آرامش زندگی را از ما ربودند و مرا راهی “دیار دیگران” کردند!
شبی که تلویزیونها و رادیوها هر لحظه تکرار میکردند “کابل سقوط کرد، کابل سقوط کرد، طالبان کابل را گرفتند و…” دیگر امیدی برای زیستن نمانده بود. فردای همان شب، چمدان خاکستریرنگم را برداشتم که همرنگ روزگار دختران سرزمینم بهم ریخته بود. چمدان را باز کردم، درونش را به ترتیب با غصههای پدر، اشکهای مادر، دلواپسیهای خواهر و اندوه بردار را چیدم و لباسهای سیاهرنگم را با رمان برادران کارامازوف از داستایفسکی و کتاب لویاتان نوشتهی توماس هابز و دفتر یادداشتهایم جاگزین کردم. از خودم هیچ چیزی برای بردن نداشتم، فقط یک جسم خسته و سوخته، یک روح نگران و سرگردان را میخواستم از زیر شلاق حاکمان جدید شهر نجاتش دهم، اما معلوم نبود به کجا خواهد رفت.
رفتم و مقدار کمی از خاک خانهی کوچک بهشتیام دزدکی گرفتم. این خاک به مثل دردهایم سخت بینشان و بیرنگ بود و بویش به سختی حس میشد. اما وزنش؛وزنش به وزن جسمهای بیجان افتاده در خانههای یتیمان بینان، به وزن فریاد عاشق دل سوخته پی مشعوق آغشته به خون، به وزن اشک مادری چشمانتظار، به وزن بار سنگین بر پشت خمیدهی پدر در انتهای روزی که با دستان خالی و بدون نان به سوی خانه میرود، به وزن سنگینی شکم زن بارداری شوهرمرده، به سنگینی دردهای پسربچهی کوچولوی نانآور خانه و به وزن صدای خفتهی دختری کنج خانه که از مکتب بازمانده است.
دوست داشتم این خاک را سالهای سال پیش خود نگه دارم، چون پدر و مادرم رویش قدم گذاشته بودند و آن خاک مهربانیهای اشکآلود مادر و غرور بیلبخند پدر و بوی وطن میداد.
نمیدانستم این خاک را کجا بگذارم، به کف دست چپم گذاشته بودم، در طول راه خانه تا میدان هوایی کابل هردم نگاهش میکردم؛ خلیی سخت و بینور بود. هرجاییکه میگذاشتم و دوباره بر میداشتم مقدارش کم ولی وزنش زیادتر میشد. با کم شدن مقدار آن خاک، لرزه به اندامم درآمد و از فانی شدنش میترسیدم. برای اینکه باد خاک را باخود نبرد باید مواظب میبودم. راه دیگری برای نگه داشتنش وجود نداشت مگر اینکه دستم را مشت میکردم.
وقتی در میدان هوایی در سالن انتظار میخواستم یک بار دیگر بوی دردهای خاکم را استشمام و با خاک پای عزیزانم آخرین کلمات خداحافظی را ردوبدل کنم، ناگهان دیدم از خاک اثری نبود.
از آنجاییکه خاک سرشت پذیرندگی دارد و در خاک فضیلتی است که در خود مجال رشد غیر از خودش را نیز میدهد با عرق دستم درهم آمیخته و شبیه نقشهای شده بود که مثل نقشهی هیچ کشوری نبود. یک نقشهی فرو ریخته و ازهم پاشیده در گوشههای دور دور کف دستم جای گرفته بود.
مبهوت خاک پای عزیزانم و نشان حویلی خاکی مان بودم که خود را تنهای تنها در صالون انتظار فرودگاه یافتم. عجولانه چمدان کوچک ولی سنگین و پر از دردم را برداشتم و به سوی هواپیمای حامل زخمیها (زنان، مردان، کودکان و بزرگسالان سوگوار و سیاهپوش به مانند مردههای متحرک با جسم بیروح) شتافتم.
داخل هواپیما که شدم، دیدم دیگران سوگوارتر از آن بودند که فکر میکردم. هرسو که میدیدم حسرت از چشمان مضطرب و اشک سیلآسا از گونههای غمدیدهی شان سرازیر میشد.
ما یک جمع آدمهای سرگردان و بیپناه شبیه پرندههای بیبال و بیلانه بودیم. هرکدام در چوکی هواپیما برای گریز از خشم حاکمان جدید شهر پرواز را ثانیهشماری میکردیم. به اطرافیانم میدیدم که عاجزانه برای عزیزان به جای گذاشته شان آه سرد میکشند و اشک از گوشهی چشم بر روی گونههای شان میلغزد. هرکدام ما راهی دیار دیگری بودیم. سرزمینی که دیگران ساخته و شاید ما را در گوشهای از آن پناه دهند. هواپیما بلند شد و پرواز کردیم بدون دانستن اینکه چی سرنوشتی و کدام خاک با چه وزنی در انتظار ماست.
دیدگاهها 9
واقعا خیلی درد آور هست
پروردگار در حفظش داشته باشد شما را بانو زلیخا.
از شما ممنونم
برایتان صحت و سلامتی آرزمندم.
خیلی درد آور است دوری از وطن دوست ها و فامیل که همه دارایی انسان است. موفق و باشید در پناه خداوند ج باشید بانو ذلیخا
ممنونم آقای سروری
شما هم سلامت باشید.
چه زیبا قلم زده است زلیخا عزیز ما، همگام با درد هایش خواننده گان را به لحظه یی میبرد که فکر می کند او هم در ان لحظات نا خوش بوده است. قامت بلند باد بانوی استوار.
سپاس!
موفق باشید.
خیلی خوب نوشته یی
ممنونم!
درد است سر تا پا درد است بودن و سازگاری کردن با این دیو سرشتان .
خیلی زیبا قلم زدین موفقیت بی شمار برایتان استدعا دارم.❤