پارمیس
طالبان در افغانستان تنها شغلی که کمتر در آن محدودیت وضع کردهاند، معلمی است. شمار کمی از خانمها که فعلاً معلم هستند و با همین شغل روزگارشان را پیش میبرند، میگویند: «اگر چه درآمدش کم و مسئولیتاش زیاد است، اما خوشحال هستیم که هنوز مصروفیت داریم و به دختران آموزش میدهیم؛ هرچند نصفه و ناتکمیل». منظور آنها از نصفه و ناتکمیل بهخاطر این است که دانشآموزانشان تا صنف ششم میخوانند و بالاتر از این حق ندارند.
این معلمان که پرانرژی و خستگیناپذیر هستند و به دختران روحیه میدهند، هر صبح با شادی و نشاط داخل صنف میشوند؛ صبحشان را با کودکان زیبا و شیفتۀ کتاب و قصههای کودکانه آغاز میکنند و وقتی دانشآموزان «سلام استادجان» میگویند، قشنگترین احساس را دارند و این را یکی از بهترین لحظات زندگیشان مینامند.
هر کدام از این معلمان قصههای تلخ و شیرینی دارند؛ وقتی کنارشان مینشینی و گوش به قصههایشان میدهی، غرق حرف زدن و بیان هر کلماتشان میشوی. انگار قصههای زندگیشان را درس میدهند. لیلا برایم قصه میکند؛ «اولینبار در یک مکتب ابتدایی شروع به تدریس کردم و از آن روز شانزده سال میگذرد. آنزمان شاید بیست و دو یا بیست و سه ساله بودم. جوانیام را در مکتبها گذراندهام، با تدریس و دانشآموزان». این خانم حالا در یک مکتب خصوصی، صنف چهار تا شش را درس میدهد. شغلاش را بسیار دوست دارد و میگوید تا از پا نیفتاده به تدرس ادامه میدهد.
کمی دورتر (فریده) معلم دیگری است که با کودکان بازی کودکانه انجام میدهد. جوان است و هر چند دقیقه بعد، این کودکان را در آغوش میکشد و میخندند. او دو سال کمپیوتر ساینس را در دانشگاه کابل خوانده، اما وقتی نامزد شد، دیگر نتوانست به درساش ادامه دهد. مادرش را زمانی که صنف نه بوده بهعلت کمخون بودن از دست میدهد. بعد از فوت مادرش چون دختر کلان است، مقداری از مسئولیت خانه به دوش وی میافتد. او گذشتۀ بسیار تلخی دارد و از همین رو در کتابچهاش نوشتهاست: «پناه بردن از گذشتۀ تلخ به شغل معلمی».
فریده دو سال میشود که معلم است. هر روز از ساعت شش تا یازده و نیم صبح و از یک تا چهار بعد از ظهر، تدریس میکند. او صنفهای آمادگی، کودکستان و صنف اول تا صنف چهارم را پیش میبرد. در پهلویش دو صنف آموزش زبان انگلیسی نیز دارد. فریده در مورد پناه بردن از گذشتۀ تلخ به شغل معلمی میگوید: « گذشتهام بسیار برایم دردآور است، وقتی بیکار باشم به آن روزها فکر میکنم و من را اذیت میکند، از این رو پناه بردم به شغل معلمی. شاید این بتواند مرا مشغول کند تا لحظهای فراموش کنم آن روزهایی را که الگوی بیراهگی خطابم میکردند و دور از آن طعنهها باشم».
حالا تدریس برای او شغلی خوشایند و پر از احساس قشنگ است، میگوید: «وقتی من را استادجان صدا میزنند، با شنیدن این کلمه، تمام غصههایم از من دور میشوند». دو سال از درس دانشگاه مانده بود که نامزدش مانع رفتن او به دانشگاه شد. آن زمان وضع مالی خوبی نداشتند، پدرش او را به پسر عمهاش نامزدکرده بود. در صورتیکه پسر عمهاش عاشق دختر دیگری بود.
چهار سال نامزد مانده بودند، اما میلاد (نامزد سابقش) نه به خانهاش میآمد، نه همراهش بیرون میرفت و نه عروسی میکرد. هربار صحبت تلفنی که میداشتند، میلاد میگفت: «خبر داری که من عاشق دختر دیگری هستم و چه باشی و چه نباشی، او را خواهم گرفت». فریده هر روز تصمیم به طلاق میگرفت، اما پدرش نمیگذاشت. چهار سال همینگونه گذشت. یک روز زمستانی، فریده و پدرش در پلسرخ، میلاد را با یک دختر دیگر که دستاش را گرفته بود میبینند. با آنکه فریده و پدرش را میبیند، اما دست دختر را رها نمیکند.
فردای آن روز اقدام به طلاق گرفتن میکنند و حالا دو و نیم سال از طلاق گرفتنشان میگذرد، اما فریده هنوز او را دوست دارد. بعد از طلاق هر کسی به خواستگاریاش آمد، جواب منفی داد. مصارفش را از شغل معلمی تأمین میکند و نیاز به کمک پدرش ندارد. او پنج هزار از مکتب میگیرد و سه هزار از آموزش زبان انگلیسی.
فریده میگوید: در قوم ما کار کردن دختر را ننگ میدانند، میگویند: «نانی که دختر پیدا میکند از خوردن نیست، فقط بیغیرتها میخورند». من را با کار کردن و طلاق گرفتنام دختر بیراه و خراب خطاب میکنند. او از من میخواهد هر چه در دل دارد را بدون کم و کسری بنویسم.
هربار از مادرش قصه میکند، داغ از دست دادنش تازه میشود؛ « اوف، کاش مادرم زنده میبود تا اینطور تنها نمیبودم. او من را درک میکرد». از میلاد نیز میگوید: «درست است که خوب رفتار نمیکرد، حرف قشنگ نمیزد، بهعنوان دختر ماما دوستم داشت، هیچ خاطرۀ قشنگی نساختیم، اما من دوستاش داشتم. کاش آخرش برایم درد نمیشد». خواهرش را سه سال پیش از دست داده و از او یک دختر چهار ماه به جا مانده بود. درد از دست دادن خواهرش نیز برایش سنگینی میکند. بهخاطر همۀ این دردها، پناه بردهاست به شغل معلمی و به استادجان گفتن کودکان دانشآموزش.
معلمان دیگری نیز جمع شدند دور فریده و گوش به قصههای وی دادهاند، برایش توصیه میکنند که به آن روزها فکر نکند، خوش باشد و بیخیال، فریده هم جز این چارهای ندارد. میخندند، کتابچهاش را باز میکند، مینویسد: «منم؛ دختر بیخیال، شاد، دیوانه». تاریخ امروز را مینویسد، در ادامهاش ذکر میکند «مصاحبه با نیمرخ».
در آخر تمام این معلمان میخواهند که دروازههای مکتبها و دانشگاهها برای دختران باز شود و به تحصیلشان ادامه بدهند. «زنان! یک قشر بسیار مهم و سازندۀ جامعه را تشکیل میدهند، در حقيقت بیسواد ماندن این قشر در امر تربیت انسانها جبران ناپذیر است. زنان اولین مربی برای فرزندانشان هستند، پس باسواد بودن آنها میتواند یک انسان خوب و روشنفکر را به جامعۀ خود تقدیم کنند».