نویسنده: وحیده مهرپور
در حالی که با خودم صحبت میکنم پیادهروهای پارک را قدم میزنم. گاهگاهی به آسمان نگاه میکنم و بیتوجه به جمع زنانی که هر روز در پارک محل زندگی شان جمع میشوند، به راهم ادامه میدهم. دلم مثل همیشه گرفته و چشمانم پر از اشک است ولی سعی دارم کلمات مثبت و انگیزشی را با خود تکرار کنم.
من حالم خوب است، همه چیز بر وفق مراد من است، من میتوانم از این امتحان بگذرم، مطمئن باشم همه چیز تغییر خواهد کرد!
در این اواخر فکر میکنم افسردگی گرفتهام، سعی دارم با قدم زدن و بیرون شدن از خانه به روان و فکرم کمک کنم. صدایی مرا را به خود میآورد. دقت میکنم، خانمی مرا را صدا میزند. نزدیک میروم یک جمع زنانه چهار نفره است. نزدیکتر میشوم سارا را میبینم؛ زنی که در پارک با او آَشنا شده بودم. او با جمعی از دوستان خود نشسته است.
سارا بیمقدمه میگوید: «بیا برایت خبر خوش دارم، ببین این خانم مصاحبه تلفنی خود را سپری کرده است.» به خانم مصاحبه شده نگاه میکنم، لبخند عمیقی بر لبانش نقش بسته و خوشحال است. برایش آرزوی موفقیت بیشتر میکنم و همینطور متوجه سه خانم دیگر میشوم که همچنان با چشمان مغموم خود به او نگاه میکنند. فکر میکنم چیزی در درون خسته و منتظر شان زنده میشود. خانم مصاحبه شده به دلیل فرا رسیدن شام و دوری راه اجازه میگیرد و خداحافظی میکند و میرود. او خوشحال است، برعکس سایر زنان محکم و با صلابت قدم بر میدارد و دلش قرص است که به زودی از این کابوس نجات خواهد یافت.
در کنار زنان این جمع مینشینم و به چهرههای تکتک آنها نگاه میکنم. چقدر این درد و این روانپریشی برایم آَشنا است.سارا بیمقدمه شروع میکند: «فکر نمیکنید این یک شروع خوب برای پیشرفت پروندههای همه ما باشد؟» زن حدودا چهل سالهای که به قول خودش تمام داروندار خود را در زیرزمین خانه خود در کابل جابجا کرده و به امید سفر به آمریکا به پاکستان آمده است، میگوید: «نمیدانم خواهر جان، من نهایتا دو ماه دیگر صبر میکنم، چون فکر میکنم دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم، اینجا زندگی سخت است، کار نیست، درآمد نیست، مکتب نیست و دخترانم همه جوان هستند…» و بعد به نقطه مشخصی خیره شد. زن نسبتا جوانی دیگری که در کنار او نشسته بود، همانطور که داشت با پسر کوچکش بازی میکرد گفت: «دوست من حدودا ده ماه میشود اولین مصاحبه خود را سپری کرده، موارد پزشکی و امنیتی خود را هم گذرانده ولی هنوز بحث انتقال او به تاریخ نامعلوم موکول است، به نظر من خیلی نمیتوانیم به این شروع مصاحبهها دلخوش باشیم.»
سارا هر روز رأس ساعت پنج عصر با سه طفل قد و نیمقد خود برای فرار از گرمای شدید خانهاش که در طبقه آخر و در تخت بام ساختمان است و به هیچ امکانات سرمایشی دسترسی ندارد، به پارک میآید. برای این با تمام زنان که به پارک میآیند آشنا است. او روایت خودش را از زندگی افغانستان و پاکستان دارد. او کارمند ریاست زراعت بود، همسرش در بانک کار میکرد، زندگی مرفه و شادی داشتند. برای ماه عسل خود به دبی رفته بود، هر شش ماه بعد از مدتها خستگی کار با فرزندانش به هند میرفت و یک ماه رخصتیاش را آنجا سپری میکرد و سفرهای کاری اروپایی و آمریکا هم داشت؛ اما فعلا در یک اتاق که فقط دو دوشک و اندک وسایل مورد نیاز داشت، زندگی میکند.
میگوید دو سال میشود در پاکستان در انتظار طی مراحل پرونده مهاجرت خود است و از شدت تنهایی و خستگی به پارک پناه میبرد. همه او را میشناسند و او هم با همه رک و راست و صمیمی است. برای همین، به زن جوان گفت: بگذار برای لحظهای هرچند اندک خوشحال باشیم، با این واقعیتها روحیه ما را بدتر نکن، بگذار اندکی انرژی مثبت دریافت کنیم.بعد با اشاره به آخر پارک گفت: «ببین او بنده خدا حامله است، مهاجرت، بیسرنوشتی، گرما و مخصوصا بارداری پلان نشده او را از پا درآورده و حالا با افسردگی شدید دست و پنجه نرم میکند.»
بعد ادامه داد: «میدانید، او هر روز با خواهر و مادرش به اینجا میآید و همه خانوادهاش سعی دارند تا او را از این منجلاب نجات دهند ولی او وضعیت مناسب و نورمال ندارد، او حق دارد و نگران فرزندی است که در بطن دارد و مخصوصا اینکه اگر او در اینجا تولد شود و پاسپورت نداشته باشد؟ اگر نتواند او را شامل کیس خود بسازد؟ اگر کیس آنها به خاطر او بیشتر از این به تعویق بیافتد خود را مقصر میداند. میدانید او کی است؟ او کارمند ارشد یکی از ادارات مهم دولتی بوده و سالها برای زنان و جوانان صادقانه کار کرده است ولی حالا خودش از پا افتیده، من هر روز وقتی با او مواجه میشوم سعی میکنم با خبرهای اندک خوبی که دریافت میکنم او را شاد بسازم تا به زندگی عادی خود برگردد. تو فکر کن این خبر چقدر برای او خوشحال و امیدوارکننده باشد.»
به آن زن نگاه میکنم، تمام چیزهایی را که سارا گفت، میشد در چهرهی سرد و خستهی او دید. او در حالی که با دختر کوچک خود گلاویز بود متوجه نگاههای سنگین زنان میشود به زور لبخندی به سارا میزند و دست تکان میدهد.
دلم گرفته است، جملات مثبت که تا چند لحظه قبل با خودم تکرار میکردم را فراموش کردهام و دارم به زن مسنی که در فاصله اندک دورتر از ما روی سبزههای پارک نشسته بود و به گفتوگوی ما گوش میدهد، نگاه میکنم.
او همانطور که صدایش را بلندتر میکند میگوید: «خداوند مهربان است، نگران نباشید، یک روز همهی شما از این وضعیت نجات خواهید یافت ولی این روزها و این جوانیهای شما بر نمیگردد.» او میگوید، من سالهاست که فراز و نشیب این زندگی را در فغانستان تجربه کردهام، میدانید این بار چندم است که به پاکستان مهاجر شدهام؟ پوزخندی میزند و ادامه میدهد «در شصت سال عمر خود سه بار طعم تلخ زندگی در پاکستان را چشیده ام.»
او میگوید، «اولین بار وقتی هنوز هفت سال داشتم با پدر و مادرم آمدم، بیست سال بعد با اولادهایم و حالا هم بیست سال بعدتر با نوههایم.» در حالی که اشک گوشهی چشمانش را پاک میکند میگوید: «تمام این مدت رنج کشیدم، بستر مناسب نداشتم و غذای خوب نخوردم و همیشه نگران بودم، ببین از خود چی ساختم!»
مثل یک پند به ما میگوید که «امروز را زندگی کنید، میدانم سخت است ولی میارزد، شما بخواهید نخواهید این سرنوشت ما ملت است، تاریخ ما هر بیست سال بعد تغییر میکند و همه چیز زیر و رو میشود. تمام دستاوردها صفر میشود و از عرش به فرش میرسیم و دواندوان به دامان همسایهها میافتیم، حالا هم به دامان جهان… به خدا توکل کنید!»
دختر جوانی که تازه به ما رسیده است و تیپ دخترانه قشنگی دارد به خانم میانسال پاسخ میدهد: «بیبی جان توکل بر خدای کنیم که هرگز ما را دوست نداشت؟ خدایی که هرچه بدبختی، بیچارگی، درد و رنج، حقارت و بیپناهی بود به ما داد؟ خدایی که بر من جوانی که سالها درس خواندم، بیخوابی کشیدم، رقابت کردم، بردم و باختم، برای خودم شخصیت ساختم و تازه داشتم به مقصدم نزدیک میشدم، دل نسوختاند؟ من تازه ده روز میشد شامل وظیفه شده بودم، منی که فیلمم زیر کار بود، من داشتم خواب پرواز میدیدم ولی بالهایم را برید، آخر چطور میتوانم به همچین خدایی توکل کنم؟» و اشکهایش را با سر آستینش پاک میکند و به آسمان خیره شود.
به یکبارگی فضای موجود سنگین میشود، همه به فکر فرو میروند، هرکس در دنیای خودش سیر میکند و خاطرات تلخ و شیرین زندگی بیست سال گذشته خود را مرور میکند.
زن میانسال از جا بلند میشود و در حالی که سعی میکند دستش را روی شانه دختر جوان بگذارد، میگوید: «میدانم درد داری، همهی ما رنجیدیم ولی یادت باشد فراز و فرودهای زندگی تو را از خدا دور نکند، سرنوشت امروز ما نتیجه غرور، فساد، قصاوت قلب، ظلم و معامله ننگین تاریخی است که انجام شده است.»
به دستان چروکیدهی زن مسن نگاه کردم که میلرزند و سعی میکند آن را پنهان کند. دلم میخواهد این زن بیشتر صحبت کند تا او را بیشتر بشناسم. او دنیایی از تجربه است، دنیایی از معلومات، او زن عادی نیست، پس او کیست؟
دارم به این فکر میکنم که صدای بوق موتر پولیس همه را سراسیمه میکند. سارا در حالی که از جا بلند شده، نگران همسرش است و با خود تکرار میکرد: «پولیس آمده صمد ویزه ندارد، چی خواهد شد؟» سایر زنان هر کدام در حالی که رنگ به چهره ندارند دنبال همسران و پسران جوان خود میدوند که در گوشه دیگر پارک مشغول صحبت اند.
موتر بزرگ پولیس در نزدیک پارک متوقف میشود و مردان داخل پارک را بدون سوال و جواب یکییکی داخل موتر میاندازند و دنبال بقیه مردان میروند. فضا آنقدر وحشتناک و رقتبار است که سروصدای آژیر پولیس در ثانیه سبب شده که پارک خالی از مردم شود.
من در حالی که با زحمت سعی میکنم خودم را به خانه برسانم. سارا را میبینم که چادر از سرش افتیده و با پولیس درگیر است و گریه میکند، میفهمم صمد را هم که روزها با بیچارگی تمام سعی در پنهان کردن خود داشت، گرفتهاند.