در قسمت پر رفت و آمد بازار جاییکه دست فروش های زیادی در دو طرف سرک بساط فروشندگی شان را پهن کرده است ایستاده ام، در آخر این صف کنار دست فروش که پوشیدنی های گرم میفروشد؛ خانم میان سال در داخل دکان کوچک با کلاه سفید و پیشبند آشپزی سبز رنگ، در داخل دیگ نسبتا بزرگ دارد چیزی را هم میزند. نزدیکتر میروم، در کنار این خانم، دختری نشسته است و دارد کاسه های کوچک پلاستیکی را میشوید و با تکه خشک میکند.
سلام و احوال پرسی میکنم، خانم در حالی که صورتش به طرف من است همچنان دارد مواد داخل دیگ را هم میزند، جواب سلامم را میدهد، توضیح میدهم که میخواهم در مورد کار و زندگی تان بنویسم، خانم با خنده جوابم را میدهد:”مه که بیسواد استم نمیفامم چه بگویم.”
به دخترش اشاره میکند و میگوید”رضوانه ببین ای لالا چه میگه همرایش حرف بزن.” رضوانه نزدیکتر آمد و برایش گفتم که من در مورد وضعیت زندگی زنان برای یک نشریه مطلب مینویسم. از او خواستم تا برای مادرش توضیح بدهد و مادرش با من قصه کند، مادر رضوانه باز هم حرف اولش را تکرار کرد “بخدا مه نمیفامم که از چه قصه کنم.”
برایش گفتم که فقط در مورد کار و زندگی اش تا جایی که میتواند قصه کند؛ رضوانه هم به مادرش گفت” مادر فکر کن با مادر سمیه داری چای میخوری و در باره زندگی و دیگر چیزها درد دل میکنی.”اینبار متوجه شد که از او چه میخواهم. رضوانه دوباره با خنده به مادرش گفت” البته غیبت همسایه ها ره نکنی یک وقت.”
در داخل دکان کوچکش چوکی ها را کنار میز مرتب کرد و از من خواست به داخل بروم، رو برویش نشستم و از من خواست تا صدایش را ضبط نکنم، اول با گفتن این که”نامم بیگم است و از ولایت غور هستم؛ شاید چهل و پنچ ساله باشم و مادر سه دختر و دو پسر هستم.” شروع کرد.
شوهر بیگم قبلا در دو وقت درسی در مکتب دخترانه و پسران معلم بوده که بعد از آمدن گروه طالبان و بسته شدن دروازه های مکتب به روی دختران؛ شوهرش یک بخش درآمدش که از تدریس در مکتب دخترانه بوده را از دست میدهد و حالا تنها در مکتب پسرانه تدریس میکند.”ده دوران جمهوری هم ارزانی بود و هم در آمد شوهرم خوب بود؛ ولی با آمدن طالبا قیمتی و بیکاری زیاد شده و شوهرم هم کارش را از دست داد.”
بیگم بعد از اینکه در آمد شوهرش نصف میشود به دنبال راهی بر میآید تا بتواند در کنار شوهرش مصارف خانواده را تامین کند و دخترانش که مجبور شده به مکتب نروند را به مراکز آموزشی زبان بفرستد.”وقتی مکتب ها بسته شد، شوهرم خیلی نگران بود. نگران آینده دخترهایم و مصارف خانه، باز به شوهرم گفتم که میتوانم سوپ فروشی یا بولانی پزی باز کنم.”
وقتی بیگم به شوهرش در مورد راه اندازی دکان سوپ فروشی مشوره میکند، شوهرش هم موافقت میکند و چند روز بعد با پول پس انداز که داشت دکانی را به کرایه میگیرد و حالا بیگم همراه با دخترش (رضوانه) سوپ فروشی میکنند.
رضوانه صنف یازده مکتب بود که بیشتر از یک سال قبل گروه طالبان دروازه های مکاتب دخترانه را بست.”وقتی خبر شدم دخترهای دوره متوسطه و لیسه اجازه مکتب رفتن را ندارد، تمام آرزوهایم فرو ریخت و هر روز که از پیش مکتب ام رد میشوم دلم آتش میگیره.”
حالا او در کنار آموختن زبان انگلیسی مادرش را در آماده کردن و فروختن سوپ کمک میکند و بیشتر از نصف مصارف شان را از این طریق در میآورند.” همیشه دوست داشتم در کنار درس خواندن کار کنم، حالا که به آرزوی کار کردنم رسیدم ولی مهمترین بخش زندگی ام که درس خواندن بود را از دست داده ام.”
بیگم میان حرف های دخترش میپرد و از دوران دور و از دوره اول گروه طالبان حرف میزند که هیچ دختری اجازه درس خواندن را نداشت.”طالبا ره میگفت تغییر کده، هیچ تغییر هم نکده ده دور اول شان هم دخترا ره اجازه درس خواندن نمیداد.”
او از زمانی حرف میزند که زنان مورد ظلم و ستم گروه طالبان بوده، اما با تفاوت بسیار زیادی که زنان امروز مانند آن روزها ساکت نمیماند و نظاره گر نیستند.” او وقت ها طالبا زن ها ره میزد و کسی جرأت نداشت صدایش ره بلند کنه؛ ولی حالی دخترها؛ رو ده روی طالبا ایستاد میشه و حق شان ره میخایه.”
وقتی میپرسم که آیا با بسته شدن مکتب های دخترانه و کم شدن درآمد شوهرش او را به فکر اینکه دخترش را شوهر بدهد انداخته است یانه؛ با خندهای بلند جوابم را میدهد و میگوید”تا دخترم خودش نخواسته شوهر کنه، هرگز این کار را نمیکنم. خودم زمانی که شوهر کردم، پدرم از مه نپرسید که ازدواج میکنی یانه.”
او از زندگی مشترک شان حرف میزند و با وجود اینکه آن ها در تصمیم گیری بخاطر ازدواج شان دخیل نبوده؛ اما زندگی خوب همراه با احترام و دوست داشتن را تجربه میکنند.”پدرم گفت اگر دختر مه استی که ازدواج میکنی، مه هم چیزی نگفتم و حالا زندگی خوبی داریم. بین ما احترام است و هم دیگر را دوست داریم.”
جملهی “هم دیگر را دوست داریم” را همراه با لبخند و شرم میگوید و دخترش هم چشمانش برق میزند و به مادرش میگوید”تازه شنیدم که میگی شوهرم را دوست دارم.” مادر و دختر هر دو میخندند.
هر چند لحظه بعد میرود مواد که داخل دیگ انداخته و قرار است از آن سوپ اماده کند را هم میزند و همزمان قصه میکند. “وقتی ده ولایت غور بودیم، نگران بودم که دخترم بیسواد نمانه. مکتب دور بود و یک بدی دگه که داشت دخترا که کلان میشد ره شوهر میداد. خسرم یک مرد سنتی بود میترسیدم که دخترم کلان شوه باز بدون خواست خودش، ای ره هم شوهر بته.”
بیگم و شوهرش برای زندگی بهتر و آینده دخترانش به هرات میآیند و با وجود تمام تلاشهای که این سال ها برای دخترانش انجام داده؛ اما بعد از حاکم شدن گروه طالبان آینده دخترانش و هزار ها دختر دیگر رو به نابودی است.”ده ای سالها زیاد زحمت کشیدیم که دخترایم باسواد شوه، ولی حالی که طالبا آمده باز همه چیز تغییر کده و بدتر شده.”