روایت یکی از مخاطبان نیمرخ
حالم خیلی بد بود. درد داشتم؛ درد شدیدی که تحملش خیلی مشکل بود. یک ماه بود که این درد دیگر قابل تحمل نبود. هر چیزی که میخوردم بدون وقفه دوباره بالا میآوردم و هیچ چیزی را نمیتوانستم هضم کنم. به شدت لاغر و رنگ پریده شده بودم و خانوادهام نگران حالم بودند؛ اما من به خاطر اینکه نزد داکترهای زیادی رفته بودم و نتیجهای نمیداد، خسته شده بودم برای همین دیگر نمیخواستم پیش داکتر بروم. وضعیتم خیلی نگران کننده بود؛ چون گاهی وقتها از حال میرفتم. پدرم دیگر آن حالت من را نتوانست ببیند و گفت: تو که نمیروی من خودم ترا نزد داکتر میبرم.
یکشنبه دوم حوت سال ۱۳۹۸ بود؛ با پدرم به شفاخانه علیآباد رفتیم؛ آنها از من خون گرفتند و معاینات لازم را انجام دادند؛ اما گفتند که نتیجهی آزمایش را بعد از چاشت بگیریم. از آنجا که قبلازظهر بود و پدرم باید به سر کار میرفت و من هم در کلاس شرکت میکردم نتوانستیم در شفاخانه منتظر باشیم. به پدرم گفته بودم که نگران نباشد و با خواهر کوچکم برای گرفتن نتیجه به بیمارستان می رویم. ورق نتیجه آزمایش نشان می داد که من به محرقه و میکروب معده مبتلا شدهام. داکتر معالج من که سر طبیب بیمارستان بود. یک آمپول/ پیچکاری تجویز کرد و گفت: اگر دوباره غذا خوردی و بالا آوردی ترا اینجا بستری خواهیم کرد و در غیر این صورت دوا میدهیم و میتوانی خانه بروی. بعد از اینکه طبق نسخه داکتر، پیچکاری را آوردیم. سرطبیب از یکی از دستیارانش خواست که پیچکاری را انجام دهد و وضعیت مرا بررسی کند. دستیار سرطبیب، با نوشتن یک نسخه دیگر خواهرم را به دواخانه فرستاد. جز من و داکتر کسی در اتاق نبود. من هم دو هفته بود که چیزی به درستی نخورده بودم و فشارم هم خیلی پایین بود، به قدری ضعیف شده بودم که هیچ عضوی از بدنم حتا زبان و چشمانم را نمیتوانستم حرکت دهم و روی تخت شفاخانه افتاده بودم. داکتر به طرفم آمد و دید که خیلی حالم بد است؛ برایم گفت که بلند شو خوب میشود بخیر و مرا در آغوش گرفت و شروع به لمس کردن بدنم کرد و لبهایم را بوسید. دچار شوک و وحشت شده بودم و حالم بدتر از قبل شده بود و آن لحظه از خدا مرگ میخواستم؛ چون نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. حتا دستم حرکت و حس نداشت.
هر وقت که یاد ان لحظه میافتم، چشمانم اشکآلود و قلب و روحم زخمی میشوند. وقتی صدای سرطبیب از دهلیز شنیده شد؛ با عجله پیچکاری کرد و از من دور شد. سرطبیب وارد اتاق شد و از من حالم را پرسید اما من که اصلا توان حرف زدن نداشتم و فقط اشک از کنج چشمانم جاری بود به سرطبیب و داکتری که مرا بوسیده بود، نگاه میکردم و خودم را لعنت میکردم که چرا نمیتوانم از خودم دفاع کنم. خواهرم هم آمد. هر دو داکتر از اتاق بیرون شدند و گفتند کمی صبر کن که این پیچکاری بالایت تأثیر کند، باز یک چیزی بخور که اگر دوباره بالا آوردی. بسترت میکنیم و اگر نیاوردی دوا میدهیم و آنوقت میتوانی خانه بروی. از خواهرم خواستم که مرا بنشاند. چند لحظهای در اتاق تنها شدیم و تمام ماجرایی که برایم اتفاق افتاده بود را به خواهرم گفتم و از او خواستم که به پدرم زنگ بزند که بیاید. پدرم نیم ساعت بعد رسید و پرسید که چرا گریه میکنی؟ برایش چیزی نگفتم و گفتم معدهام درد دارد و حرفهای داکتر را نیز گفتم.
داکتر آمد و از من خواست که چیزی بخورم و با وجودی که بالا میآوردم، خودم را به سختی کنترل میکردم تا بالا نیاورم و مجبور نشوم که بستری شوم و دستیار سرطبیب دوباره به من دست درازی کند. سرطبیب مرا به خانه فرستاد و من همچنان تا دو روز گریه میکردم. همه فکر میکردند که به خاطر درد معدهام گریه میکنم؛ اما خواهر کوچکم دلیل گریههای مرا میدانست. وقتی نامزدم زنگ زد و من هم تمام قضیه را برایش تعریف کردم و چون او در یکی از نهادهای امنیتی کار میکرد، آن دستیار سوءاستفادهگر را به حوزه سوم امنیتی کابل برد و اما فقط چند ساعت در بازداشت پولیس بود و با این استدلال که دختر بیمار ادعا میکند و تهمت زده است، توانست از بازداشت پولیس آزاد شود. من هم که شاهدی جز خدا نداشتم تا امروز خواهرم و نامزدم این قضیه را میدانند و در حد توان برای تامین آرامش من کمک کردهاند. حالا با خواهش آسیه که دوست نهایت عزیزم است، این قضیه را با شما نیز شریک کردم تا کمی از این رنجی که میکشم رهایی یابم.
یچیزی تو دنیا هست بنام کارما.مطمئن باش خدا جوابشو میده