لطیف آرش
این مطلب روایت زنیست که به مناسبت کارزار «سکوت را بشکنیم» اجازه داده است، تا رویداد تلخ آزار جنسی را که او تجربه کرده، مکتوب شود. نویسنده در نفس رویداد و صحنههایی که آن زن تعریف کرده هیچگونه تغییراتی نیاورده است. در این متن هویت افراد به خاطر مسایل امنیتی محفوظ میماند.
چایجوش را از بالای شعلهی اجاق گاز برداشت و آبش را به داخل ترموز ریخت. جالک پر از پوست تخم مرغ و شمههای چای سبز را گرفت و هنوز از آشپزخانه بیرون نشده بود که دروازه دهلیز تکتک شد. کلید را در قفل چرخاند و دستگیره دروازه را به سمت پایین دور داد. پشت دروازه سیما ایستاده بود. با دیدن سیما چشمانش برق زد. سیما دختری بلند قامت و خوشاندام بود. چشمهای سیاه و صورت گندمگون داشت، شانههایش گرد و بالا تنهاش چاق بود. با دیدن سیما به یادش آمد که دروازه حویلی را شب قفل نکرده بود. شمههای چای را از جالک روی برف کنار دیوار ریخت. خاکستر بخاری، پوست تخم مرغ، چپسهای نیمهسوخته و شمههای چای نمای کوت برف را زشت جلوه میداد.
سیما بعد از آن حادثه برای اولین بار تنهایی به خانهاش آمده بود. ساحل از فیصله دیروزش خوش بود. اگر با مادرش خانهی مامای خود میرفت شانس امروز را حتمی از دست میداد.
سیما بدون سلام گفت:
– نل خانه ما خراب شده، برای چای صبح آب نداریم، همی سطل ره خو پور کن
– اول سلام باز اَو
– بیا داخل که بیرون خنک است
– نی، میرم که ناوقت میشه
– به خاله جانت یک سلام هم نمیتی
– بیا داخل خوده گرم کن
سیما دل و نادل داخل شد و ساحل پشتش آمد. وقتی سیما به طرف دروازه اتاق میرفت، ساحل به بسیار احتیاط کلید را در قفل چرخاند و با احتیاط کامل آن را بیرون کرده در جیبش گذاشت و با سطل به سوی تشناب رفت.
سیما دستگیره دروازه اتاق را به سمت پایین چرخاند و با آواز نسبتاً بلند گفت:
– سلام خاله جان!
سیما جواب سلامش را نشنید، چون در داخل اتاق هیچ کس نبود. با سرعت از اتاق خارج شد و به طرف دروازه دهلیز رفت. دستگیره دروازه را به طرف پایین دور داد، اما دروازه باز نشد، دوباره دستگیره را چرخاند باز هم باز نشد.
بدنش به یک بارگی سرد شد و دستانش شروع به لرزیدن نمود. در همین حال ساحل از تشناب وارد دهلیز شد و به سوی سیما چشمک شیطنتآمیز زد.
سیما در حالیکه قلبش تند تند میزد با صدای بلند جیغ زد
– ساحل، دروازه را باز کن! گفتم دروازه ره باز کن
– چرا چیغ میزنی؟ دروازه باز است
سیما رویش را به سمت دروازه دور داد و قبل از این که دستگیره را به سمت پایین بچرخاند احساس کرد که دو دست به دور کمرش از عقب حلقه شده است. وقتی پشت سرش را نگاه کرد ساحل درست در پشتش ایستاد بود. سیما بدون آنکه حرکتی بکند زد زیر گریه. ساحل بدون آنکه حرفی بزند حلقه دستانش را تنگتر کرد و با یک حرکت سیما را از جایش بلند کرد.
– ساحل ایلایم کن! ساحل، گفتم ایلایم کن، ساحل، به قرآن قسم که این دفعه به آقایم میگم، این بار اگر مادرت خون هم گریه کند باز هم به آقایم میگم.
ساحل بعد از داخل شدن به اتاق دروازه را با لگد بسته کرد و در حالی که دست سیما را از موی خود جدا میکرد او را به روی دوشک خواباند.
سیما از جایش بلند شد و به سوی دهلیز دوید و یک بار دیگر تلاش کرد که دروازه را باز کند، اما نتیجه نگرفت. دستانش را بالای دروازه گذاشت و با صدای دلخراش چیغ زد: – ببوجان!
در همین حال ساحل دوباره از عقب محکمش گرفت و به سوی اتاق کشاند. سیما پاهایش را به فرش دهلیز چسپاند. فرش دهلیز با پاهای سیما جمع شد. در حالی که ساحل او را به سمت اتاق هُل میداد، سیما پای راستش را بلند کرد و به کنج دیوار محکم ضربه زد که در نتیجه هر دو تخته به پشت افتادند. سر ساحل به سطل برخورد و سیما آب سرد را زیر ران چپش احساس کرد.
از جایش بلند شد و به دروازه دهلیز تکیه داد. بدنش داغ آمده بود و نفسش تند تند میزد.
– ساحل، ساحل بیادر! برت زاری میکنم دروازه ره باز کن
– تو خو میفهمی که شب جمعه مه نامزاد شدیم
– اون دفعه دیگه که…
ساحل در حالی که سرش زخم شدیدی برداشته بود از جایش بلند شد و داد کشید: به قرآن اگر تو ره بمانم، دفعه قبل از دستم خطا خوردی، ولی امروز رویت را سیاه میکنم.
چشمهای ساحل از حدقه بیرون برآمده بود و دهنش کف کرده بود، به طرف سیما آمد و دست راستش را در ران چپ سیما حلقه کرد و به شدت از زمین بلندش کرد، به سوی اتاق برد و با یک ضربه محکم او را به فرش روی خانه کوبید. …سیما در ناحیه کمر و سرینش درد شدیدی را احساس کرد. …ساحل بلند شد و به طرف دروازه رفت و قلفک دروازه را به سمت چپ چرخاند.