بعد از تمام نمودن صنف دوازدهم و سپری کردن امتحان کانکور و بینتیجه ماندن آن، تمام امیدم از بین رفت. قبل از فارغ شدن دنبال کار بودم تا در آمد مالی داشته باشم اما موفق نشدم کار پیدا کنم. مثل بقیهٔ دختران، هنر صنایع دستی یاد نداشتم که با آن نیازهای اولیهٔ خود را برآورده کنم. بهخاطر مشکلات اقتصادی نتوانستم در دانشگاه شخصی درس بخوانم، خانوادهام دوازده سال هزینهٔ قرطاسیه و لباس مکتب من را داده بودند که آنهم خیلی برایشان سخت بود. با افراد زیادی آشنا نبودم که مرا در جایی بهعنوان کارآموز بپذیرد تا کار یاد بگیرم. تمام درها به رویم بسته شده بود. کامیاب نشدن در امتحان کانکور برایم ضربهٔ سنگینی بود، نتوانستم انتظارات خانوادهٔ خود را پاسخ دهم و اعتماد آنها را از دست دادم. فکر میکردم بعد از کامیاب شدن، دانشگاه میروم، به تحصیلات خود ادامه میدهم و بعد از فارغ شدن، راحت کار پیدا میکنم ولی آنطور نشد.
میتوانستم با هرگونه سختی روبهرو شوم و در آخر امید داشتم که شاید بتوانم بعد از دانشگاه بروم سر کار، ولی نشد. خانوادهام از آن به بعد دیگر مرا حمایت نکردند و میگفتند آن همه هزینه کردیم که تو بروی کورس تقویتی بخوانی و در امتحان کامیاب شوی، اما نشدی. حالا هم مثل قبل نمیتوانی و ما نمیخواهیم دوباره ناحق هزینه کنیم. در خیلی از برنامههای آموزشی که دایر میشد، نمیتوانستم شرکت کنم، چون پول نداشتم. در کوچهٔ ما یک خانواده زندگی میکرد که از طرف کمیتهٔ امداد امام خمینی حمایت میشدند. خانم همسایه در مورد این دفتر به ما گفت: این دفتر افراد بیسرپرست را کمک میکند و سالانه تمام مصرف اطفال زیر سن را میدهد و کورسهای آموزشی زیادی دارد. یک روز با خانم همسایه به آنجا رفتیم و معلومات گرفتیم. حرف خانم همسایه درست بود، آنها کورسهای آموزشی زیادی داشتند، برای کسانی که تحت حمایت آن دفتر بود کورسهای آموزشی رایگان بود و برای کسانی که تحت حمایت نبودند، باید فیس یکی از برنامهها را پرداخت میکرد و میتوانست در دیگر برنامهها نیز با همان پرداختی اشتراک کند. هرچند فیس به حساب نمیآمد، چون در ختم برنامه مقدار پول پرداخت شده را دوباره به کارآموز پرداخت میکردند. فیس یک برنامه پانصد افغانی بود.
همه میتوانستند با پرداخت پانصد افغانی در تمام برنامههای آموزشی اشتراک کنند. من از مادرم بسیار خواهش کردم تا موفق شدم پانصد افغانی از او بگیرم. گرچه برای رفت و آمد تا محل دفتر آنها به کرایهٔ موتر نیاز داشتم، ولی حاضر بودم تمام مسیر را پیاده بروم؛ چون مادرم فقط هزینهٔ ثبتنام را داد و گفت: از کرایهٔ موتر خبری نیست. با پرداخت هزینه ثبتنام صنف زبان انگلیسی و برنامهٔ کامیپوتر شدم. حدود یکسال در آنجا مصروف یادگیری زبان و علوم کامپیوتر بودم و هر روز تمام مسیر را پیاده میرفتم. مادرم بعضی وقتها که خستگی مرا میدید، دلش میسوخت و مقدار پولی برای کرایهٔ موتر به من میداد. بعد از یکسال سختی کشیدن، بالاخره هر دو کورس را به اتمام رساندم و اسنادم را گرفتم. خیلی به خود افتخار میکردم، از خوشحالی در تن خود نمیگنجیدم و موفق شدم کم کم اعتماد خانوادهام را بهدست بیاورم و آنها دیگر مرا با حرفهایشان اذیت نمیکردند.
بعد از گرفتن سند در بخش زبان و برنامه کامپیوتر، با اعتماد بهنفس کامل میتوانستم برای وظیفه درخواست بدهم، ولی بعد از تلاش خیلی زیاد باز هم موفق نشدم. اما هیچوقت ناامید نشدم، چون این بار دستم پر بود. کار پیدا کردن برای یک دوازده پاس کار سختی بود، ولی برای کسی که زبان و برنامهٔ کامپیوتر بلد بود، خیلی آسان بود. از درخواست دادن به وظیفه هیچ وقت دست نکشیدم و خسته نشدم تا اینکه موفق شدم در یکی از دفا،تر با گذراندن امتحانشان در بخش محاسبات مالی کار پیدا کنم.
من هیچ تجربهای در این بخش نداشتم ولی تمام سوالات امتحان را مکمل جواب دادم که این باعث شد آنها نداشتن تجربه را نادیده بگیرند. در روزهای اول کاری خیلی برایم سخت بود، در کار نابلد بودم و نمیدانستم مشکلات را با چه کسی در میان بگذارم. با هر مشکل و سوالی که روبهرو میشدم از استاد میپرسیدم و او با حوصلهٔ بسیار به سوالهایم جواب میداد و کمک میکرد. در مدت یکسالی که شاگردش بودم، خیلی به من اهمیت میداد و تشویقم میکرد. حتی بعد از اینکه فارغ شدم، به همهٔ ما گفت: لطفاً همدیگر را فراموش نکنیم و گاهی اوقات که فرصت کردیم از همدیگر احوال بگیریم. من هم تا وقتی وظیفه نگرفته بودم از استادم هیچ احوالی نداشتم و بهخاطر مشکلات کاریام مزاحمش میشدم. در یک روز دوبار برایش زنگ میزدم و مشکل را برایش میگفتم. مطمئنم استادم خیلی اذیت میشد، هیچوقت سوالم را بدون جواب نمیماند و همیشه کمکم میکرد.
وقتی از من اشتباه سر میزد، مرا سرزنش نمیکرد و میگفت: وقتی کسی برای اولینبار کاری را اشتباه انجام میدهد آن کار اشتباه محسوب نمیشود. فقط یک تجربه است و کوشش کن از آن درس بگیری و ادامه بدهی. همیشه ممنون محبت و حمایت استادم بودهام؛ بهعنوان یک بیگانه اولین کسی بود که به من لطف کرد. همهچیخوب بود، من فعالترین و نخبهترین کارمند بودم. همهٔ همکارانم مرا تشویق میکردند. همه مثل اعضای خانواده بودیم. در آن دفتر خیلی چیزها یاد گرفتم که مربوط به رشتهٔ کاری من نمیشد و همکارانم خیلی به من لطف داشتند تا اینکه رئیسمان تبدیل شد و جایش کس دیگری آمد. رئیس جدید تا مدتی با هیچیک از کارمندان، رفتار درست نداشت و هر وقت ما را میدید که نشستهایم و قصه میکنیم، سرمان قهر میشد و اجازه نمیداد در اوقات بیکاری با هم خوش بگذرانیم. وقتی دیگران توصیف من را میکردند، رئیسمان کارهای بیشتری را به من میسپرد و میگفت: در وقت کم این کارها را انجام بده، ببینم آیا حرفهای آنها واقعیت دارد یا نه؟ آیا لایق چنین توصیفاتی هستی یا خیر؟ او هر کاری انجام داد تا یک نکتهٔ منفی در مورد پیدا کند، اما موفق نشد و من درمقابل او تسلیم نشدم. در آخر از آن کارهایش دست کشید و بدترین راه را در پیش گرفت. برایم پشنهاد ازدواج داد و گفت لیاقت تو بیشتر از کارمندان اداری است. تو باید معاون من باشی. کار کردن با کارمند نخبهای مثل تو خیلی لذت بخش است. رفتارش با من خیلی ناگهانی تغییر کرد و تبدیل به آدم خیلی مهربان و دلسوز شد. اما با دیگر کارمندان مثل قبل رفتار میکرد. زیادتر اوقات از رفتارهای رئیسمان میترسیدم که باعث به وجود آمدن سوءتفاهم بین من و دیگر همکارانم نشود. بارها به رئیسمان تذکر دادم و گفتم: لطفاً با من سرد رفتار کند. من از محبت و صمیمیت ناگهانی متنفر هستم. اما او گفت: خوب است که متوجه رفتارهای من شدی. من آدم بدی نیستم. فقط سرد رفتار میکنم تا دیگران از من اطاعت کنند. اما تو با بقیه فرق داری. دوست دارم بیشتر من را بشناسی و با اخلاق و عادات من آشنا شوی. گفتم دلیلی نمیبینم که شما را بیشتر بشناسم. شما فقط رئیس من هستید. او گفت: از تو خوشم آمده و کوشش کن مرا به چشم رئیس نبینی. چون من تو را به چشم خانوادهٔ خود میبینم. همیشه کوشش میکرد با من انگلیسی حرف بزند و میگفت: انگلیسی گپ بزن که زبانت عادت کند. چون وقتی من را بهعنوان مرد زندگیات قبول کنی، تو را خارج میبرم و در آنجا تو را رئیس دفتر میکنم و خودم از زندگی لذت میبرم. گوشهای من تحمل این حرفها را نداشت و با خود میگفتم: این چه بلایی بود که سر من نازل شد، حالا چکار کنم؟ من از تنشها و مشکلات خانوادگی فرار کردم و به محل کارم پناه آوردم تا از محیط پر تنش دور باشم و کمی وضعیت روحیام خوب شود، اما حالا از این مشکل به کجا فرار کنم؟ دیگر به کجا و به کی پناه ببرم؟ در مورد این موضوع با کسی حرف زده نمیتوانستم. تمام روز در ترس و وحشت بودم که کسی متوجه رفتار و جگرخونی من نشود. از واکنش آنها در مورد آن موضوع میترسیدم. از خواب و خوراک مانده بودم. در پایان کار، وقتی خانه میرفتم، در مسیر راه رئیسمان به من زنگ میزد و میگفت: دلتنگ تو شدم، زودتر در این مورد فکر کن و تصمیم بگیر. چون من حتی یک دقیقه هم تحمل دوری تو را ندارم. من بارها پشنهاد او را رد کردم، اما او به حرف من اهمیت نمیداد و میگفت: من دست از تلاش بر نمیدارم تا تو مرا قبول کنی. از او پرسیدم بین این همه آدم چرا من؟ گفت: بهخاطر لیاقت و تواناییات. پرسیدم تو زن داری؟ چرا به همسر خودتان وفادار نمیمانی؟ او را با این کارت ناراحت میکنی. گفت: ما مردان چهار زن حق داریم و خانم من در این مورد رضایت دارد و ناراحت نمیشود. من با شنیدن این حرفها بیشتر ناراحت میشدم و تمام آن حرف برای من غیر قابل باور بود. من بارها خانم رئیسمان را دیده بودم و با خود میگفتم آیا او در مورد من خبر دارد یا نه؟ اگر نه!؟ وقتی خبر شود، من چطور به چشمان او نگاه کنم؟ بهعنوان یک زن دلم به حال او میسوخت. او یک زن وفادار بود که تمام عمر خود را صرف همسرش کرده بود، اما همسرش به فکر زن دیگر و خواهشات نفسانی خودش بود. دیگر یک لحظه تحمل آن محیط و آن حرفها را نداشتم. وقتی هر روز سرکار میرفتم تا ساعت ۱۲ مراجعه کننده داشتیم، اما تمام بعدازظهر رئیس به شعبهٔ من میآمد، حرف میزد و در تلاش بود که من او را قبول کنم، اما دیگر خسته شده بودم. گوشهایم از چاپلوسی و حرفهای بیربط او پر شده بود. به همکاران خود گفتم: من استعفاء میدهم، چون خانوادهٔ ما تصمیم گرفتند به قریه بروند و من هم با آنها میروم. تحویل دادن استعفانامه به رئیس، سختترین اتفاق دنیا بود. وقتی فهمید استعفا میدهم، خیلی عصابی شد. گفت: استعفایت را قبول نمیکنم. من هم استعفانامهام را سر میزش ماندم، از اتاق بیرون شدم و پشت سر خود را ندیدم.
حتی برای گرفتن آخرین معاش و امتیازات بعد از استعفا خود به دفتر نرفتم، چون دیگر تحمل شنیدن صدا و تحمل دیدن نگاههای معنیدار او را نداشتم. برگشتم به همان خانوادهای که بارها آنها را ناامید کرده بودم. باز هم ناامیدشان کردم. اینبار بدتر از همه این بود که درآمدم قطع شده بود. حتی بدتر از قبل با من رفتاری سرد و خشن داشتند. زندگی به من خیلی بد کردهاست. خانه و محل کارم برای من تبدیل به جهنم شدهبود. نه پناهی و نه راه فراری. فکر میکنم ما دختران همیشه در این وضعیت قرار داریم. اگر مثل یک نوکر برای مردان خانوادهٔ خود خدمت کنیم آرامش داریم. اگر این کار را انجام ندهیم مورد خشونت قرار میگیریم. ما دختران تحت نظر برادر، پدر، شوهر و حتی مردان فامیل قرار داریم و آنها در تمام امورات زندگیمان تصمیم گیرنده بوده و خواهد بود. من از طالب گلهای ندارم. گلهٔ من از کسی است که بهنام پدر و برادر کنار من زندگی میکنند و مرا نمیبینند. طوری رفتار میکنند که من وجود ندارم. دیگر دختران از شرایط و محیط طالبانی به خانوادهشان پناه میبرند، اما من به کجا پناه ببرم؟ برای دیگر دختران، شرایط بیرون غیر قابل تحمل نیست، اما برای من محیط بیرون و خانواده هر دو غیر قابل تحمل هستند. حالا دختران را که خودکشی میکنند، درک میکنم؛ اما من حتی جرأت مردن هم ندارم.