با گذشت چند روز هنوز هم کابل در سکوت ناشی از هولناکترین فاجعهی انسانی در بیست سال اخیر در افغانستان مچاله شده است. عقربههای ساعت 1:20 عصر را نشان میدهد. یک روز گرم با آفتاب دلگیر. من و رویا همکارم از پیش دفتر کاری یک تکسی را سوار میشویم تا به محل وقوع فاجعه برویم. بخاطر ترافیک جاده، فاصله 8 کیلومتری جاده عمومی برچی را در بیش از 40 دقیقه میپیماییم. هرچه به محل رویداد نزدیک میشویم جادهها خاکی، ارتفاع خانهها پایینتر و کوچهها تنگتر میشود. با آنکه دو روز دیگر مانده به عید فطر، اما مردم غرب کابل خلاف گذشته، کمتر سودای عیدی خریده، شور و نشاط هنگامهی عید جایش را به دلسردی، بغض و خشم داده است.
به آخرین نقطه غرب کابل، پای کوه چهل دختران، در مکتب سیدالشهدا رسیدیم. هشت بلاک در زمینی حدوداً پنج جریب جاخوش کرده، تا سه روز قبل روزانه 14 هزار و 700 دختر و پسر در اینجا مصروف آموزش بودند. حالا دیگر نیستند.
رویا دفتر یادداشتش را برمیدارد، من عکس میگیرم. اینجا ورودی یک مرکز صحی است. در فاصله کمتر از یکصد متری دروازه عمومی مکتب سیدالشهدا. دو روز قبل، ساعت چهار و 26 دقیقه عصر شنبه، در اینجا یک جنایت هولناک به وقوع پیوست. نشانههای آن را هنوزهم در جویچهای با عمق 80 سانتی متری میتوان دید که تا نیمه از خون پر است، به دیوارهایی که با خون بیآزارترین قشر جامعه قرمز شده است، به ستونهای برقی که در آتش سوخته، به غرفههای آهنی که همچون کاغذ مچاله شده، به دکانهای آسیب دیده و جادهای که هنوز سرخ است.
دروازه مرکز صحی بسته است. شاید از تقدیر، عاملان رویداد آدرس را اشتباهی آمدند، اگر این اتفاق در دروازه عمومی مکتب رخ میداد چه؟ جایی که هزاران دانشآموز دختر قرار بود از آن خارج شوند.
خبرنگاران یکی پی دیگری آمده از ساحه عکس و فلم میگیرند، از مردم محل میپرسند که دقیقاً چه روی داد؟ به اداره مکتب میرویم. عقیله توکلی، مدیر لیسه دخترانه سیدالشهدا با سه همکار دیگرش در یک دفتر 18 متر مربع تمامی امور اداری و تدریسی یک مکتبی با بیش از هفت هزار دانشآموز را به پیش میبرند. خانم توکلی برای یک گفتگوی نیم ساعته با نیمرخ وقت گذاشته بود. مردم محل، نمایندگان مکاتب خصوصی و بعضی مقامهای دولتی برای ابراز همدردی به مکتب میآمدند.
مقامهای سیاسی پشت سرهم با موترهای زرهی، رنجر و چندین گارد مسلح به مکتب سیدالشهدا میآیند، دقایقی هرجومرج ایجاد میشود، سیاستمداران بر روی کرسیهای بهتر دفتر مینشینند، فاتحه میخوانند و به سرعت محل را ترک میکنند. نشانههای حضورشان آژیر رنجرهایی است که یکسره در کوچههای تنگ و خاکی غرب کابل میپیچد و گردوخاکی که بر روی عابران جاده میپاشند.
با عقیله توکلی، مدیر مکتب در پستوی دفترش روی موکت قرمز نشسته از وضعیت خونبار مکتب، چگونگی وقوع رویداد و پیامدهای آن صحبت میکنیم. گاهی با بغض، گاهی با خشم و هیجان و گاهی با آه سرد کلمههایش را ادا میکند. سراپا لباس سیاه به تن کرده و تارهای سپید موهایش از زیر مقنعه نشان میدهد که مدیریت یک مکتب محروم و بدون امکانات با هزاران دانشآموز کار سادهای نیست. میگوید هشت بلاک داریم، در هرکدام 16 صنف درسی، در بخش دخترانه 7500 دانشآموز، در بخش پسرانه 7200 دانشآموز، یک دفتر اداری، در هر تعمیر چهار تا پنج معلم، 125 معلم برای بخش دخترانه کمبود است.
چهار خانم کمی آنسوتر از ما حاضری همه صنفها را ورق میزنند. بین 25 تا 35 سال سن دارند. زبیده در یک دستش لیست قربانیان رویداد است و در دست دیگرش جدول حاضری، زهرا از صنف هفت زخمی، چهار معصومه از صنف هفت شهید، قطرههای اشکش چکید روی جدول حاضری صنف هفت. از یک صنف فقط دو نفر جان به سلامت برده، باقی همه کشته و زخمی.
از معلمی دیگری خواستم در مورد معصومهها حرف بزنند. بغضش ترکید، خشمش جاری شد: «تا حالا کجا بودید؟ روزی که ما فریاد میزدیم معلم نداریم، کتاب نداریم، هشت رسانه را دعوت کردیم یکی نیامد. حالا خبرنگار، سیاستمدار و فعال مدنی پشت سرهم صف میکشند برای تسلیت. میخواهید صدای ما را به چه کسی برسانید؟ حالا برای ما بستههای کتاب میآورند، معلمان رضاکار اعلام همکاری کرده، دختران ما را کشتند، میخواهند به چه کسی تدریس کنند؟ کتاب را به کی میآورند؟»
در میان 160 صنف درسی این مکتب، هیچ کلاس منظم و مجهزی وجود نداشت. سالمترین میزها و چوکیهای مکتب را در یکی از کلاسها که تازه صفاکاری شده بود جمعآوری کرده بودند. عکسهایی که از جریان گل گذاشتن مقامهای دولتی در فیسبوک منتشر شد، تزئینی و ساختگی بود. دانشآموزان در بعضی از کلاسها که خاکش تا یک سانتی متر بالا آمده بود روی تختههای چوبی مینشستهاند. در بعضی از کلاسها فقط موکتهای خاکی فرش شده بود که انگار سالها در چهارراهی شهر پهن شده است.
کارگران شرکت انکشاف ملی که متعلق به دفتر ریاست جمهوری است، زلفک و دستک دروازه آوردهاند، قرار است از امروز بر رخ دیوارهای مکتب سیدالشهدا رنگ بکشند تا شاید بتوان اینگونه رنج محرومیت این مردم و زخم یک فاجعه را پنهان کرد.
حسنرضا 40 ساله یکی از معلمان مکتب سیدالشهدا را در صحن مکتب میبینم. در نزدیکی ما سربازان حوزه هفتم امنیتی کابل که در اینجا مأموریت یافته از نبود غذا و جای خواب شکایت دارند. سربازان قطعه واکنش سریع پولیس دروازه مکتب را با دو تانک و یک رنجر محافظت میکنند. حسنرضا به رنجرها و تانکهای پولیس اشاره میکند: «ایکاش همین تانکها را دو روز پیشتر میآوردند، همان زمانی که مدیر مکتب از مسئولان امنیتی درخواست تأمین امنیت کرده بود. چهارمین سال است که تحت تهدید قرار داشتیم.»
برمیگردیم به محل وقوع فاجعه، شیرحسین مهدوی، 58 ساله در چندقدمی محل رویداد دکان نجاری دارد. میگوید: «دختران مکتب مثل هر روز در امتداد جاده صف کشیده بودند، از پیش دکانم رد میشدند، میخندیدند، میدویدند، با دوستانشان بلندبلند صحبت میکردند. ناگهان صدای مهیبی شنیدم، به زمین پریدم، همهجا را سکوت فراگرفت، در کمتر از یک دقیقه برخاستم، گوشم چیزی نمیشنید. بیرون برآمدم که یک موتر مدل کرولا با رنگ نقرهای در حال سوختن است، دود و آتش به هوا زبانه میکشید، روی جاده پر شده بود از خون، بریدههای بدن دخترانی که تا چند ثانیه پیشتر شبیه چادرهای سفیدشان پاک و معصومانه میخندیدند.»
انفجار دومی در جنوب-شرق مکتب و سومی در چند قدمی شیرحسین رخ میدهد. برات علیزاده، فهیمه دخترش را 24 ساعت پس از وقوع رویداد در یکی از شفاخانههای خصوصی غرب کابل پیدا کرد. بخاطر آسیب روانی که دیده هنوزهم نمیتواند درست حرف بزند، کلمههایش قطع میشود و حرف دیگری را از سر میگیرد. میگوید هنگامی که انفجار رخ داد، پولیس یک ساعت بعد و آمبولانسهای دولتی 15 دقیقه پس از پولیس به ساحه رسیدند.
برات ما را به خانهی عاقله میبرد، چند کوچه بالاتر از مکتب سیدالشهدا. نام عاقله نیز در جمع فهرست شهدای این فاجعه است. تنها نشانیهایی که از او به جا مانده، قالی نیمبافته، کتابچهها و خاطراتی است که مادرش به دل دارد. پدر و مادر عاقله به دختر کوچکترشان اشاره کرده میگویند: «عاقله را کشتند ولی خواهرش فردا به مکتب میرود.»
یکصد متر بالاتر از مکتب سیدالشهدا، به قبرستانی سر میزنیم که حدود ده تن از قربانیان این رویداد در آنجا به خاک سپرده شدهاند. حدود 150 نفر در اینجا زیر خاک خفتهاند. جالب است، بر روی بیشتر از 20 لوحه سنگ نوشتهاند «شهید». اکثراً مردان جوانی هستند که در حوادث تروریستی و یا در صفوف اردوی ملی هنگام مبارزه با طالبان کشته شدهاند.
فرهاد و دوستانش در جوار ساختمان مکتب نشسته و به سایهی کوه چهلدختران خیره شدهاند که وجب به وجب مکتب سیدالشهدا را در آغوش میکشد. از همدیگر میپرسند مادرت چه گفت؟ شاید همهی مادران غرب کابل شبیه مادر فرهاد فکر کنند. فرهاد میگوید به قول مادرم «میان مرگ و بیسوادی باید یکی را انتخاب کنیم».
عکس آنچه در روحیه مردم عام دیده بودیم، اینجا دهها پسر نوجوان و دختران بایسکلسوار آمدهاند تا تاریخ آغاز مجدد مکتب را مشخص کنند. سهراب عطایی، 35 ساله سه فرزندش در این مکتب درس میخواند. میگوید: «تسلیم نشویم، امروز اگر فرزندان خود را بخاطر زنده ماندن از مکتب بکشیم، فردا در جاده میکشند، کوثر و موعود را نیز با انتحاری زدند، حالا موعود چهار شاخه دارد، مسجدها را زدند ولی ما دوباره ساختیم.»
سایمه 18 ساله نیز با او همنظر است. «نباید ناامید شد، فاجعه بسیار بزرگ است، چندهفتهای زمان میبرد تا مردم به حالت عادی برگردند، تاحالا دهها حمله به جان مردم ما(هزارهها) شده، اما دروزاه هیچ مکتبی بسته نشده، هیچ کورسی تعطیل نشد، ما هم دوباره میآییم.» با تماشای روحیهی سایمه به یاد شعری از خسرو گلسرخی افتادم که پس از هر کشتار گروهی و فاجعهی هولناکی مردم غرب کابل زمزمه میکنند:
«گیرم که میکشید
گیرم که میبرید
گیرم که میزنید
با رویش ناگزیر جوانهها چه میکنید؟»