نویسنده: سهيلا کریمی
سرم را از زیر پتو بیرون میکنم، هوای سرد اتاق سر و صورتم را میسوزاند، چشمهایم را باز میکنم و چهار طرفم را با نگاههایم میکاوم. گچ و خاک از روی دیوارهای نمناک اتاقم آرامآرام میریزد، نگاهم را به پنچرهی اتاق میدوزم. چیزی از دنیای بیرون نمیبینم، پردههای قد در قد که بخاطر سردی هوا روی پنجره کشیدم مانع تابیدن نور داخل اتاقم شده است.مبایلم را از زیر بالشتم میگیرم تا ساعتش را نگاه کنم.
عقربههای ساعت روی هشت و ۲۰ دقیقه قفل شده است. به رسم عادت، اول فیسبوک خود را بررسی میکنم تا باشد روزم را با شنیدن یک خبر خوش آغاز کنم و امیدی در من زنده شود. اما نه انگار سهم ما از طلوع آفتاب فقط دیدن تاریکیها است.
مثل همیشه امروز را هم در دنیای تاریک با شنیدن خبر بسته شدن دروازههای دانشگاهها به روی زنان آغاز کردم. با بسته شدن دروازههای مکتب و دانشگاه، زنان و دختران در دنیای مجازی ماتم بر پا کردهاند. با خواندن نوشتههای دخترانی که قلبهای شان میسوزد و تمام آرزوهای شان به خاک یکسان شده است، اشک از گوشههای چشمانم سرازیر میشود.احساس میکنم قلبم را آتش میگیرد و از حجم دردهایی که هر روز روی هم اضافه میشوند و همچون موریانه وجودم را میبلعند، بیاراده و بیصدا اشک میریزم. با کولهباری آرزوهایم که بیشتر از یک سال میشود که با خود حمل میکنم زار زار میگریم .
بند بند وجودم درد شده، بغض شده و اشک شده است .آیا تنها با اشک ریختن میتوانم، آرزوها و رویاهایی که بخاطر برآورده شدنش در اتاقهای نمناک و در دیار غربت سر میکنم زرهای از دردهایم را کم کنم؟
من چیزی نمیخواهم جز آنچه حق من است. سالهاست که به خاطر ساختن یک کتابخانه با تمام درد و رنجهایی که بر دوش میکشم مقابله میکنم، میجنگم و ادامه میدهم. آیا با حذف شدن زنان و دخترانی که قرار بود یک روز در کتابخانهای که میخواهم ایجاد کنم کتابهای من را بخوانند، انگیزهای برای ادامه دادن و انرژی برای مقابله کردن با این همه ناملایمات در من میماند؟ چگونه زیر بار این همه درد، رنج و نا امیدی با جهالت و تاریکی برای برآورده شدن رویاهایی که یک به یک به فنا میرود جنگید؟
احساس میکنم سرم از شدت درد و اشک ریختن میکفد. تلوتلو به طرف دستشویی میروم تا بر روی آتش که قلب و جسمم را میسوزاند آب یخ بریزم. اما مات و مبهوت دوباره به اتاق برمیگردم، آنقدر با شنیدن این خبر در ناامیدی غرق میشوم که از یاد میبرم چی میخواهم و چی میکنم؟
به طرف کتاب و کتابچههایی میروم که تنها رفیق و همدم این روزهایم هستند و به من زندگی میبخشند. دستی روی ورقهای بیجان شان میکشم و سخت به آغوشم میگیرم و دوباره زارزار میگریم و میگریم. اشک میریزم بخاطر خودم و تمام آرزوهای بر باد رفتهام، بخاطر تمام زنان و دخترانی که حذف شدند و زنده زنده مردند.
دیدگاهها 1
سلام میشه این کتاب های خوش را به ایمیل بفرستین