روایت شفیقه از زخمیهای انفجار در حوزه سیزدهم شهر کابل
زمانیکه شفیقهی شوکخورده به خود میآید، میبیند پاهایش در حال سوختن است و آتش به گونهی تدریجی به سمت بالای تنش حرکت میکند. به چهارسویش که نگاه میکند، سرنشینان دیگر تونس در حال سوختن هستند و آهسته آهسته بدنهای در حال ذوبشان به زیر چوکیهای موتر میریزند. با دست از چوکی پیشرو محکم گرفته و تقلا میکند که از هوش نرود، به بیرون که نگاه میکند، چند پسر در حال خاموش کردن این موتر نیمسوخته هستند. شفیقه با تمام قدرت جیغ میزند که نجاتم بدهید! نجاتم بدهید!
پسران آتشنشان بیهیچ درنگی با پایپها از شیشهها و دروازه به درون موتر، آب میپاشند، آتشِ در حال زبانهی بدن شفیقه را خاموش کرده و او را در موتر دیگری نشانده و به سوی شفاخانه میبرند.
همسرش؛ علیحسین مردی که باربر( کراچیوان) است، حین انجام وظیفه است که برادر همسرش با او تماس میگیرد و از رخداد این انفجار و زخمی شدن شفیقه خبر میدهد. علی حسین با سراسیمگی خودش را به شفاخانه میرساند و در پشت دروازهی شفاخانه به لیستی از اسمهای کشتهشدگان و زخمیهای انفجار روبهرو میشود. با سواد اندکی که دارد، اسمها را باسرعت مرور میکند که با نام شفیقه برخورد میکند و میبیند در لیست ذکر شده که شفیقه شصت درصد زخمی است و فعلن زیر درمان قرار دارد.
علیحسین میگوید: «من وقتی لیست کشتهشدگان رخداد را خواندم، هزار بار خدا را شکر کشیدم که کمازکم همسرم زنده است و امیدی برای ادامهی زندگی برایش وجود دارد.»
در انفجاری که شفیقه زخمی شده است، در نزدیکی حوزهی سیزدهم امنیتی رخ داده است. درست ساعت دو؛ زمانی که میخواسته به مراسم فاتحهخوانی یکی از نزدیکانش شرکت کند. در این رخداد نیمی از صورت و پاهایش شدیدن زخمی میشود.
علی حسین هرچه در توان دارد برای همسر زخمیش انجام میدهد. تنها در روز اول در شفاخانه مبلغ ۲۰۰۰۰ افغانی را به قرض یافته و خرج میکند.
ضیاگل؛ خانم برادر شوهر شفیقه که در خانه صمیمیت کافی با او داشت، پس از شنیدن خبر خودش را به شفاخانه میرساند که شفیقه را در حالت وخیم میبیند. او که با زنایور دیگرش حالا پایواز شفیقه است، میگوید: شفیقه روزهای اول از ما میخواست برایش آیینه بیاوریم تا چهرهاش را نگاه کند؛ اما ما با هر بهانهی ممکن آیینه نمیدادیم.
بعدا رسانهها از هرسو برای مصاحبه گرفتن از او میآمدند. ضیاگل که زن باجرات و دارای بیان رسا است با منِ مصاحبهکننده نیز به گونهی روشن و مرتب از همهچیز قصه میکند و میگوید: «وقتی رسانهها آمدند و در مورد بهتر درمان شدن شفیقه مطلب نوشتند، میدیدم که داکتران بیشتر به شفیقه و زخمهایش توجه کرده و با او مهربان شدند.»
به گفتهی ضیاگل داکتران به شفیقهی زخمی در همان آغاز میگویند که میخواهیم پاهایت را قطع کنیم، چون هیچ پوست و گوشتی در آن نمانده است و پیهم خون ضایع میکند؛ اما شفیقه این تصمیم را به فامیلش واگذار میکند. همسر و بقیه اعضای خانوادهاش در مورد قطعشدن پاهای شفیقه رضایت نمیدهند و او را از شفاخانهی علی جناح به شفاخانهی وزیر اکبرخان انتقال میدهند. در آنجا داکتران میگویند که پاهایش را قطع نمیکنند و ۲۰ درصد امکان خوب شدن پاهایش وجود دارد.
ضیاگل؛ خانم ایور شفیقه میگوید که برخی از خانوادهها و افراد خیرخواه مقداری از هزینهی درمان شفیقه را پرداخت کردهاند اما آنها با دستهای خالی از هیچکسی خواهان همکاری نشدهاند، هرچند نیاز مبرم به دستگیری داشتهاند.
پاهای شفیقه تاکنون که ۴۸ روز سپری شده، پس از سپری کردن چندین جراحی و پرداخت مبلغ ۸۰۰۰۰ افعانی خوبتر شده و حالا وضعیت صحیش نسبت به روزهای نخست امیدوارکننده است اما خودش در وضعیت بد روانی بهسر میبرد و نگران پسر شیرخوارش و چهار فرزند بزرگترش است. نگران این است که همسر باربر (کراچیوانش) از چه راهی برایش هزینهی ماندن در شفاخانه، جراحیها و پانسمانهای پیدرپی را خواهد یافت. نگران است که فرزندانش در نبود او چگونه غذا میخورند و چگونه روز و شب را سپری میکنند. نگران است شش یا هفت ماه (طبق گفتهی داکتران) دیگر را چگونه در کنج اتاق شفاخانه سپری خواهد کرد و همسرش زیر بارهای قرض چگونه بدر خواهد آمد.
دختر بزرگتر شفیقه، الینا نام دارد و دانشآموز صنف دهم مکتب است. از او که در مورد مادرش پرسیدم، با گلوی پر از بغض گفت: مادرم صبحها خیلی زود از خواب بیدار میشد و به جمع و جاروی خانه سرگرم میشد. تلاش میکرد کار خانه زود ختم شود و بتواند بافندگی کند. او سرسختانه برای مردم میبافت و از پول دستمزدش هزینهی مواد درسی و فیس کورس ما را مهیا میکرد. مادرم هیچ زمان به من اجبار نمیکرد که کار خانه را انجام بدهم، هدف او فقط این بود که ما خوب درس بخوانیم و راحت باشیم. او تمام سختی را به خاطر آسایش به دوش میگرفت و خودش را قربانی میکرد تا ما آسایش داشته باشیم.
الینای هفده ساله که حالا در یک مرکز آموزشی به تدریس زبان مصروف است، مادرش را عامل همه کامیابیهایش میداند.
خانهی این خانواده که از قربانیان جنگ است، در خانهای را از پدر به ارث بردهاند با چند برادرش زندگی میکند ولی همواره از طریق کارهای مانند دستفروشی و کراچیوانی امرار معاش کردهاند. طبق گفتههای علیحسین؛ همسر شفیقه پس از زخمی شدن شفیقه، او بخشی از روز را برای فرزندانش اختصاص داده است و بخشی دیگر را نزد همسر زخمیش سپری میکند و برایش از خانه غذا میبرد.
علیحسین درباره وضعیت زندگیش میگوید که حتی توان پرداخت کرایهی راه برایش سنگین تمام میشود ولی یگانه دلخوشیش این است که همسرش تا چند ماه دیگر سرحال شده و به خانه، نزد فرزندانش برمیگردد.
جنگ با هیبت زشتش زندگی را به خانوادهی شفیقه و خانوادههای دیگر تلخ کرده است و روال زندگی بخورنمیر شان را به هم زده است. با آن هم خواست نهایی این خانوادهها جز برقراری صلح چیزی دیگر نیست.