کتاب «آخرین دختر»، نوشته نادیا مراد است، وی از دختران ایزدی است که در حمله داعش به منطقه اش به بردگی کشیده میشود و سرانجام از اسارت داعش فرار میکند. این کتاب شامل خاطرات وی است.
گزیدههایی از کتاب «آخرین دختر»
آن موقع نفهمیدیم آدمرباها/اختطافگران چرا آن مرغ و جوجهها و گوسفندانمان را دزدیدند. اما دو هفته بعد، وقتی داعش، کوچو و بیشتر سنجار را گرفت، یکی از مهاجمان بعد از آنکه اهالی را در مدرسه راهنمایی/لیسه روستا جمع کرد، از چند مورد آدم ربایی زنان در چند روستا پرده برداشت. او همان طور که تفنگش کنارش تاب میخورد، گفت: «شما میگویید ما از ناکجاآباد آمدهایم، اما ما برایتان پیغام فرستادیم. وقتی مرغها و جوجهها را بردیم، در حقیقت به شما میگفتیم که زنان و بچههایتان را خواهیم گرفت. وقتی قوچ را دزدیدیم، علامت این بود که رهبر قبیله را خواهیم ربود و وقتی قوچ را کشتیم، معنیش این بود که نقشه کشتن آن رهبر را داریم و اما آن بره جوان…. یعنی دختران شما.» (صفحه ۳۱)
داعش در اوایل صبح روز ۳ اوت ۲۰۱۴، پیش از طلوع خورشید، به مرزهای خارجی کوچو رسید. من روی تشک بین آدکی و دیمال روی پشتبام دراز کشیده بودم که اولین کامیون رسید. (صفحه ۸۴)
شبهنظامیان را میدیدیم که از کوچههای خالیشده بهسمت خیابانهای اصلی در حرکت بودند. آنها ما را تماشا میکردند و سلاحهایشان را آماده نگه داشته بودند. حتی نگاهکردن به آنها هم ما را میترساند. زنان روسری پوشیده بودند، انگار روسری قرار بود از آنها در برابر نگاه خیره شبهنظامیان محافظت کند. (کتاب آخرین دختر – صفحه ۱۲۷)
آرام گفت: «خیلی طول نمیکشد. آنها میآیند تو را هم میبرند و به تو تجاوز میکنند. بعضی دخترا روی صورتشان خاک و خاکستر میمالیدند یا موهایشان را بههم میریختند؛ اما فرقی نمیکرد، چون آنها را میبردند حمام و دوباره خوشگل میشدند. بعضی از دخترا خودکشی کردند یا رگ دستشان را زدند، دقیقا همانجا…»
در طول سه سال گذشته داستانهای بسیاری از زنان ایزدی شنیده بودم که داعش آنها را دستگیر کرده بود و به اسارت برده بود. در هر صورت همگی قربانیان همان خشونت بودیم. ما را در بازار خریدوفروش میکردند یا بهعنوان هدیه به تازهسربازها یا یک فرمانده ارشد میدادند و بعد به خانه او میبردند که در آنجا به ما تجاوز شود؛ تحقیر میشدیم و بیشترمان نیز کتک میخوردیم. سپس دوباره فروخته میشدیم یا بهعنوان هدیه بخشیده میشدیم و دوباره موردتجاوز و ضرب و شتم قرار میگرفتیم. (کتاب آخرین دختر – صفحه ۲۰۸)